شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و چهارم...シ︎ و سوال های ح
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و پنجم...シ︎
تلفن زنگ می زند . به هوای این که بابک است ، خیز بر می دارد سمت گوشی ، خواهرش است . این روزها ، تمام کسانی که این خبر را شنیده اند ، زنگ می زنند ؛ معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک !
خواهر ، از حال بابک می پرسد ؛ این که زنگ زده یا نه . مادر خم می شود و ریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند . جواب سوال ها را یکی یکی می دهد . می گوید ( می خوام برای بابک آش پشت پا درست کنم .) کمر راست می کند . تی شرت بابک ، روی بند تکان می خورد . باید برش دارد و توی کمد بگذارد . بابک ، روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است . نبود بابک توی خانه ، مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هرچه می خواهی با فکر نکردن و در باره اش حرف نزدن نا دیده اش بگیری ، باز آن لکه به چشمت می آید ؛ هربار ، پررنگ تر .
به در و دیوار خانه اش هیره می شود ؛ به اتاق های تو در تو ؛ به نقلی بودن آشپزخانه اش . بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ، این خانه برایش حکم قصر را دارد ؛ قصری که حضور بچه هایش ، منبع روشنایی اش بوده اند . حالا حس می کند از نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد . می نشیند گوشه ی کمد ویترینی ؛ جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته ، ده یازده سالش بود که وقت اذان ، لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن . بعد ، همان جور که سر و صورت و دستانش خیس بود ، می دوید سمت مسجد صادقیه .
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض ، گردن می کشد سمت حیاط .
* * *
پیاله های آش ، روی سنگ اُپن ردیف شده اند . با پیاز داغ و کشک ، طرح گل روی آش انداخته اند . خواهر ها ، توی سالن نشسته اند . خاله محموده ، رو به خواهرش می کندو می گوید : یادت می آد احسان داشتم ؟
رقیه سر تکان می دهد . محموده ادامه می دهد : بابک چقدر کمکم کرد ! تا خود صبح بیدار موند . هم پای من ، این ور و اون ور رفت . گفتم که بابک ، یه ذره بخواب ، گفت ( نه ، خاله ! یه شب ، هزار شب نمی شه که . ) تا آخرش هم موند و دیگ های بزرگ رو باهام شست و بعد رفت .
همان روز ، بابک به خاله اش گفته بود . .
خب اینم ۵قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه دارد
71تا75
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
او از دوران کودکی، از مادیات در کمترین حد استفاده می کرد. همیشه لوازم ارزان قیمت خریداری می کرد و بقیه پولش را در راه خدا انفاق می کرد.
محسن در استفاده از #بیت_المال بسیار حساس بود، بطوریکه برای نامه هایش همیشه از کاغذهای باطله استفاده می کرد و با این وجود از خدا طلب مغفرت می نمود.
در یکی از نامه هایش نوشته است: زیاد صحبت نمی کنم که قلم و کاغذ #بیت_المال است و از خدا می خواهم مرا ببخشد، از اینکه از ورق و کاغذ #بیت_المال در جهت منافع شخصی استفاده کردم .
#شهید_محسن_صیرفیان_پور
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمد_شالیکار
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
اگر روزی بعد از شهادت من، راهِ کربلا
باز شد و قبر حسین(علیه السلام) را زیارت کردید
بگویید حسینجان بسیار عزیزانی بودند
که آرزوی زیارت قبر تو را داشتند...
#شهید_مهدی_اشرف
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
ما بر حسین بسیار میگرییم ،
اما هرگز در گریه متوقف نمیشویم ..
گریه ما برای نو کردن اندوه ها
و کینه ها و میل به انتقام و خشم
بر باطل است ..
این ها انگیزه ما برای گریه است ..
#شهید_امام_موسی_صدر
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
「﷽」
گـداے کوے رــضـا شو کہ این امـٰام رئـوف..؛
بہ سینـہ احـدے دسـتِ رد نخـواهـد زَد(:♥️
#شهیدنویدصفری🌱
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🕊
وقت خداحافظی
مادر ازش پرسید:
علیرضا کی برمیگردی؟
گفت: وقتی راه کربلا باز شد..!
پیکر علیرضای ۱۶ساله، ۱۶ سال بعد
مصاف با اعزام اولین کاروان به کربلا
در فکهی شمالی پیدا شد ...
#مسافر_کربلا
#شهید_علیرضا_کریمی
#اربعین_نایب_الشهدا_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه میکشم برا حرممم🥺❤️🩹
میشه اخه باز یه کربلا برمم😔😭😭
#امام_حسین |#کربلا |#اربعین |#دلتنگی |#جامونده_اربعین |#استوری |#اربعین_حسینی
┈┉┅━❀شهدایی❀━┅┉┈