eitaa logo
شهدایی🥹🥹
736 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
8 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روایت همسر شهید مرتضی عطایی از لحظه‌ی دیدن پیکر پاک شهید... شهید❤️
🙃🍃 خودم مـوها و ریـش حمید را ڪوتاه می‌ڪردم و همیشہ هم خــراب می‌شد. مـوهایش آن قــدر چیــن و چــروڪ داشت ڪہ چیــز؎ معلــوم نبود😅 بعــد از اصــلاح جلو؎ آینــہ می‌ایستاد و دستی در مــوهایش می‌ڪشید و می‌گفت: تو بهتــرین آرایشگر دنیایی😇 همسر
کسی که به خدا و پیامبران اعتقاد داره پس چرا ازمعجزه ای که خدا می‌کنه به این ایمان ندارین چرا به این فکر نمیکنید چیزی برای خدا نشد نداره😭😭😭
شهید آرمان علی وردی🥺🥺
🤔🤔🥺
دقیقا👌🥺☺️
خداوند مونث ومذکر نداره🥺
سلام شما خوبین☺️
ازنزدیک ندیدمشون☺️🥺
متاسفانه لینک باز نمیشه🥺🥹
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دهـــم (غـیــرقــابـل اعـت
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت یـازدهــم (تـقـصـیــر ڪـســے نـیـسـت) پدر و مادر متین و عده دیگه اے از خانواده شون براے استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانے بود … هر چند من، زبان هیچ ڪس رو متوجه نمے شدم ولے محبت و رسیدگے اونها رو ڪاملا درک مے ڪردم … اون حتے چند بار متین رو به خاطر من دعوا ڪرده بود ڪه چرا من رو تنها مے گذاشت و ساعت ها بیرون مے رفت … من درک مے ڪردم ڪه متین ڪار داشت و باید مے رفت اما حقیقتا تنهایے و بے هم زبونے سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون مے اومد … افرادے ڪه با ذوق براے دیدن متین مے اومدن … هر چند من گاهے حس عجیبے بهم دست مے داد … اونها دور همدیگه مے نشستن … حرف مے زدن و مے خندیدن … به من نگاه مے ڪردن و لبخند مے زدن … و من ساڪت یه گوشه مے نشستم … بدون اینڪه چیزے بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند مے زدم … هر از گاهے متین جملاتے رو ترجمه مے ڪرد … اما حس مے ڪردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه براے تماشاے یه دختر بور لهستانے اومدن … ڪمے ڪه مے نشستم، بلند مے شدم مے رفتم توے اتاق … یه گوشه مے نشستم … توے اینترنت چرخے مے زدم … یا به هر طریقے سر خودم رو گرم مے ڪردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل مے ڪردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … ادامه دارد... تعجیل در ظهور حضرت مهدے عج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت یـازدهــم (تـقـصـیــر ڪـس
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوازدهــم (گــرمــاے تـهــران) ما چند ماه توے خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمے گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شڪسته یه سرے جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانے شد و با هم دعواشون شد … نمے دونم چے به هم مے گفتن اما حس مے ڪردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش براے من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت مے ڪرد … تمام روزهاے خوش من در ایران، همون روزهایے بود ڪه توے خونه پدر و مادرش زندگے مے ڪردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توے خونه خودمون … پدرش من رو مے برد و تمام وسایل رو با سلیقه من مے گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم هاے خانواده شون چیدیم… خیلے خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزے ڪه اذیتم مے ڪرد هواے گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما ڪم ڪم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتے خانم هاے چادرے رو مے دیدم با خودم مے گفتم … – اوه خداے من … اینها حقیقتا ایمان قوے اے دارن … چطور توے این هوا با چادر حرڪت مے ڪنن؟ … و بعد به خودم مے گفتم … تو هم مے تونے … و استقامت مے ڪردم … تمام روزهاے من یه شڪل بود … ڪارهاے خونه، یادگیرے زبان و مطالعه به زبان فارسے … بیشتر از همه داستان زندگے شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامے شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄