.♻️ همه ما (مسئول و غیرمسئول) در برابر این وصیتهای شهدای عزیز باید پاسخگو باشیم
✍فرازی از وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم زمانی که خبر شهادت مرا شنیدی گریه نکن...
زمان تشییع و تدفین و گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه امام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما #غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را
وقتی جامعهی ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است..🌷🌷
🕊#موزه_شهدای_گرمسار🕊
🌺#افلاکیان_خاکنشین🌺
✨@aflakian_khaknshin1402✨
از وقتی بهش خبر دادن که پیکر تنها پسرش محسن تو اروند افتاده و احتمالا ماهیها خوردنش، از هرچی اسم آب و ماهیه بدش اومده!
مادره دیگه...
نه تاب دیدن ماهی توی تُنگ رو داره؛ نه میل خوردن ماهی پخته رو...
[شهید غواص محسن جاویدی]
🕊#موزه_شهدای_گرمسار🕊
🌺#افلاکیان_خاکنشین🌺
✨@aflakian_khaknshin1402✨
9.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظه اصابت تیر بر پیشانی راننده لودرجهاد و همچنین بر قلب جوانی دیگر حین زدن خاکریز در جبهه، خدا کنه مادر و خواهر و برادر این شهداء فیلم رو نبینند، واقعاً قلب انسان درد می گیرد.
مسئولین و نماینده ها بیشتر ببینند و متوجه صندلی که نشستن باشند.🌷
چون اینجاهم رقابت هست اما برسرصندلی ریاست نه لودر...🌷
✍️پ.ن
اون روزها سر صندلی های لودر دعوا بود، در فیلم دیدید که به دقیقه نکشید تا راننده جوان لودر تیر خورد و شهید شد جوان دیگری جای آن را پر کرد، جگر شیر می خواست وایمانی قوی تو نفر دوم باشی و بروی برروی آن صندلی بنشینی.
یاد و خاطره سنگر سازان بی سنگر جهاد سازندگی گرامی و روح شهیدانش شاد.🌷
🕊#موزه_شهدای_گرمسار🕊
🌺#افلاکیان_خاکنشین🌺
✨@aflakian_khaknshin1402✨
به رسم هر صبح و شب ساعت عاشقی
🕌 صلوات خاصه #امام_رضا علیهالسلام🕌
🕊 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ۰
#چهارشنبههایامامرضایی
شهدایی🥹🥹
به رسم هر صبح و شب ساعت عاشقی 🕌 صلوات خاصه #امام_رضا علیهالسلام🕌 🕊 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَل
بِہ أنـــــدٰازه ،
دونــِـــہ دونـِــــہ أشـــــکهـــٰــایےکِہ
زائـــــرٰات مُوقِـــــع دیـــــدَنِ،
مَـشهـَــــدت🕌مےریـــــزَن
دوستـــِــتدٰارمامــٰـــامرضــــــٰاجانم..💛(:
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_یکم 🔰به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و ب
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_دوم
وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت "💔
🔰وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچههای خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم .
بعد که بمبارانها سخت شد به استانداری منتقل شدیم . خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ .
💫 یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم . موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم میگفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم .
هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار میکردم.
ادامه دارد...
#به_وقت_رمان
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_دوم وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دس
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_سوم
🔰 آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها .
جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد.🤒
اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟ روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی میدادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف .
✅ با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود . خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" .
👌در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله" می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز ....
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#داستان_عاشقانه_مذهبی #چمران_از_زبان_غاده #قسمت_بیست_سوم 🔰 آنها در لبنان چیزی به اسم سردخانه ند
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_بیست_چهارم
تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان . باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .
خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .
شب به مصطفی گفتم: می رویم؟
🔹خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم لااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .
گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر میخواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد .
می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم.
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچهها در جبهه زیر گرما می جنگند؟
همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄