eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم این چیه؟ گفت عكس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش! گفتم چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "شهدایی
♥️حـرف بـزن....اما طـوری حرف بـزن ڪہ بـدانے خـدایـت راضے اسـت و بہ تو لبخنـد میـزند! ♥️گوش ڪن....اما طوی گـوش ڪن ڪہ مطمئـن باشے اگر خـدایت از تو پرسیـد گوشت چہ چیـزهایے شنیـده شـرمسـار نبـاشے..... ♥️نگـاه ڪن....اما طوری نگاه ڪن ڪہ چشمهـایت آیینہ ای از وجـود خـدا باشد! پر باشد از خـدا و هرچہ مے بینے خـدا را یـادت بیـاورد... ♥️فڪر ڪن ....اما بہ ڪسے و بہ چیـزی فڪر ڪن ڪہ خـدا را از یـادت نبـرد.... طوری فڪر ڪن ڪہ آخـرش یڪ سر نخے از خـدا پیـدا ڪنے! ♥️عاشـق باش...اما طـوری عاشق باش ڪہ هم بہ دست آوری و بتـوانے از دسـت بدهے! طـوری ڪہ معنـای عشق واقعے را گم نڪنے! ♥️عاشـق زمینے ها باش! اما نہ طوری ڪہ زمینگیـرت ڪنـد و از رسیـدن بہ آسمـان و آن عشـق ابـدی باز مانے!... ❣ عاشـق خــدا بـاش... ❣ شهدایی
⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️ ✨✨ ﴾﷽﴿✨✨ ✋🌞🍃 قسمت اول زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ چرا ابراهیم هادی؟🤔 💥 تابستان سال 1386بود. در مسجد امین‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند.😳 من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!😱 درست مثل این‌که مسجد، جزیره‌ای در میان دریاست! 💥 امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه‌ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می‌شناسی؟ جواب داد : حاج‌شیخ محمدحسین زاهد هستند. استادِ حاج‌آقا حق‌شناس و حاج‌آقا مجتهدی.😳 💥 من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ‌می‌کردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می‌کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: «دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می‌دانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی این‌ها هستند.» بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم‌خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصویر، چهره‌ی مردی با محاسن بلند را نشان می‌داد که بلوز قهوه‌ای بر تنش بود.☺️ خوب به عکس خیره شدم. کاملاً او را ‌شناختم. من چهره‌ی او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود، ابراهیم‌هادی!!😳 سخنان او برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده‌اند چنین سخنی می‌گوید !؟😐 او ابراهیم را استاد اخلاق معرفی کرد؟!😕 در همین حال با خودم گفتم: «شیخ حسین زاهد که... او که سال‌ها قبل از دنیا رفته!!»😰 💥 هیجان‌زده ازخواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد 1386 مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم(ص) بود. این خواب رویای صادقه‌ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم. دیگر خواب به چشمانم نمی‌آمد. در ذهن، خاطراتی را که از ابراهیم‌ هادی شنیده بودم مرور کردم. 🍃🌹🍃ادامه دارد... 🍃🌹🍃 شهدایی
⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️ 💥 فراموش نمی‌کنم. آخرین شب ماه رمضان سال 1373 در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچه‌های قدیمی‌جنگ به منزل شهید ابراهیم ‌هادی رفتیم.❤️ حاج حسین‌الله‌کرم در مورد شهید ‌هادی شروع به صحبت کرد. خاطرات ایشان عجیب بود. من تا آن زمان از هیچکس شبیه آن را نشنیده بودم!😕 آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من که جنگ را ندیده بودم. من که در زمان شهادت ایشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یکی از بندگان خالصش را بشناسم.❤️ 💥 این صحبت‌ها، سال‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. باورم نمی‌شد یک رزمنده این‌قدر حماسه آفریده و تا این اندازه گمنام باشد! عجیب‌تر آن‌که خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند!😔 و با گذشت سال‌ها هنوز هم پیکرش پیدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگردیده!😞 💥 هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟🤔 💥 فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن‌بابویه رفتم. با دیدن چهره‌ی او کاملاً بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه‌ها و نه در پستوخانه‌های خانقاه باید جست بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.😊 💥 همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید‌ هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل‌تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده‌ی ما نهاده است🙂 🍃🌹🍃پایان قسمت اول 🍃🌹🍃 شهدایی
📌چه‌کار کنیم که همۀ زندگی‌مان لذت‌بخش شود؟😊 ⚡️یک گل‌فروش هر روز بارها دسته‌گل درست می‌کند، اما اگر یک‌روز بخواهد برای معشوق خودش دسته‌گلی درست کند، حتماً این‌کار را با انگیزه و نشاط خاصی انجام می‌دهد و بیشتر از همیشه از این کارش لذت می‌برد!😍 🔻اگر معشوق کسی به او بگوید «یک لیوان آب به من بده!» او از انجام همین کار ساده چه حس خوبی پیدا می‌کند!☺️ مهم این است که تو برای چه کسی و در محضر چه کسی این کار را انجام می‌دهی؟ حالا تصور کن که در محضر بزرگترین معشوق عالم هستی!😍😍 ⚡️ما که هنوز عاشق خدا نشده‌ایم چه؟😔 یک مدت از سرِ «احترام خدا» کارهایت را به‌خاطر خدا انجام بده؛ کم‌کم عاشقش می‌شوی! وقتی عاشق خدا شدی، یک زندگیِ عالی خواهی داشت که از هر لحظه‌اش لذت‌ها می‌بری!☺️😍 🔻منتظر نباش یک شیرینی خاصی در زندگی‌ات پیدا شود تا لذت ببری؛ کاری کن از همین زندگیِ عادی‌ات خیلی نشاط پیدا کنی! هر کار ساده‌ای را هم «به‌خاطر خدا» انجام بده تا از آن لذت ببری!👏👏👏 شهدایی
✋🌻🌹 سلام بررفیق شهیدم🥹🥹 قسمت دوم 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ زندگی‌نامه😊 سلام دوستان ☺️ میخوام این قسمت رو خودم براتون تعریف کنم😃 💥 من متولد اول اردیبهشت سال 1336 در محله شهید آیت‌الله سعیدی حوالی میدان خراسان هستم. من چهارمین فرزند خانواده بودم. با این حال پدرم، مشهدی محمدحسین، به من علاقه‌ی خاصی داشت.🙃 من هم منزلت پدر خودم رو به درستی شناخته بودم.😊 پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. 💥 نوجوان بودم که طعم تلخ یتیمی ‌را چشیدم.😔 بعد ازاون دیگه تصمیم گرفتم مثل یه مرد زندگی کنم یعنی یه جورایی زود بزرگ شدم.😊 دوران دبستان را به مدرسه‌ی طالقانی رفتم و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم‌خان زند. سال 1355 توانستم دیپلم ادبی رو کسب کنم.☺️ از همان سال‌های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کردم. ☺️☺️ شهدایی
☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️ در هیئت جوانان وحدت اسلامی حضور پیدا میکردم. ‌همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری خیلی خیلی در رشد شخصیتی من تاثیر داشت.🌹🍃 💥 در دوران پیروزی انقلاب، در حد توان خودم ظاهر شدم و هرکاری تونستم انجام دادم. همزمان با تحصیل به کار در بازار تهران مشغول بودم. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شدم.✍ شغل معلمی رو خیلی خیلی دوست داشتم و همه تلاشم رو میکردم تا دانش آموزانم به بهترین شکل تعلیم ببینند و تربیت بشوند.🙂 اهل ورزش بودم.💪 با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد.🏋 میگن توی والبیال و کشتی عالی بودم😉 هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشیدم و به لطف خدا مردانه ایستادم.😊 😉 شهدایی
☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️ (اینجا رو من میگم!! چون خود داداش ابراهیم اهل تعریف نیست!!!👇👇 مردانگی او را می‌توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده‌ی بازی‌دراز و گیلان‌غرب تا دشت‌های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه‌های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می‌کند.) 💥 در والفجر مقدماتی، پنج روز به همراه بچه‌های گردان‌های کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کردیم اما تسلیم نشدیم!! اصلا مگر در قاموس شیعه و درمکتب حسین (ع) تسلیم شدنم هست!!!!!!!! سرانجام هم در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه‌های باقی‌مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شدم😇🙂. دیگر کسی مرا را ندید. من به آرزوی خودم رسیده بودم😍 همیشه از خدا می‌خواستم گمنام بمانم، چرا که گمنامی ‌صفت یاران محبوب خداست. خدا هم دعایم را مستجاب کرد. سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده ام❤️ مانند مادرم که دربقیع غریب و گمنام است ولی مانند چراغی روشن برای شبهای ظلمانی عالم است💔 ازقسمتهای بعد دوستانم قراراست برایتان ازمن بگویند. اما هرچه هست و بود لطف خدا بود❤️❤️❤️ 🍃🌹🍃 پایان قسمت دوم شهدایی
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•~🎥~• این‌ دنـــیا مــــحل گُذر ھست 🌾 و هـــمه‌ مــا قـــرار اسـت‌ بــرویم..! پس‌ چه‌ بهتر که، زیبا برویم(:✨ / 🕊 شهدایی
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•° |﷽|°• سلام رفیق شهیدم🥹🥹 هر شهید نشانی است از یک راه ناتمام! و حـــــالا تـــــو مـــــانده ای و یــــــک شــــهید و یـــــــک راه نـــــاتـــــــمام...🌱 فــــــانـــــــوس را بــــــــردار و راه خــــونـــــیـــن شهید را ادامه بده...🙂✌️ 🌷 شهدایی
شهدایی🥹🥹
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_سوم🌸 #گمـــــنامی🕊 رفاقت ما با
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/ 🕊 در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم‌ روزگار خانواده ما به سختی می گذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه یتیم در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی میگذشت چه روزها‌و شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای استراحت تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم یکی‌از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه‌ایشان باشم و کار هایش را پیگیری کنم. تا‌سنین جوانی در تهران بودم و در خدمت ایشان‌فعالیت می کردم. این هم کار خدا بود که‌سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. فضای معنوی‌ خوبی در کار من حاکم بود بیشتر کار من د ر‌مسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ‌ بافندگی رفتم چند سال را در یک کارگاه بافندگی‌گذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان بر‌گشتم با یکی از دختران خوبی که خانواده‌ معرفی‌ کردند ازدواج کردم و به تهران برگشتیم.خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را‌ در خانه‌ی خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده‌ سال در مسجد فاطمیه در محله ی دولاب تهران‌به عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت شدیم. حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا‌ ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی‌ ایجاد‌ شود. فرزند اولم مهدی بود؛ پسری بسیار خوب و با‌ ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در‌ زمانی که جنگ به پایان رسید، یعنی اواخر سال‌۱۳۶۷ محمد هادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختر‌دیگر به جمع خانواده ی ما اضافه شد. روزها‌ گذشت و محمدهادی بزرگ شد. در دوران دبستان‌به مدرسه ی شهید سعیدی در میدان آیت الله سعیدی‌رفت. هادی دوره ی دبستان بود که وارد شغل‌مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحویل‌دادم. هادی از همان ایام با هیئت حاج حسین‌سازور که در دهه ی محرم در محله ی ما برگزار می‌شد آشنا گردید. من هم از قبل، با حاج حسین‌رفیق بودم.با پسرم در برنامه های هیئت شرکت می‌کردیم ‌پسرم با اینکه سن و سالی نداشت اما در‌تدارکات هیئت بسیار زحمت می کشید. بدون‌ادعا وبدون سر و صدا برای بچه های هیئت‌ وقت می گذاشت.یادم هست که این پسر من ازهمان‌دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان می داد. رفته بودچند تا وسیله ی ورزشی تهیه کرده و صبح ها مشغول می شد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس می زد. با اینکه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزیده شد. 🦋همراهمون باشید😉 شهدایی
شهدایی🥹🥹
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_چهارم🌸/ #گمـــــنامی🕊 در روستا
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🕊 در خانواده ای بزرگ شدم که توجه به دین و مذهب نهادینه بود. از روز اول به ما یاد داده بودند که نباید گرد گناه بچرخیم زمانی هم که باردار می شدم این مراقبت من بیشتر می شد. سال ۱۳۶۷ بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد. پسری بود بسیار دوست داشتنی او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. یادم هست که دهه فجر بود. روز ۱۳ بهمن وقتی میخواستیم از‌بیمارستان مرخص شویم تقویم را دیدم که نوشته بود شهادت امام محمد هادی ایا برای همین نام او را محمدهادی گذاشتیم عجیب است که او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی یعنی سامرا به شهادت رسید. هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه را میخواست خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود‌مستقل بار آمد و این در آینده ی زندگی او خیلی تأثیر داشت. زمینه ی مذهبی خانواده بسیار در او تأثیر گذار بود. البته من از زمانی که این پسر را باردار بودم، بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. هر چیزی را نمی خورد.خیلی در حلال و حرام دقت میکرد. سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حضرت زهرا من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زیارت عاشورا میشدم هادی و دیگر بچه ها کنارم می نشستند و با من تکرار می کردند. وضعیت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی این را می فهمید و شرایط را درک می کرد. برای همین از همان کودکی کم توقع بود. در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهید سعیدی بود. کاری به ما نداشت. خودش درس می خواند و...... از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصار العباس می بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت می کردند. دوران راهنمایی را در مدرسه ی شهید تویچی درس خواند. درسش بد نبود اما کمی بازیگوش شده بود. همان موقع کلاس ورزشهای رزمی می رفت.مثل بقیه ی هم سن و سالهایش به فوتبال خیلی علاقه داشت. سیکلش را که گرفت برای ادامه ی تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید. اما از همان سالهای اولیه ی دبیرستان زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد! می گفت می خواهم بروم سر کار از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...... البته همه اینها بهانه های دوران جوانی بود. در نهایت درس را رها کرد.مدتی بیکار و دنبال بازی و... بود. بعد هم به سراغ کار رفت. ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار، مدتی در یک تولیدی و بعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد. 🦋همراهمون باشید😉 شهدایی