خب خب بریم سراغ زندگینامه. من
برادر شهیدم🥹😭
روزتون شهدایی
بسم الله👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتادم...シ︎ میان نگرانی و دلواپس
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و یکم...シ︎
_منصرف شدی ، بابک ؟ با ما می آی خونه ؟
نگاه بابک روی چشمان خیس مادر است . مقابلش می ایستد :
_گربه نکن ، مامان ! نذار ، آخرین تصویر من از شما ، این جوری باشه .
جمله ی آخرش تیغ می شود و قلب مادر را می خراشد . اشک ها پشت سر هم سرزیر می شوند .
_ اقلاما ، مامان ، تَز گَلرم .¹
به خواهر نگاه می کند :
_ الهام ، باور کن این اشک هاتون زنجیر می شه و می افته به پام ! چرا می خواید مجبورم کنید بمونم وقتی من دلم می خواد برم ؟
مادر و دختر تسلیم می شوند و فقط نگاهش می کنند . بابک برای بار دوم می بوسد شان و به مت اتوبوس می رود .
صدای سلام و صلوت و دود اسپند ، تمام محوطه ی لشکر را گرفته است حالا چراغ های اتوبوس کم نور و کم سوتر می شوند . مادر ها و همسر ها و خواهر های بدرقه کننده چشم دوخته اند به همان اندک نوری که عزیزشان را می برد .
روی لبان مادر و دختر ، لبخندی کم جان نقش بسته است . نمی دانند بابک چند بار از اتوبوس پیاده شد و آمد کنارشان ایستاد و چند بار بوسیدشان و رفت ، اما ان قدر آمد تا به خنده اشان انداخت .
سوز پاییزی می پیچید به دست و پای آدم هایی که کنار سپاه قدس ایستاده اند .
* * *
اتوبوس پر شده از صدای خنده و شوخی . هرکس دنبال دوست و هم کلاسی دوران اموزشش می گردد تا یا کنارش بنشیند یا بنشاندش کنارش . بابک ، سر در قرآن دارد ؛ صوت آرامش می پیچد توی گوش بغل دستی اش .
داود مهرورز ، . . .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
°¹ گریه ،نکن مامان! زود می آم
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و یکم...シ︎ _منصرف شدی ، ب
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و دوم...シ︎
داوود مهرورز ، هر از گاهی گردن می کشد سمت بابک، همراه علی رضایی ، چند ردیف جلوتر نشسته است ؛ اما دلش چند صندلی عقب تر کنار بابک مانده .
حواسش می رود به چند ماه پیش . بابک، روی صندلی جلو نشسته ، و داوود خیره مانده بود به پسری که موهایش را با دقت شانه کرده بود و لباسش ، خوش سلیقه بودنش را داد می زد . پاکیزگی و شیک بودنش لحظه ای داوود را به شک انداخته بود که یکی همین الان او را از مهمانی برداشته ، آورده و نشانده سر کلاس .
بابک گردن کج کرده ، و داوود ، گردی صورتی را دیده بود که محاسنی یکدست و مرتب داشت و کم سن و سال بود .
_بابا، خوش تیپ ، تو روچه به اینجاها؟
پیوستگی ابروی بابک بالا رفته و خندش بزرگتر شده بود ؛
_خودت چرا اینجایی ،پیرمرد ؟!
_چی ؟ به من می گی پیرمرد ؟ هنوز من رو نشناخته ای ، پسر ! ده تای تو رو حریف ام !
و دوستی شان با همین چند کلمه شکل گرفته بود .
حالا داوود ، از چند صندلی جلوتر ، نگران پسری ست که توی این چند ماه ، متوجه مهربانی و وسعت قلبش شده بود . صبوری و کم حرفی اش بارها باعث شده بود داوود با او شوخی کند و سر به سرش بگذارد.
حالا داوود ، حواسش به پسری ست که از وقت حرکت اتوبوس، زیارت عاشورا در دست گرفته و گریه می کند .
سر بر می گرداند . سکوت کم کم توی اتوبوس پهن می شود . بعضی ، سرها را چسبانده به شیشه ، به ظاهر مشغول تماشای رقص نور ها در جاده اند . برخی هم چشم ها را بسته اند و زیر لب صلوات می فرستند ، و دانه های تسبیح لای انگشت شان می چرخد و صدای ریزی می دهد . چند نفری هم سر خم کرده روی شانه ، و به خواب رفته اند .
بابک ، کتاب را گرفته بالا ، زیر نور کم جان سقف، هنوز زیارت عاشورا می خواند . اشک هایش ، توی بازی نورهای رنگارنگ ، از چشم سر می خورند . کنار دستی اش طاقت نمی آورد ، می کوبد به شانه ی بابک ،خودش را می کشد جلو ، و خم می شود سمتش تا صورتش را کامل ببیند :
_چی شده ، بابک ؟ نگران چیزی هستی ؟
بابک دست می کشد روی چشمانش . حالا مژه هایش زیر این حجم از خیسی سنگین شده و به هم چسبیده اند :
_حس می کنم دیگه . . .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و دوم...シ︎ داوود مهرورز ،
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و سوم...シ︎
_حس می کنم دیگه خانواده ام رو نمی بینم .
شانه اش توی مشت کنار دستی فشرده می شود ؛
_این چه حرفیه . پسر ؟
_من نگران خودم نیستم ؛ نگران پدر و مادرم هستم .
دوباره اشک ها جاری می شود . ( السلام علیک یا ثارالله و بن ثاره و الوتر الموتور ) خیس می شود .
صدای زنگ تلفن ، سنگینی سکوتی را که در اتوبوس حاکم شده ، می شکند . علی رضایی ، برای این که صدایش مزاحم برای کسی ایجاد نکند ، دست دور دهانه ی گوشی می گیرد . توی جایش جا به جا می شود ؛ گوشی را نزدیک تر می گیرد :
_ گفتم که ... از طرف دانشگاه ماموریت دارم . نه ، خانم ! خیلی وقته جنگ تموم شده .الان قراره اونجا دانشگاه بسازن و من هم به خاطر تجربه هام انتخاب شده ام رایزنی . . .
صدای انفجار خنده ی داوود مهرورز ، خواب آلودگی اهالی اتوبوس را می پراند . علی رضایی ، گوشی را با عجله قطع می کند تا صدای خنده باعث شک همسرش نشود . داوود همچنان کنایه گو می خندد :
_ رایزنی ؟ دانشگاه ؟ . . .
* * *
آسمان کم کم رو به سپیدی می رود . از دور ، برج آزادی ، پیچیده در غبار دیده می شود . کش و قوس ها شروع می شود . پرده های اتوبوس برای دیدن چهره ی آلوده ی تهران کنار کشیده می شوند . ماشین ها ، زیر نگاه مسافران رشت _ تهران ، آرام آرام جلو می روند .
قرار است بچه ها به قرنطینه بروند . یک روز آنجا ماندن . فرصت مهیا کردن مدارک و گذرنامه را هم می دهد . قرار است آن هایی که مداک شان ناقص است ، برگردانده شوند . این حرف ها دلهره می ریزد توی دل تک تک مسافر ها ؛ نگران برگشت خوردن شان شوند .
قرنطینه ، سالن بزرگ مستطیل شکلی ست با تخت های چند طبقه . پتوهای پاکیزه و بدون چروک ، پذیرای تن خسته ی مسافران است .
همه دراز کش از هر دری گفت و گو می کنند .
بابک ، کنج اتاق ، روی تخت پایینی دراز کشیده و خیره شده به فنرهای تخت بالایی . حسین نظری ، از تخت کناری ، حواسش به بابک است . از همان روز های اول آموزشی ، متوجه کم حرف بودن و خجالتی بودن بابک شده بود ؛ انا حالا این حجم از سکوت چه معنی دارد ؟
از دیشب ، هربار چشمش به بابک افتاده ، او در حال خواندن قرآن بوده . یعنی بابک به چه چیزی فکر می کرد که ان طور گریه می کرد ؟ و حالا دارد به چه چیزی فکر می کند که این طور به تخت خیره شده ؟ می خواهد سوالی بکند . خودش را روی تخت جلو می کشد و خم می شود سمتش . چشم های بابک بسته می شود ، سوال های حسین بی جواب می ماند.
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و سوم...シ︎ _حس می کنم دیگ
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و چهارم...シ︎
و سوال های حسین بی جواب می ماند .
بعد از آشنایی در کلاس های لشکر ، خیلی وقت ها بابک زنگ می زد و سراغش را می گرفت یا دعوتش می کرد از انزلی به رشت تا باهم به جایی بروند ، چیزی بخورند ،گپی بزنند . تمام حرف های بابک ، حول وحوش رفتن به سوریه بود ، و دغدغه اش ، نابود شدن داعش .
چقدر می ترسید که اسمش برای سوریه در نیاید ، یا خواسته قلبی اش عملی نشود . هنوز صدای پر شور و هیجانش آن روزی که زنگ زد و گفت رفتنی شدیم ، اسم مان توی فهرست اعزامی های چند روز دیگر هست ، توی گوش حسین بود .خوشحالی بابک از آن سوی خط هم دیدنی بود .
* * *
این چند روز ، مادر ، گوشی را از خوش جدا نکرده . هر جا مادر هست ، گوشی هم هست ؛ هرجا گوشی است ، حواس مادر هم همان جاست . این چند روز ، بارها گوشی را برداشته و به آنتنش نگاه کرده ؛ و به درصد باقی مانده ی باطری اش . بار ها گوشی را وارسی کرده که مبادا روی بی صدا باشد و بابک زنگ زده و او نشنیده باشد .
دیروز بابک زنگ زد که به( تهران رسیده ، توی قرنطینه اند و مانده اند تا کارهای قانونی انجام گیرد و گذرنامه ها آماده شود .) بابک حال مادر را پرسیده ، و مادر سعی کرده بود گرفتگی صدایش را با تک سرفه ای دور کند و بگوید ( هه ، یاخچیام ، بالا !) کم حرف زده بودند ؛ در حد سلام و احوال پرسی . بابک ، حال پدرش را پرسیده بود . مادر چه جوابی می توانست بگوید جز این که ( نگران نباش ؛ او هم خوب است . . .)؟
بعد از قطع کردن تلفن چهره ی رنگ پریده همسرش یادش آمده بود و فکر رفتن های گاه و بی گاهش . چرا شوهرش نفوس بد می زد ؟ مگر هرکس برود سوریه ، شهید می شود ؟ این همه ادم رفته اند دیگر ! یعنی چه که محمد می گوید این پسر خودش را گذاشته برای شهید شدن ؟
دلش از مرور این حرف ها می لرزد . طبق عادت این سال ها پادردش ، کف دستش را روی کاسه زانو می گذارد و دورانی می چرخاند . انگار هزار تا سیم داغ فرو کرده باشند توی زانویش .
این دو روز برای اینکه فکر و خیال کردن به خودش ندهد ، برای این که بچه هایش ، بی قراری مادر را نبینند ، یک بند کار خانه کرده از صبح تا شب کار می کند ، و شب تا صبح ، به خاطرزُق زُق زانوهایش به سقف خیره می شود ؛ مثل محمد که از بی خوابی پناه می برد به سیاهی حیاط ، و فقط از سو سوی سیگارش می شود فهمید نشسته روی تخت شنای بابک .
شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و چهارم...シ︎ و سوال های ح
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و پنجم...シ︎
تلفن زنگ می زند . به هوای این که بابک است ، خیز بر می دارد سمت گوشی ، خواهرش است . این روزها ، تمام کسانی که این خبر را شنیده اند ، زنگ می زنند ؛ معلوم نیست برای دلداری یا سر در آوردن از چرایی رفتن بابک !
خواهر ، از حال بابک می پرسد ؛ این که زنگ زده یا نه . مادر خم می شود و ریشه های فرش را با سر انگشتانش صاف می کند . جواب سوال ها را یکی یکی می دهد . می گوید ( می خوام برای بابک آش پشت پا درست کنم .) کمر راست می کند . تی شرت بابک ، روی بند تکان می خورد . باید برش دارد و توی کمد بگذارد . بابک ، روی پاکیزه بودن لباس هایش حساس است . نبود بابک توی خانه ، مثل ریخته شدن مرکبی روی فرش است که هرچه می خواهی با فکر نکردن و در باره اش حرف نزدن نا دیده اش بگیری ، باز آن لکه به چشمت می آید ؛ هربار ، پررنگ تر .
به در و دیوار خانه اش هیره می شود ؛ به اتاق های تو در تو ؛ به نقلی بودن آشپزخانه اش . بعد از سال ها زندگی کردن در یک اتاق کوچک ، این خانه برایش حکم قصر را دارد ؛ قصری که حضور بچه هایش ، منبع روشنایی اش بوده اند . حالا حس می کند از نور خانه اش کم شده .
به سمت سالن قدم بر می دارد . می نشیند گوشه ی کمد ویترینی ؛ جایی که بابک سال ها آنجا برای نماز خواندن قامت بسته ، ده یازده سالش بود که وقت اذان ، لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن . بعد ، همان جور که سر و صورت و دستانش خیس بود ، می دوید سمت مسجد صادقیه .
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض ، گردن می کشد سمت حیاط .
* * *
پیاله های آش ، روی سنگ اُپن ردیف شده اند . با پیاز داغ و کشک ، طرح گل روی آش انداخته اند . خواهر ها ، توی سالن نشسته اند . خاله محموده ، رو به خواهرش می کندو می گوید : یادت می آد احسان داشتم ؟
رقیه سر تکان می دهد . محموده ادامه می دهد : بابک چقدر کمکم کرد ! تا خود صبح بیدار موند . هم پای من ، این ور و اون ور رفت . گفتم که بابک ، یه ذره بخواب ، گفت ( نه ، خاله ! یه شب ، هزار شب نمی شه که . ) تا آخرش هم موند و دیگ های بزرگ رو باهام شست و بعد رفت .
همان روز ، بابک به خاله اش گفته بود . .
خب اینم ۵قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه دارد
71تا75
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
او از دوران کودکی، از مادیات در کمترین حد استفاده می کرد. همیشه لوازم ارزان قیمت خریداری می کرد و بقیه پولش را در راه خدا انفاق می کرد.
محسن در استفاده از #بیت_المال بسیار حساس بود، بطوریکه برای نامه هایش همیشه از کاغذهای باطله استفاده می کرد و با این وجود از خدا طلب مغفرت می نمود.
در یکی از نامه هایش نوشته است: زیاد صحبت نمی کنم که قلم و کاغذ #بیت_المال است و از خدا می خواهم مرا ببخشد، از اینکه از ورق و کاغذ #بیت_المال در جهت منافع شخصی استفاده کردم .
#شهید_محسن_صیرفیان_پور
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمد_شالیکار
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
اگر روزی بعد از شهادت من، راهِ کربلا
باز شد و قبر حسین(علیه السلام) را زیارت کردید
بگویید حسینجان بسیار عزیزانی بودند
که آرزوی زیارت قبر تو را داشتند...
#شهید_مهدی_اشرف
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄