eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز ك فقیری به مسجد رفته بود وَکفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش او رفت و ڪفش خود را بھ آن فقیـر صدقهـ داد و خودش در اوجِ گـرمـاۍ تابستان با پای برهنہ ازمسجد تا خانه رفت . او واقعا مردِ خدا بود..♥️! https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
بریم رمان بزاریم 3قسمت☺️☺️ خاطرات یه مجاهد تقدیم شما👇👇👇 22تا26
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت21 می خندم و می گویم: _خوب منو بار میزنی و می بری سر جلسه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت22 با دیدن نامم شوکه می شوم. رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح،فردوسی و... از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم. صدایِ در مرا به خود می خواند، نمی دانم چطور در را باز می کنم و لیلا و مادر را بغل می گیرم و می بوسم. مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند. با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او می دوم. لیلا می گوید: _مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟ مادر هم که گیج شده، میگوید: _نمیدونم والا، من سر از کار این در نمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه! به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم. محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش می گذارم. روزنامه را به دست لیلا می دهم. لیلا به دنبال اسمم می گردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند. _این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟ با خوشحالی سر تکان می دهم و می گویم: _آره! باورم نمیشه لیلا. بغلم می کند و در گوشم می گوید: _پس یه شام باید به من بدی. _شیرینیش محفوظه! مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد: _قبول شده؟ کجا؟ _آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده. _تهران؟ دست های مادر را می گیرم و شروع می کنم به شستن برنج ها. _امروز ناهار با منه. مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار می رود. مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد می کنم. مادر و لیلا در حال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند. ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود‌. هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوال پرسی بروم. لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن می گوید: _ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵! رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند. سالار و سبزی را در ظرف ها جا می کنم و سفره را با کمک هم پهن می کنیم. بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم. دستانم را می شویم و در کنارشان میوه می خورم. پرتقالی به دست فاطمه می دهم و فاطمه با شادی از من قبول می کند. دست و پاشکسته می خواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند. اذان مغرب را که می دهند لیلا و آقامحسن هم می روند. جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر می گذارم. بعد از نماز آقاجان وارد اتاق می شود و کنارم می نشیند. _قبول باشه. به طرفش بر می گردم و با لبخند می گویم: _قبول حق. _ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟ نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من می پرسد ولی می گویم: _من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم. _پس میخوای بری دانشگاه! _بله. مشکلی داره بنظرتون؟ آقاجان نفس عمیقی می کشد و می گوید: _راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم. _میشونم آقاجون! _راستش وضعیت دانشگاه ها زیاد مطلوب نیست. برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاه‌ها امتیازات خاصی قائل شدن. مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1  ضرب می‌کنن. خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا! من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم: _پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر می گیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه! در حالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن. _آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته. _دست پرورده شمام آقاجون! _میری دانشگاه؟ به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش می گوید: _من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید! _نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم. _تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟ _مثلا چی؟ چرا؟ __ ۱.گستره‌ای از جنبش‌های سیاسی، ایدئولوژی‌ها و جنبش‌های اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار می شود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا می دانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا می گذارند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت22 با دیدن نامم شوکه می شوم. رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت23 _من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن. ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱! _اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟ من اینطور جامعه شناسی رو میخونم. _اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟ _مطمئن نیستم اما سعی میکنم. _اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام. _تهران؟ _آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون. با خودم فکر می کردم از این بهتر نمی شود و قبول کردم. مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود. آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد. جمعه شب به حرم می روم و گوشه ای می نشینم و درد و دل می کنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم. مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد. دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر... آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید: _حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم. مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید: _حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح می فرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم. بغضم می گیرد و می گوید: _این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان! _اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد. صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند. اشک امانم را بریده بود. فکر نمی کردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم. مادر مرا محکم در آغوش می گیرد و ده ها بار گونه هایم را می بوسد. من هم ریه هایم را از عطرش پر می کنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند. محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم. بعد هم با اکراه جلو می آید و دست می دهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم ؛ او انگار عصبانی می شود و می گوید: _ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه! رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور می شوم از خانه و اهلش دل بکنم. سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت می گیرد و همه اش به عقب بر می گردم . به خانه و درخت چنارش نگاه می کنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش... به مادر، به خواهر و به برادر... آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود. عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره می شوم. با صدای آقاجان از ماشین پیاده می شوم و با آقامحسن هم خداحافظی می کنیم. آقاجان به سمت اتوبوس ها می رود و سوار اتوبوس تهران می شویم. صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق می شوم. آقاجان نگاهم می کند و با تردید می گوید: _شک داری؟ _نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه. _ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی. _مثلا چیا آقاجون؟ _خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی. _من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون! _تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم... راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم. سپیده دم صبح فردا تهران بودیم. تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود. دایی در ترمینال دنبال ما می گشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم. تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم. دایی تبریک می گفت و از برنامه هایم می پرسید. نگاهم را که به خیابان ها می دادم، دیوانه می شدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود. مغازه های غیر اسلامی هم فراوان! اصلا به شهری از ایران نمی خورد. بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم. دایی چمدانم را بر می دارد و در خانه را باز می کند. وارد خانه می شوم و با نگاهم خانه را می گردم. از راه روی در که وارد می شدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد! دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی. یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهی های قرمز دارد. ____ ۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت23 _من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت24 دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را می گیرد و می گوید: _خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا. _آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم. _به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟ آقاجان سری تکان می دهد و لبخندش را قاطی صحبتش می کند: _لطف داری کمیل جان. دایی بلند می شود تا چای بریزد و دستش را می گیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم. از دایی سراغ قندان را می گیرم و در کابینت پیدایش می کنم. سینی را برمی دارم و جلویشان می گذارم. آقاجان می گوید: _کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت می کنیم. _این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم. _برمی گردیم ان شاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم. منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه! لبخند از لبان دایی رخت می ببند و می گوید: _آره، اوضاع بدی شده سید. آقاجان آهی از اعماق جانش می کشد. _هی! _تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت می جنگن و دم از احیای اسلام می زنن. دایی بلند می شود و جعبه بیسکویت را جلویمان می گذارد و با شرمساری می گوید: _ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا. من سکوت را می شکنم و می گویم : _نه خیلی هم خوبه. بعد از کمی نشستن، بلند می شویم. تمام مدارکم را چک می کنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب می کنم. دایی لبخند تلخی می زند و می گوید: _با چادر ثبت نامت نمیکنن. بغضم می گیرد و نگاهم در آیینه گیر می کند. آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، می گوید: _آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش می کنن. _حجاب چی آقاجون؟ _نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن. _پس من نمیام! _بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همین طوری قبولت کردن. دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید می کند. تاکسی می گیریم و به دانشگاه می رویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا می خواند و می گوید: _با چادر نمیشه رفت. نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمی گوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم. چادرم را توی کیف می گذارم و تا می توانم روسری ام را جلو می کشم. مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه می دهد. جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم: _برای ثبت نام اومدم. خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت: _ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم. کمی نگاهم را می چرخانم و می گویم: _از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟ نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید: _کجاست؟ از توی کیف در می آورم و روی میز می گذارم. زن، مدارکم را بررسی می کند و می گوید: _رتبه تون چند شده؟ _هشت و پنج _دو رقمی؟ _بله نگاهم متعجبش روی من می ماند و به پته پته می افتد. _من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم. _باشه. منتظر میمونم. بر می گردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها می نشینم. _چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟ لبخندی میزنم و می گویم: _هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم. _اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه. فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته می کنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه می خورن. _چون به زن بودنشون نگاه می کنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟ _کاملا درسته! خانم پذیرش صدایم می زند و می گوید: _آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن. _کجا هستن؟ _اتاق آخر سمت راست. تشکر می کنم و با آقاجان به سمت آن اتاق می رویم. تقی به در میزنم که اجازه حضور می دهد. وارد می شویم و سلام می کنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن می کند و سفارش چای می دهد. بعد هم می رود سر اصل مطلب: _مدارکتون رو میشه ببینم؟ مدارک را روی میزش می گذارم و می نشینم. کمی بررسی می کند و می گوید: _خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدل هاتون اما یک مشکل دارین که اون هم حجابتون هست. _من حجابم رو از دست نمیدم آقا! _ما هم نگفتیم حجاب تون رو کنار بگذارید. _این یعنی چی؟ _خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت می کنن. اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر می کنیم. _چه شرط هایی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت24 دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت25 _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه درباره ی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید. در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟ نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان می دهد و می گویم: _باشه قبول. _پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه می دارم در رشته ی جامعه شناسی‌. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه، دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه! _خوبه متشکر. بلند می شویم و اتاق را ترک می کنیم. به خانه که می رسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم؛ سفره را می چینم. قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: _جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه می شدم. می خندم و آقاجان می گوید: _بی کس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟ _کی به ما زن میده آ سید! من هم با جرئت می شوم و می گویم: _کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست. صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب می کنم و با اشک به بدرقه اش می روم. آقاجان مدام سفارش می کند و می گوید: _مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم. _چشم آقاجون! آقاجان را در بغل می گیرم و پشت سرش آب می ریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و می گوید: _ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟ راستشو بگو! می خندم و دوباره می گوید: _حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه! دایی یک اتاق را در اختیار من می گذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش می چینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید: _من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟ _نه متشکر! _پس فعلا خداحافظ. بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمی گردد. تعجب می کنم دایی تا حالا چه کار می کرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم. دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد. کتاب کشف الاسرار را روی میز می گذارم. دایی می گوید: _آفرین کشف الاسرار هم که میخونی! _آره خیلی برام جالبه. _تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی! الان همسن های تو دارن تو شولباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود‌. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد. کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن. نفسی می کشد و ادامه می دهد: _آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بی راهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن. _اونا اول مسلمون بودن؟ _آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته! _استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره. عقاید وحشتناکی دارن! دایی سری تکان می دهد و می گوید: _آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن. صدای در زدن بلند می شود و دایی از جا برمیخیزد و می گوید: _دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟ _باشه. ____ ۱. مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
شهدایی🥹🥹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت25 _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت26 دایی می رود و در را باز می کند. صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید: _به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست! به حرف هایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول می کنم. کم کم صدایی ازشان در نمی آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان می دهد. دلم می گوید:"برو ببین" وجدانم نهیب می زند و می گوید:"نخیر!تو حق نداری فضولی کنی!" بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه می روم. نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟ بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه می گویند. جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد. با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم می روم. دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر می گویند: _آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم. چادرم را جلوی صورتم می گیرم و می گویم: _خواهش میکنم خوش آمدید. این چ حرفیه! بعد هم می روند، به دایی می گویم: _دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟ باز هم می خندد و می گوید: _نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود! _آها. با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم. صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند. بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود. دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده می کنم. دایی می گوید: _ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم. با صدایی که مملو از خنده است، می گویم: _خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما! بعد صبحانه دایی بیرون می رود و می گوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم می دهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم. دایی میرود و در تنهایی غرق می شوم. سکوت از در و دیوار خانه می بارد و من نظارگر این سکوت هستم. خودم را با کتاب مشغول می کنم اما حوصله ام سر می رود. رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور می روم‌؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش می گذارم. صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست! ضبط را خاموش می کنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم. این بار موسیقی پخش می شود. گنجشگکِ اشی مشی لبِ بومِ ما، مشین بارون میاد؛ خیس میشی… برف میاد؛ گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی خیس میشی… گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی... کی می گیره؟ فراش باشی... ضبط را خاموش می کنم و حاضر می شوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم می گذارم. چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد. چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم. با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر می کشد. کمی معطل می شوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم. سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم. کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد. _الو؟ اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم: _سلام. _سلام! تویی ریحانه؟ _آره، خودمم. کمی مکث می کند و می گوید: _بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟ یکهو صدای مادر می آید و می شنوم که می گوید: _چطور شده محمد؟ گوشیو بده من! بعد هم گوشی را به دست می گیرد و می گوید: _سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟ در میان اشک و خنده می گویم: _سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟ _دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟ _دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس. _خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها. _تو زحمت میوفتی مامان جان! _چه زحمتی! رحمته همش. با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم: _مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت. _خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون. تلفن را به سر جایش بر می گردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون می کشم و در را باز می کنم. برای ناهار خودم را تحویل نمی گیرم و نیمرو میپزم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من چند روزى نزد شما بودم و مى‌روم و شما هم مى‌روید؛ ولى به چه صورت؟ واى بر شما اگر غفلت کنید! من مى‌روم و در خانه‌ی قبر تنها هستم و شما هم همین طور! اگر غفلت کنید و فرزند حسین بن علی(علیه‌السلام) را تنها بگذارید، چه کسى از شما حمایت و دست من و شما را خواهد گرفت؟ حال بیایید این چند روز را که در دنیاى خاکى هستیم با سعادت زندگی کنیم و با سعادت بمیریم. در دلتنگی هایتان به قرآن پناه ببرید. 🌷 ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a
صـورتش زیبا بود و سیرتش زیباتر همیشه حرف شہید این بود اگر می‌خواهیم مصیبت اهل بیت (علیه السلام) را درک کنیم نباید راحت‌ طلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم. بیشتر وقت‌ها نذرهای هیئت می‌برد در محله‌های فقیرنشین مشهد بین‌نیازمندان پخش می‌کرد. از کارهای خیر دیگری که انجام می‌دادند به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک می‌کردند. ‎‎‎‎‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a