eitaa logo
شهدایی🥹🥹
739 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در جـــدال ِ "عقل" و "عشق" ، عشق پیروز میدان است ... و عشـــق یعنــی رسیــدن به خــــدا .. یعنی ...🍃 برادر شهیدم🥹🥹🥹
شهدایی🥹🥹
در جـــدال ِ "عقل" و "عشق" ، عشق پیروز میدان است ... و عشـــق یعنــی رسیــدن به خــــدا .. یعنی #شه
آرزوی شهادت داریم♥️ ولی شوخی با نامحرم شده عادت آرزوی شهادت داریم ولی دروغ شده عادت آرزوی شهادت داریم... ولی گناه کردن شده عادت آرزوی شهادت داریم ولی پشت سر اینو و اون حرف زدن شده عادت... آرزوی شهادت داریم ولی چشمامون رو نمیتونیم کنترل کنیم👀 البته نگاه خودش میره ها..😁 چون دلِ همکاری نمیکنه☹️چرا همکاری نمیکنه؟؟؟ چونـــــــــــ عاشق پوله💵 رفیق! مال دنیا ارزش نداره ها... نگاه به نامحرم ، شوخی با نامحرم ، دروغ و پشت سر اینو اون حرف زدن فایده نداره 🤗 دلت رو بده به خدا ببین چجوری میخره ازت فکرت رو بده به خدا ببین چه آرامشی میگیری❣ به قول معروف با‌خدا‌باش‌پادشاهی‌کن♕ 🙂🙂 برادرشهیدم
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شرطِ‌ورود‌،درجمع‌شھدا‌،اِخلاص‌است! و‌اگر‌این‌شرط‌را‌دارۍ‌چه‌تفـٰاوتی‌میڪند ڪه‌نامَت‌چیست‌و‌شغلت..🖤🌿!' ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
مجبور شدیم برای حل قضیه‌ای سراغ حاج‌احمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند، وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، یکی از برادران مسئول گفت: چرا اومدین اینجا؟ حاج‌احمد گرفتاره، وقت نداره شما رو ببینه، هرچه به او اصرار می کردیم، اجازه ملاقات نمی‌داد، ناگهان دیدیم حاج‌احمد از سنگر بیرون آمد، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند، با دیدن حاجی، با آن رنگ و روی پریده، جا خورده و تعجب کردم، به همان برادر مسئول گفتم: این هم حاج‌احمد! پس چرا نمی‌ذاشتی بریم پیش ایشون؟ گفت: شما که میدونین، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن، چندین آمپول آنتی‌بیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین، پاشو گچ گرفتن، گفتم: خب، با این حال خراب، چرا اونو به عقب نفرستادین؟ گفت: کجای کاری برادر! قبول نمی‌کنه می‌گه امدادگرها اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب! ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
•『🕊️』• ↫ •احمد نمازش رو همیشه اول وقت میخوند.می گفت:«همه گرفتاریهای ما با نماز صبحمون حل می شه. یعنی هر گرفتاری ای داشته باشی با نماز صبح میتونی حلش کنی چون نماز صبح نشونه مردونگیه. سختی داره». ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
بریم ادامه داستان عشق آسمانی من☺️☺️☺️
شهدایی🥹🥹
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_سوم #داستان_عشق_آسمانی_من وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز ک
بسم الله الرحمن الرحیم خانم سلیمانی را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید:حالتون خوبه در جوابش،لبخند عمیقی میزنم:شکرخدا. کیفم را زمین میگذارم و مینشینم. مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد:بله عزیزم،بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم آرام و گرم میگویم: خوشحالم از دیدارتون واقعا سعادتیه.دستم را میگیرد و میگوید: محبت شماست خواهرجان و بعد ادامه میدهد: باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم "ایرادی نداره بفرمایید" بسم الله الرحمن الرحیم آذر زندی هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم:خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد: شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ نگاهی به ساعتم می اندازم،یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، "سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم:التماس دعا،لبخندی میزند:محتاجیم به دعا... سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. نویسنده:بانوی مینودری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄