فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 #نعم_الرفیق 🥀
تو بدون من، مرا ڪم دارے
من ولے بے تو، "جهانم" خالیست ... : ) ✨🌎
نهمین سالگرد شهادت💔
#شهید_محمدرضا_دهقانامیری🥹🥹
#سالگرد_شهادت
سهم شما14صلوات
˹🚎🌊˼
❬بہیڪۍازدوستاشگفتم:
جملہا؎ازشھیدبہیاددارید؟!
گفت:
یڪبارڪہجلو؎دوستانمقیافہگرفتہبودم
ابراهیمڪنارمآمدوآرامگفت:
نعمتۍڪہخداوندبہتودادھ
بہرخدیگراننڪش..𖨥ꔷ͜ꔷ🩵❭
#شہیدابراهیمهادے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیچارم کرده کربلا💔🥺
مرهم درده کربلا❤️🩹
#کربلا
از ابراهیم پرسیدم :
آروزیِ شما شھادته درسته؟
خندید و گفت: شهادت ذرهای از آرزویِ من است
من میخواهم چیزی از من نماند مثلِ ارباب بیکفن
قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم
جنازهام برگردد دلم میخواهد گمنام بمانم
چون مادر سادات قبر ندارد
نمیخواهم مزار داشته باشیم ...💔🕊
شهید ابراهیم هادی
#امام_زمان
19.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے خــوش آن روز
کہ پـرواز کنـم تا🕊
بـرِ دوســـت..🥲❤️🩹
#برادرشهیدم
#شهیدبابڪنورۍهریس
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#حسن_طهرانی_مقدم
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
◇کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟!
گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم.
چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...!
◇یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟!
میگوید:گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی شنود
و چشمی که حرام ببیند
توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا
نمیکند...!!☝️🙂
#شادی_روح_شهدا_صلوات 💔
#شهیده_راضیه_کشاورز🕊
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
«قلب حرم خداست، پس در حرم خدا جز او را ساکن مکن» اگر یقین داشته باشیم قلبمان محضر خداست، مسلما در محضر خدا گناه نمیکنیم.
🌷شهید #کاظم_نجفی_رستگار🌷
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم #قــســمــتــ_شــشــمــ #داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــ
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هفتم
#داستان_عشق_آسمانی_من
با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...
بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم.
آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم
در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم.
آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود.
چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!
صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم
وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم
چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند.
به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟
چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.
زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!
روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.
❣❣❣❣❣❣❣❣
ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.
در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است.
_الو!
صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟
_چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی
دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم.
محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد
هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم
چقدر دوست دارمش!
بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد
سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.
_خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید
بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند:
محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.
۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.
آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟
خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده
لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد:
اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته
اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.
محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.
به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم
اول اینکه:چادر سر نمیکنم
دوم:قم نمیرم
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
شهدایی🥹🥹
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هفتم #داستان_عشق_آسمانی_من با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتم
#داستان_عشق_آسمانی_من
راوی:همسر شهید
حال و هوایش را دوست داشتم،زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.
چندروزی گذشت، محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:باشه ایرادی نداره
اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :بله.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_هشتم #داستان_عشق_آسمانی_من راوی:همسر شهید حال و هوایش را دوست داش
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نهم
#داستان_عشق_آسمانی_من
چندروزی گذشت،عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده"
مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت:
چطور مگه؟
عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:
"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه
اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..
اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی چادر سرکردن خواهراش حساسه
من مطمئنم عاشق آذر شده"
از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم
صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم:جوونن دیگه
دختر و پسر هردوشون برای شما هستن
هرجور صلاح میدونید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
شب جعمه آمدند
اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد
شب اول ربیع الاول من و محمد محرم هم شدیم
محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم.
محمد سه روز کنارم بود
در آن سه روز یک الگوی کامل از زندگی را برایم توصیف کرد.
آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت.
دوست داشتم همراهش شوم
مهرش عجیب به دلم نشست
مهری که اساسش عشق به خدا بود
زندگی علوی -فاطمی 😍😍
#ادامه_دارد
نام نویسنده:بانوی مینودری
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄