احساس دوگانگی تمام وجودمو پر کرده .
من متعلق به اینجام ولی به اونجا وابسته شدم به اون آدمایی که دارن کمکم میکنن تا بتونم زندگی کنم و قراره یه روزی نبینمشون .
چرا همیشه باید بین بد و بدتر انتخاب کنم؟
هدایت شده از , Paradox ,
الان فهمیدم دختر خالم خونریزی مغزی کرده و حالش خیلی بده
تروخدا اگه میتونید دعاش کنید.
من الان قدر داشتن خونه و زندگی آدم وار رو درک میکنم و بابتش خوشحالم و اگه نرفته بودم موندن رو نمی فهمیدم . باورم نمیشه که اینو دارم میگم ولی بابت این رفتنه از خدا ممنونم .
بد هست ولی اونقدرا هم بد نبود چون الان خوشحال میشم ، دلیلی دارم که بخندم و گریه کنم ؛ قبلا زندگی خیلی بی احساس تر بود .