نیروی سپاه منطقه وکارش، چابهار بود و نیروهای آن جا به سوریه اعزام نمی شدند البته چند نفر از همکارانش از آن جا عازم سوریه شده و باز گشته بودند بنابراین شهادت او را تصور نمی کردم😭👇👇👇👇
هر چه بود بین او و خدایش بود، عهدی در سکوت که حتی با من هم بازگو نکرد اما راه سوریه را برایش خواستنی کرد. تا این که بالاخره رفتنش برای 21 اسفند 96 قطعی شد. 😭👇👇👇👇
وقتی قصد رفتن کرد چمدانی از مادر امانت گرفت، بارش را از لباس، مسواک، خمیر دندان و ... سبک بست و شلواری که دیگر به پایش نشد و با زخم ترکش به هم دوخته شد، چمدانی که گشوده نشد، نبات، آجیل محلی، عناب و انجیری که مادر در چمدان گذاشت تا سوریه رفت و در چمدان برگشتی باقی ماند😭👇👇👇👇
دو برگ از دفترچه ای که شب آخر با هم بودن وصیت هایش را در آن نوشت، قرض ها و بدهی هایی که دوباره فهرست شد و چند روزی که در بیرجند بیشتر با فامیل ودوستانش گذراند و گفته و نگفته حلالیت طلبید.😭👇👇👇
زمان رفتن که رسید، هواپیمای تهران که نشست وقتی آخرین عکس ها را در فرودگاه گرفت به بهانه آشنا شدن با تیم و دوستان جدید، زود خداحافظی کرد😭 زود رفت تا دل کندن راحت تر باشد😭👇👇👇👇👇.
در یک ماهی که نبود هر روز تماس می گرفت و مانند همیشه از همه مسائل خانواده و طاها می پرسید اما نمی توانست به خوبی از وضعیت شان در سوریه بگوید، می گفت کارمان سخت است دعا کنید👇👇👇
آن روزها کلاس رانندگی می رفتم و خودم را برای امتحان آماده می کردم، مرتضی آخرین شب در تماس تلفنی گفت فردا پولی به حسابی واریز میکند که حتما از آن خبر می گیرد.👇👇👇
صبح 20 فروردین خودم را درگیر کتاب آیین نامه کردم و سراغ تلویزیون نرفتم اما عصر برادرش از منطقه ای پرسید که مرتضی در سوریه مشغول نبرد بود چون زیر نویس شبکه خبر، از حمله به سوریه و شهادت گفته بود👇👇👇👇
اسم محل را به یاد نداشتم. به چند نفر از همکاران چابهار زنگ زدم تا اسم دقیق محل حضور مرتضی را بپرسم اما دوستانش که از شهادت مرتضی خبر داشتند طفره رفتند و گفتند اسم شهر را می پرسند و خبر می دهند👇👇👇👇