eitaa logo
دیده‌بان‌هوشیار
949 دنبال‌کننده
39.6هزار عکس
16.7هزار ویدیو
213 فایل
سلام و عرض ادب متاسفانه این کانال مسدود شد ، در کانال جدید دیده بان هوشیار با لینک زیر در خدمت شما عزیزان هستیم https://eitaa.com/didebaanehoshyar ارتباط با ادمین @sarbaaze0
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷   🌷قرار عاشقی🌷 ✨شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستن ☁️ باز هم ساعت 🕘به وقت  قرار تپش قلبهاست ❤️ برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان 🌷 خلق کردن .
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده ان شاءالله😊 🌷 👇 دانشگر هستند😊❤️ همه مهمان این عزیز هستیم✋ 🔵 حاجت ها رو از شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن😔 🌺هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت 🌺 🌴🌴
سلام علیکم دوستان😊 شهید مدافع حرم، عباس دانشگر هستم،سپاسگزارم از دعوتتون به گروه شهدایی 😍✋
درتاریخ ۱۳۷۲/۲/۱۸ درشهر سمنان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشدم 😊 ۴ فرزند بودیم، ۱ خواهر و ۳برادر فرزند آخر خانوادمون بودم 😍
متاهل بودم ☺️ البته زندگی مشترکم رو شروع نکرده بودم، دو ماه بودکه با دختر عموم نامزد کرده بودیم 💐
با تربیت مذهبی پدر و مادرم، از همان کودکی با احکام و قرآن و تعالیم دینی آشنا شدم،پدرم منو مرتب به همراه خود به مسجد محل می بردو همین باعث شده بود از بچگی با این فضا انس بگیرم✋
از ۸ سالگی به بعد مرتب در نماز جماعت مسجد محل حضور داشتم و با دوستانم هر سال در اعتکاف ماه رجب شرکت می کردم😍✋
بزرگتر که شدم، زیاد هیئت می‌رفتم، به قول معروف بچه هیئتی بودم، پا منبری ثابت اکثر سخنرانی هایی مسجد محل و دیگر مساجد شهر محسوب می‌شدم😊
علاوه بر شرکت در مراسمات مذهبی مثل عزاداری های ماه محرم و شب‌های قدر و تلاوت جزء خوانی قرآن در ماه مبارک رمضان، پنجشنبه شب ها در دعای کمیل، و جمعه صبح ها در دعای ندبه حضوری مرتب و فعال داشتم✋
هوش و استعداد خوبی داشتم، در دوران ابتدایی تا دبیرستان برای ارتقاء تحصیل همواره تلاش میکردم و همیشه جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم☺️
اوج تلاشم در مقطع پیش دانشگاهی بود، ساعات روزانه خود را برنامه ریزی کرده بود و اکثر وقت های روزانه خود را در سالن مطالعه کتابخانه مرکزی سمنان میگذراندم و میخواستم بهترین نتیجه را در کنکور بگیرم☺️
در نهایت توانستم با رتبه خوب در دانشگاه سمنان در رشته مهندسی کامپیوتر(نرم افزار) قبول بشم،همزمان با شرکت در کنکور سراسری، در آزمون ورودی دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کردم✋
خبر قبولی در دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع)، تقریبا همزمان با خبر قبولی در رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه سمنان بود، حدود یک هفته در فکر بودم که کدام رو انتخاب کنم☺️
اکثر دوستان بهم پیشنهاد دادند که در رشته کامپیوتر ادامه تحصیل بدم، در نهایت دانشگاه امام حسین (ع) رو انتخاب کردم و بعدها به دیگران گفتم در سپاه بهتر می‌توان به اسلام خدمت کرد✋
در۵ مهر ماه سال ۱۳۹۰؛ در حالی که ۱۸ سال داشتم وارد دانشگاه امام حسین(ع) شدم. جوّ مذهبی و عقیدتی دانشگاه، محیط مناسبی را برای رشد بیش از پیش برام فراهم کرد✋
تا قبل از اعزام اکثر کتاب های شهید مطهری را خوانده بودم و از مرکز بینش مطهر گواهی سطح یک را گرفته بودم، مطالعه زیاد در عمق دید و وسعت نظرم تأثیر بسیار مثبتی گذاشت ☺️
مدتی گزینش سپاه استان سمنان بودم وبعد از اتمام دوره آموزش افسری در تابستان ۹۲‌، باید به سمنان می آمدم. اما به خاطر فعالیت های فرهنگی ام مورد توجه فرماندهی دانشگاه قرار گرفتم✋
همان فعالیت ها در نهایت سبب شد تامن و دو دوستم با تأکید فرمانده دانشگاه، در دانشگاه ماندنی بشیم، تا محیط دانشگاه و دانشجویان بیشتر از وجود ما بهره ببرند.✋
در ۲۳ بهمن سال ۱۳۹۴ دختر عموی خود را به همسری برگزیدم و صیغه موقت خوانده شد. مدتی از دوران نامزدی نمی گذشت که مقدمات سفر به سوریه فراهم شد.😍
فرماندمون گفتند: " شما تازه صاحب همسر شدی، هنوز دو ماه از نامزدی ات هم نگذشته؛" گفتم:« می ترسم زمین گیر شوم و توفیق از من سلب شود»😍
به روایت از همسر بزرگوارم : عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند، روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود👇👇👇👇
او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمی‌دادم که برود، ولی او با حرف‌هایش مرا هم راضی کرد.😭😭👇👇👇
قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شدند😭😭👇👇👇
عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می‌کرد با حرف‌هایش همه رو می خنداندند،همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند.👇👇👇
عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد، درباره اوضاع آنجا حرفی نمی‌زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت می‌کردم.👇👇👇👇
بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم😭😭👇👇👇
فقط به ما گفت عباس مجروح شده😭 حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت می‌کنند.👇👇👇👇
آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخته😭😭💐