🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به مامانم حرف زدن با لهجه افغانستانی یاد دادیم چون مطمئن بودیم زنگ میزنن وتحقیق میکنن☺️منو داداشم خودمونو پسر خاله تصمیم گرفتیم معرفی کنیم😁من اسمم شد(بشیر زمانی) داداش مجتبی(جواد رضایی )مامانمم سکینه نوری☺️بابامونم گذاشتیم جمعه خان 😊😃رفتیم قم 😍چند روز بعد به مامان داداشم زنگ زد☎️و گفت الحمدالله پل صراط اولیه رو گذروندیم😊و بعدشم که به مامانم زنگ زدن واسه تحقیقات😉
مامان عزیزمم نقششو عالی بازی کرد و رفتنمون قطعی شد☺️پدرمان زد زیر گریه چون خیلی به ما وابسته بود. مجتبی گفت: یکی دو شب میآییم مشهد و بعد برمیگردیم🚶وقتی رفتیم، کلا یک روز آنجا بودیم با هم رفتیم چاله دره وکیل آباد🚶من خیلی حساس بودم، هر جا نمیرفتم و هر چیزی را نمیخوردم☺️ اما آن روز کاملا تسلیم شده بودم، انگار میدانستم این دورهمی آخر است آنجا با لهجه افغانستانی خودمان را معرفی میکردیم و بگو بخند داشتیم😊کلی فیلم گرفتیم🎥مادرم میدانست که برویم دیگر برنمیگردیم✌️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹شهید مرتضی عطایی بالای پیکر شهید مجتبی بختی😔
شهيد ابوعلی وقتی کنار پيکر مجتبی بختی بود انگشت مجتبی رو می گیره و میگه دست ما رو هم بگیر...😔😭کمی از خون مجتبی رو دستش میریزه.... بعد دیدم که انگشتش مجروح شده و می گفت این به خاطر همون خونه.گفت: مصطفی جان مجتبی جان دست من رو سیاه رو بگیرید😭محمد اسدی هنوز شبی که با هم در حسرت شهادت گریه کردیم یادمه😭😭😭دست من رو هم بگیر... مرتضی جان به حق نون و نمکی که با هم خوردیم یه نگاه...😭😭😭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹خاطرات مادر شهیدان شباهت و وابستگی این دو برادر ما را متعجب کرده بود😳
اختلاف سنی بچهها با هم کم بود👶👦 مصطفی شیطنت بیشتری میکرد ولی در کنارش فعالیت مذهبی را هم خیلی قوی پیگیری میکرد😊مثلا بچهها از او بسیار الگو میگرفتند👌مجتبی وابستگی شدیدی به برادر بزرگتر خود داشت😍 و چون من هم فاصله سنیام با بچهها کم بود واقعا دوستشان بودم☺️به همین دلایل کمتر با بچههای بیرون ارتباط داشتند. کارهایی که مصطفی انجام میداد مثلا نماز📿 میخواند مجتبی هم فورا کنارش میایستاد. آنقدر این دو برادر کارهایشان مثل هم بود و وابسته بودند که برای خودمان هم تعجب داشت😳یک روز مجتبی آمد دستش را گذاشت بین چارچوب در و میخندید😊پرسیدم: مادر چه شده؟🤔 موفق شدید؟🤔 گفت: میدونی مامان به پسرهایت چه میگویند؟😊 گفتم: چه میگویند؟🤔 گفت: به من و مصطفی میگویند شهدای زنده، ما الان شهید هستیم😍
من آگاهانه راضی به رفتنشان شدم. میدانستم ممکن است شهید شوند سرشان را ببرند و بدنشان را تکه تکه کنند😔 اینها همه را میدانستم بعد گفتم: راضی به رضای خدا هستم و قربون بیبی زینب(س) هم میروم که خاک پایش هم نمیشوم😔 با خودم میگفتم: بیبی زینب(س) چه کشید؟😔😭 مگر حسن و حسینش را فدا نکرد؟ در صحرای کربلا به او چه گذشت؟ من هنوز گوشهای از سختیهای او را هم نکشیدهام😭😭😭
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹با عمل تربیتشان میکردم نه حرف👌
من فکر میکنم در تربیت بچهها آن کسی که نقش بیشتری دارد مادر است😊من خودم همیشه سعی میکردم در عمل به بچههایم نشان دهم چه کاری درست و چه کاری غلط است👌 یادم نمیآید یکبار به آنها گفته باشم نماز📿 بخوانید، درحالی که مصطفی خودش از کلاس چهارم ابتدایی نماز📿 را شروع کرد😊یا تأکید نمیکردم روابط محرم و نامحرم را رعایت کنید، فقط برایشان توضیح دادم مفهوم محرم و نامحرم چیست و باید چگونه رفتار کنیم مصطفی در همان دوران ابتدایی با ناراحتی آمد🚶 گفت: مامان نمازم📿 قضا شده😔با حالت تشویق که آفرین برایت اهمیت دارد، گفتم: پسرم اشکال ندارد قضایش را بخوان😊 خودم هم وضو گرفتم و با او نماز خواندم📿یا مثلا وقتی سوار اتوبوس🚌 میشدم یک خانم پیر یا بچهدار میآمد بلند میشدم تا او بنشیند و بچهها با دقت رفتار مرا میدیدند👀 و این کار را یاد گرفتند. اتفاقا یک بار مصطفی روی صندلی اتوبوس🚌 نشسته بود، خانمی آمد کنارش نشست اما او بلند شد، خانم به او گفت: جا که هست تو هم بنشین😒 مصطفی نُچ کرد و بعد آن خانم از من پرسید چرا نمینشیند؟🤔 گفتم: خب شما نامحرم هستید، گفت: یعنی چه؟😳🤔 تعجب کرده بود که این بچه با سن کم از کجا این موضوعات را میداند😊✌️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹