eitaa logo
دین بین
10.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -چه خبره آقا میلاد -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره . بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟! -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان... -جانم عزیزم؟! چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم -یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟! -اره.... . دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا -نترس دخترم...خوب میشی... -امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... -نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... -به میلاد دیگه چرا؟! -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... -اخه بیخودی الان نگران میشن . 🔮از زبان سهیل دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن فک کنم به خاطر منه... خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین... دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد... بازم از اون خبری نبود... دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت سریع پشت سرش دویدم -سلام...ببخشید -سلام...من عجله دارم... -مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه ) -خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن -آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا -چییی..چرا؟! چی شده؟؟ . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . 🔮از زبان سهیل . -چییی..چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم...فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید -شرمنده...نمیتونم و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه... -چشم و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم... همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... از پله های بیمارستان بالا رفتم... نمیدونستم تو کدوم اتاقه... ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن... اتاق 26 خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد آخه برم جلو چی بگم تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... . رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام...ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم... یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین... -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن... پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم... دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم... تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم . 🔮از زبان میلاد... . وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم تمام بدنم انگار درد میکرد نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟! که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مولاجان ❤️ ای سرچشمه‌ی پاک هستی در تک تک لحظه هایمان جاری باش اگر چه روز من و روزگار می‌گذرد دلم خوش است که با ياد يار می‌گذرد به شوق زنده شدن، عاشقانه می‌ميرم دوباره زيستنم زين قرار می‌گذرد اللّهم عجّل لولیک الفرج🌹 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلهاتون مهدوی🌸🍃 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. -خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید که مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین....من نصف عمر شدم. -نگران نباشید. -دخترم چشه؟! -خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید... دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم... از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرا زودتر کاری نکردین..چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم -میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده..فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر... -آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟! -فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه... -اگه بکشه و پیدا نشه چی -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی. -آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه... -شما عقد هم کردید؟؟ -نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه -ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه... -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم... -شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز... همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه... . از اتاق دکتر بیرون اومدم گیج بودم هیچ جا رو درست نمیدیدم... از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیزاشت پیشش برم آروم اومدم تو حیاط بیمارستان... نمیفهمیدم چیکار میکنم... فقط راه میرفتم... چند ساعتی رو تو حیاط بودم سر درد داشت دیوونم میکرد پشت فرمون نشستم... چشمام باز و بسته میشد... یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود... صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین . 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟! -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... . 🔮از زبان سهیل مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم... -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات... تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت.. -ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم... -بازم چیزی نگفت... -فک کنم مزاحمم...ببخشید... و به سمت در حرکت کردم: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی... -و به سمت در اتاق حرکت کردم که گفت: -آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید... پاهام خشک شد... نمیتونستم باور کنم... یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد... برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف... نتونستم جلو اشکم رو بگیرم... از در اتاق بیرون اومدم... دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه... رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم... توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت: -شما؟! اینجا؟! چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم... صداش رو بلند تر کرد و گفت: -مگه قول نداده بودین به من؟! -برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم... اشکهام رو دید و چیزی نگفت... سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم... مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم... از همه چی عصبانی بودم... مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم... از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم... تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد... فرماندمون بود... اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم -بله؟! -سلام سهیل...خوبی؟! -نه زیاد... -چی شده؟ -هیچی...کارتو بگو محمد -سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما... -محمد من هیچ جا نمیام... -لااله الا الله....چرا؟!... -نمیدونم...فعلا خداحافظ... . یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح... وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم... مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود... بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید... چی شد پس؟! نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟! ها؟! چی شدددد؟! . 🔮از زبان مریم بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه... به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه... داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق . -سلام مریم گلی -سلام...چه عجب... -خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه... -اره...اگه شما بزارین... -چی شده؟! -تو به این پسره گفتی من اینجام... -کدوم پسره؟! -خودتو نزن به اون راه ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مولا جان 🌹 با لحن کدام آفتاب و با ترانه‌ی کدام باران ويرانی همواره‌مان را فرياد بزنيم؟ ای دور از دسترسِ نزديک! ای سخاوت هر روزه‌ی زمين! چقدر اين روزهای بی تو، کش آمده اند! چقدر طولانی شده صدای نيامدنت! چقدر غليظ است هوای دلتنگی‌ات! اللّهم َهَبْ لَنا رَأفَتَهُ وَ رَحْمَتَهُ وَ دُعائَهُ وَ خَیْرَهُ❤️ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_مهربان_زمانم 🌷 دوست دارم دیده را فرش کف پایت کنم پای تا سر، چشم گردم تا تماشایت کنم ما همه چشم انتظاریم و تو غایب از نظر پرده را بردار از صورت، که معنایت کنم بین مائی و ندانم در کجائی با که ای جان زهرا رحمتی کن تا که پیدایت کنم گر کنم پیدا تو را، ای چاره ی بیچارگان در برت بنشینم و، راز دل افشایت کنم #اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج ❣ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلهاتون مهدوی🌸🍃 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -تو به این پسره گفتی من اینجام... -کدوم پسره؟! -خودتو نزن به اون راه -راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت...ولی قول داده بود نیادحالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟! -نه...نیومد مگه امروز؟! -نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا... -نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد -آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم... -واقعا گریه میکرد -اره... . 🔮از زبان سهیل بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم... ظاهرم داد میزد که یه چی شده... موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه... هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح... خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی... فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود... بفهمه که آدم بیخودی نیستم... بفهمه واقعا عوض شدم . نفهمیدم کی خوابم برد... خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن... بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم در رو باز کردم... دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...به به آقا سهیل...و بغلم کردن... شکه شده بودم پرسیدم شما؟! . گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم... شلمچه منتظرتیم... ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم بیا پیش خود ما... . از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود. اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده -نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله...خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟! . -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره . -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 تعجیل در فرج مولا صلوات #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ قسمت اول رمان زیبای #دست_پا_چلفتی😍💕 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣