┄┅─✵💝✵─┅┄
بنام و با توکل به
اسم اعظمت
میگشاییم دفتر
امروزمان را
ان شاالله در پایان روز
مُهر تایید
بندگی زینت
دفترمان باشد
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛
#حرام_است_حرام
نگذاشت تالار بگیریم. ما هم تمام مراسمات را توی خانه گرفتیم. خانم ها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم، داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود.گفتم: «مادرجان! پاتختی است، همه منتظرند؛ چرا نمیای؟ اگر نیای فکر می کنند عیب و ایرادی داری! گفت: نه، هر فکری می خوان بکنن؛ از نظر اسلام درست نیست جایی برم که این همه خانم نشستند. کنترل نگاه ها در این شرایط سخته مادر، سخت!
(راوی: مادر شهید حسن آقاسی زاده شعرباف)
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛
6.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾🌷🌾
#شگفتیهای_خلقت_خداوند✨
فتبارک الله احسن الخالقین❣
دو دریای شور وشیرین که باهم قاطی
نمیشن😍😍👆👆👆
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💞
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛
#داستانک
بی ادبی فرزند🌹🍃
ﺑﻪ ﯾﻚ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﭽﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺳﻘﺎﯾﯽ ﻣﺸﻚ ﺁﺑﯽ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ، ﺑﭽﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ ﯾﻚ ﺳﻮﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﺸﻚ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ.
ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮒ : ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ، ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ، ﻫﻤﺴﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﺎﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺍﻧﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻮﺩ. ﺩﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﺁﺏ ﺷﺪ، ﯾﻚ ﺳﻮﺯﻥ ﺩﺭ ﺍﻧﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺁﺏ ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ. ﺁﻥ ﺁﺏ ﺍﻧﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ، ﺑﺎﯾﺪ. . .
ﻣﻦ ﺳﻮﺯﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﻣﺸﻚ ﺳﻮﺯﻥ ﺑﺰﻧﺪ
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان❣ باشد
و نور ستاره ها💫
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
شبتون مهتابی🌷
#شبتون_مهدوی_و_ارام🌸🍃
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛
#تنهااتاق
پسر دایی ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم. همین که عقد کردیم، کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»
سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.
(راوی: همسر شهید علیرضا یاسی)
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#پروازتاخدا🕊♥️👇
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@parvaztakhodaa
┗━━━♥️═🍃━━━┛