eitaa logo
دین بین
10.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ وقتی‌دار؎‌گناه‌میڪنے... بہ‌این‌فڪرڪن‌‌ڪہ‌اگہ‌توهمون‌ حالٺ‌گناه‌مهلتت‌تموم‌بشھ!! وبر؎پیش‌خدآ... روٺ‌میشہ‌نگاھش‌ڪنے...؟! 💚 ┏━━━🍃═♥️━━━┓ @eshgsahbzaman ┗━━━♥️═🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان پادشاه و مسافر...... کلیپ رو حتما ببینید😊 💚 ┏━━━🍃═♥️━━━┓ @eshgsahbzaman ┗━━━♥️═🍃━━━┛⠀⠀⠀⠀⠀
⚠️ درخلوت‌خودبه‌اندیشه بنشین و درتنهایی‌خودسخنان‌مرابشنو نعمت‌های‌مرابشمار و خطاهای‌خودت‌را به‌یادآر مرادوست‌داشته‌باش و محبتم‌را در دل‌دیگران‌نیزبیانداز مهربانی‌های‌مرا برایشان‌بازگوکن و سایه‌سار لطف‌مرا بر فراز وجودشان‌نشان‌ده 🌿 💚 ┏━━━🍃═♥️━━━┓ @eshgsahbzaman ┗━━━♥️═🍃━━━┛
🌺🍃 در برخی روایات آمده حضرت ولیعصر(عج) روزی صدبار به شیعیان نگاه خاص می کنند، ایشان که به همه جهان اشراف دارند، اما نگاه شان به شیعیان خاص است.   بزرگی می گفت چه خوب است به ازای این صد نگاه خاص، روزی صد بار صلوات همراه با عجل فرجهم هدیه کنیم به امام زمان(عج)؛ این باعث می شود بیشتر یاد ایشان باشیم اگر کاری خیر انجام می دهید، اگر قرآن می خوانید، اگر انفاق و خدمت می کنید به ساحت مقدس امام زمان(عج) هدیه کنید، روزتان را با صدقه برای امام زمان(عج) آغاز کنید. حجت الاسلام ما روزی چندبار حواسمون به آقاست و آقا رو یاد می‌کنیم؟😔
ایمان لازمه، ولی کافی نیست 📖 یَوْمَ یَأْتِی بَعْضُ آیٰاتِ رَبِّکَ لاٰ یَنْفَعُ نَفْساً إِیمٰانُهٰا لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمٰانِهٰا خَیْراً (انعام/۱۵۸) 👈 روزی که بعضی از نشانه‌های پروردگارت بیاید (موقع مرگ‌، یا موقع وقوع عذاب قطعی) کسی که پیش از آن ایمان نیاورده، یا در مدّت ایمان خود کار خیری را کسب نکرده، ایمان آوردنش سودی ندارد. ☝️ این آیه میگه دو تا ایمان به درد نمی‌خوره: 1⃣ ایمانِ دقیقه نود: یه عمر هر کاری خواسته کرده، حالا موقع جون دادن، از سر ترس و ناچاری میگه ایمان آوردم. قبلاً ایمان نیاورده (لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ). 2⃣ ایمانِ بدونِ کار خیر: ایمانی که منجر به انجامِ کار خیر نشه. ایمانی که اثر بیرونی نداره. خیرش به هیچکس نرسیده، حتی به خودش. ایمانی که همراه با عمل صالح و کار خیر نبوده (أَوْ کَسَبَتْ فِی إِیمٰانِهٰا خَیْرا) ☝️ غالباً ماها گرفتار این دومی هستیم. ایمانمون خیری توش نیست. 🌹ناشر معارف باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 قسمت جدید این قسمت : ویزیت جهنمی 👈 این نکته رو همیشه یادمون باشه که هیچ وقت اگه عده ای از یک صنف، اشتباه کردن همه رو با یک عینک نبینیم💯 بعضی دکترها واقعا دلسوز و کاردرست هستند گرچه که افرادی هم منفعت طلب هستند که خون مردمو تو شیشه می کنند هدف این کلیپ دکترهای منفعت طلب هستش💯 ┄┄┅┅🌱✿❀🌸❀✿🌱┅┅┄┄ 💡با ما همراه باشید در قصه‌های پریزاد 👇 🆔 @parizad_story
🍃 یک خانم مدیر پسرش را برای نماز صبح صدا کرد ولی بیدار نشد، پس از پایان نمازش باز او را صدا زد، بیدار نشد خانم مدیر به محل کارش رفت و پسرش را برای رفتن به دانشگاه بیدار نکرد .. ⏰ ساعت 9صبح پسرش امتحان داشت ساعت 9و نیم که بیدار شد با مادرش تماس گرفت گفت: مادرم به امتحان نرسیدم، چرا بیدارم نکردی؟!! 🔷 گفت :به خدا وقتی دیدم در امتحان آخرت مردود شدی امتحان دنیا دیگر برایم اهمیت نداشت ... ┄┄┅┅🌱✿❀🌸❀✿🌱┅┅┄┄ 💡با ما همراه باشید در قصه‌های پریزاد 👇 🆔 @parizad_story
❇️ خوش تیپ ❇️ باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره». شهید ابراهیم هادی 📚 کتاب سلام بر ابراهیم، ص41 امــام عــلــی (علـیـه السـلام) : زکات زیبایی، عفت و پاکدامنی است. ┄┄┅┅🌱✿❀🌸❀✿🌱┅┅┄┄ 💡با ما همراه باشید در قصه‌های پریزاد 👇 🆔 @parizad_story
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 ✍چگونه از ته دل به خدا توکل کنیم؟ 💫خداوند چیزهایی در شما می‌بیند که شما نمی‌توانید در خودتان ببینید. ☘ طرح و نقشه‌ خداوند برای زندگی‌تان از طرح و نقشه‌ی شما بهتر و بزرگتر است. اما شاید آنگونه که شما فکر می‌کنید اتفاق نیفتد. خداوند ما را در جاده‌ای مستقیم نمی‌گذارد. پیچ و تاب‌ها، چرخش‌ها، نا امیدی‌ها، ضرر و زیان و وقفه‌های بد وجود خواهد داشت. همه‌ی این‌ها جزئی از طرح و نقشه‌ی او است. اما اگر شما اعتماد و توکلی مشروط به خداوند داشته باشید، دلسرد و ناامید خواهید شد و با خود خواهید گفت: ☘«چرا این اتفاق افتاد؟ من در مسیر اشتباهی قرار دارم.» ☘اما خداوند همچنان قدم‌های شما را هدایت می‌کند. وقتی که از شرایط سر در نمی‌آورید، تنها یک کار باید انجام دهید و آن این است که به خداوند اعتماد و توکل کنید. 💡با ما همراه باشید... 🆔️ @parizad_story
📚 👈 مهربانی ✅ 🌴فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت، ولی هرگز نمی توانست با همسر خود کنار بیاید، آنها هرروز باهم جروبحث می کردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. 🌴داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی می دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و توصیه کرد دراین مدت تا می توانی به همسرت مهربانی کن تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند. 🌴فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد هفته ها گذشت مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد، تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند. 🌴داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود، سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است. 👌مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می کند... 💡با ما همراه باشید.... 🆔 @parizad_story
📚 در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم:«می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت:«دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! 💡با ما همراه باشید..... 🆔 @parizad_story
📚 پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد:همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره...باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد،اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت:بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت:مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! ❤️قال امام صــادق علیه السلام: اگر دوست ‌دارى خداوند بر عمرت بيفزايد پدر و مادرت را خــوشحال ڪـــن. 💡با ما همراه باشید ..... 🆔 @parizad_story
🔹 متن های عبرت آموز مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند. دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحبخانه خواند. خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع، کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار. صاحب خانه گفت دوباره بخوان! مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم. ❣خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی، مثل نفس کشیدن، مثل دوست داشتن، مثل پدر، مادر، خواهر و برادر، فرزند، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم. ✍ قدر داشته های خود را بدانیم 💡با ما همراه باشید.... 🆔 @parizad_story
🔴 داستانک روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟ مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند... "فرهنگی که باید با آب طلا نوشت" 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
🍃حڪایتے زیبا در مورد حڪمت الهے🍂 🍃گنجشڪے محزون با خداے خود شڪوہ ڪرد ڪہ :🍂 🍃پروردگارا صبحگاهان طوفانے فرستادے ڪہ آشیانم را بہ زیر افڪند. من با تو چہ ڪردہ بودم و ڪدام گوشہ سلطنتت را تنگ ڪردہ بودم ڪہ مستوجب چنین عقوبتے شدم ؟🍂 خداے فرمود: 🍃مارے بزرگ در ڪمین تو و جوجہ هایت بود در حالیڪہ تو در خواب خوش بودے . بادے در راہ بود فرستادمش تا لانہ ات را بہ آرامے واژگون ڪند تا از نیستے برهے ! 🍂 🌸وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم):🌸 🍃«چہ بسا چیزے را خوش نداشتہ باشید حال آنڪہ خیر شما در آن است» بقرة آیہ 216🍂 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
⚠️ ♻️بهـلول هــارون را در حــمام دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری طلب خود را مــےخــواهــم. هــارون گفت: اجازه بده از حمــــام خارج شوم من‌ڪه این‌جا عریانم و چــیزی ندارم بدهم ​بهلول گفت: در روزقیامت هم این‌چنین عریان و بی‌چیز خــواهــــے بود!! 👌پس طلب‌دنیا را تا زنده‌ای بده ڪه حمـام آخرت گـرم اســت و 💛🌿 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
🔴 برای مبارزه با مشکلات، از قبل خودت را آماده کن 🔹مردی بود که زمین‌های زراعی بزرگی داشت و به‌تنهایی نمی‌توانست کارهای مزرعه را انجام دهد. 🔸تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه‌ای بدهد. چون محل مزرعه در منطقه‌ای بود که طوفان‌های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها می‌شد افراد زیادی مایل به کار در آنجا نبودند. 🔹سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه‌دار آمد. 🔸مزرعه‌دار از او پرسید: آیا تاکنون دستیار یک مزرعه‌دار بوده‌ای؟ 🔹مرد جواب داد: من می‌توانم موقع وزیدن باد بخوابم. 🔸به‌رغم پاسخ عجیب مرد، چون مزرعه‌دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد. 🔹مرد به‌خوبی در مزرعه کار می‌کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می‌داد و مزرعه‌دار از او راضی بود. 🔸سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می‌رسید. 🔹مزرعه‌دار از خواب پرید و فریاد کشید: طوفان در راه است. 🔸فورا به‌سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت: بلندشو، طوفان می‌آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آن‌ها را با خود نبرد. 🔹مرد همان طور که در خواب بود گفت: نه ارباب، من که به شما گفته بودم وقتی باد می‌وزد من می‌خوابم. 🔸مزرعه‌دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند. سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد. 🔹با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پوشیده شده است. گاوها در اصطبل و مرغ‌ها در مرغدانی هستند. پشت همه درها محکم شده است و وسایل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند. 🔸مزرعه‌دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته، بنابراین حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد. 🔹وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد داشت. 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
<💚🌸> اولین روز دیدن موضوع داستان: پندانه مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور وهیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن، درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم، امروز اولین روزی است که پسرم می تواند ببیند... 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 پرسید: بندگی یعنی چی؟! گفت: یعنی همه جا ، خدایا چشم 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story
🔸 سه داستان زیبای سه ثانیه ای 🔸 ۱) روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزي كه براى دعا جمع  شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. این یعنی ایمان ... ۲) كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت. اين يعنى اعتماد... ۳) هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم , با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم. اين يعنى اميد.... 💡با ما همراه باشید... 🆔 @parizad_story