#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت6
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- چی شد رسیدیم؟!.
- نه برای نماز نگه داشتیم
- خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
- خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
- روم نمیشد بگم که بلد نیستم گفتم نه من الان سرم درد میکنه میزارم اخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت
تره
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون
- پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو
میگرفتن ولی وقتی میخواستن
داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی تویه میانبر به
سمت مشهد بود، مجبورا چفیه
هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و
باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار
زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به
روش وایسادم.گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره
اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام
چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور
صافش میکرد گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت7
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
- نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
-چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم
بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید
بهم گفت پشت سرش برم
ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف
میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:
-براتون مسافر جدید آوردم.
-بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم
کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد.محیط خیلی برام غریبه بود، همه دخترا چادری و من فقط با
مانتو و مقنعه دانشگاه. دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا .
بعداز شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی
ریزه میزست .اتوبوس که راه
افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله
جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت
ذکر میگفت. با تعجب به
صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت8
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
معصوم و پاکیه و ازش یکم
خوشم اومد.
-خانمی اسمت چیه؟!
-کوچیک شما سمانه
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
- اسم شما چیه گلم؟!
-بزرگ شما ریحانه
- خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
-اما من ناراحتم
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
- خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختومیخورم ها
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما...
حالا چه ذکری میگفتی؟!
-داشتم الحمدلله میگفتم.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
-اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود
و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی
خیلی خوش برخوردوخوب بود. نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
-چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن... یه ذره آروم تر...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت9
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
من یه چشم غره بهش زدم، سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
- ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
-اااا...خوب به سلامتی
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم...
بالاخره رسیدیم مشهد. اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و
طبقه بالا آقایون و وقتی که
رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
- خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش
مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
-سمانه؟!
-جانم؟!
-همین؟!
-چی همین؟!
-اینجا باید بمونیم ما؟!
- اره دیگه حسینیه هست دیگه
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
-باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
-این چیه سمی؟!
-وااا.. خو چادره دیگه!
-خوب چیکارش کنم من؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت10
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- بخورش! خوب باید بزاری سرت
- برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
- خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به
سمانه گفتم:
-خودمونیما...خوشگل شدم
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
-مگه قبلش اقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
- امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
ُ -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سری رو دادی به ما.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
- شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
-منم شوخی کردم... والا! چادر خوبمو به کسی نمیدم که
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس
عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد
نیستیم. ولی دریغ که اصلا
نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به
مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/
مهمونات امشب همه بخشیده
میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد، سمانه تعجب کرده بود.
-ریحانه حالت خوبه؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت11
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- اره چیزیم نیست
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.
فضای حرم برام خیلی لطیف
بود. همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود.
- سمی اونجا چه خبره؟
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
- خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟!چرا همدیگرو هل میدن؟!
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
- هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه وبهش
دست میزنن و زیارت میکنن.
- ینی اگه ماالان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و... هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
- اخه من که زیاد عربی بلد نیستم
-پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
- سمانه؟!
- جان سمانه
- یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
-نه عزیزم.چرا بخندم
-چرا شما نماز میخونید؟!
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت12
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم. که غم دارم تو
سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
اوهوم. میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی
نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم.
بیچاره مامان بزرگم تا حاال مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت. میشه دو
رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
-میخوام بخونم ولی..
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم. با افتخار آجی جون.
.سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش، دو رکعت نماز برای
مامان بزرگ خوندم.خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید، شاید اصلا مامان بزرگ
بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم. نمی دونم... اما این نمازم هرچی
بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی
هم در نیومد! بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
- ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
- چرا؟! نشستیم حالا دیگه
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم. تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
-باشه پس بریم
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت13
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون
چه جوریه
-سمانه؟!
-جانم؟؟
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
- متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی درمورده سفره.
-اوهوم...باشه
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ زد.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی.. پیامی چیزی؟!
- من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه
- پی ام دادم جواب ندادی
- حوصله چک کردن ندارم
-چه خبرا دیگه همسفرات چه جورین؟!
- سلامتی...آدمن دیگه. ولی همه بسیجین
- مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
- نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
- بی مزه. حالا چه خبرا خوش میگذره
- بد نیست جای شما خالی
- راستی ریحانه
- چی؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
- کدوم؟!
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره.
-آها آها... اون تیره برقه! خوب چی؟؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت14
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
- ندادی که بهش؟!
-نه گفتم اول باهات مشورت کنم
- افرین که هنوز عقله رو داری
- ولی پسره خوبیه ها خوش بحالت.
- خوش بحال مامانش
-ااااا ریحانه! چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی ولی پسره خوبیه ها. خوش به حالت
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟
- نه..خداحافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل
نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا) شاید همین مغرور
بودنش من رو جذب کرده. دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم،
تو همین فکرا بودم دیدم که
صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه...
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم! یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو
بیا اونور
- من؟!چرا؟!
-بیا دیگه. حرفم نزن
-باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقا سید همونجور که
سرش پایین بود گفت:
-سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
-نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت15
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
که اقا سید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش: نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله...
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
که سمانه سریع جواب داد هیچی، مسئول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو
پیشنهاد دادم، ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که آقا سید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن.
دوستان، ایشون مهمان ما
هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی
عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم
حس ضعیف بودن بهم دست میداد. آب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم
کارم چیه گفتم قبول میکنم!
.سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم: بله آقای فرمانده پایگاه!
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره.
-برو علی جان
تااینجا فهمیدم اسمشم محمده...
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت: حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم.
-به سلامت سجاد جان
داشتم گیج میشدم! چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو،
-جناب فرمانده؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت16
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- بله خواهرم؟!
- میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
-بله اختیار دارید.علوی هستم
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو
شدم بپرسم.همین
- آها... بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدا میزنن
-اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
- هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید ایشون به من منتقل میکنن
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
-باشهه.چشم
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بودوکارش چیز
دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم .
تو دلم به سمانه فحش میدادم که
منو انداخت تو این کار.
خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر
که چند تا ازدخترها به
همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون.
-سمانه
-جانم؟!
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
- نه ،چی بود؟!
- حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
-سمانه یکم ناراحت شد، ولی گفت نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن مارو دیدن:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت17
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
- بله زهرا جان؟!
وبا سمانه رفتیم سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
-راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت
جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
آقا سید دستشو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه...
نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه.
ولی نه... جعبه انگشتر هم
گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت.
دلم خیلییی شکسته بود.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد،
به سمانه گفتم من باید برم
جلو و زیارت کنم!
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم
احساس کردم یه دقیقه راه باز
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄