#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_31
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
👈از زبان مجید👉
.
جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...
قلبم تند تند میزد...
استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله
-سلام..شما اینجا؟😦
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم 😊 واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊
.
.
👈از زبان مینا👉
.
بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و...
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑
الان اگه محسن ببیندش چی؟😥
-سلام...شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست کا محسن بیاد بیرون و شر درست بشه..
اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم
ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه
برگشتم بهش گفتم خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین.
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞
-شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟
-خب من قصدم خیره 😕
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟
به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
☘✨ ﷽ ✨☘
{ دعای قرآنی }
🌺 وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَانًا نَّصِيرًا
🌸ﻭ ﺑﮕﻮ : ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ، ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﺑﻪ صدق ﻭﺍﺭﺩ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻪ صدق ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺮﻭﻳﻲ ﻳﺎﺭﻱ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻩ .
{📖 الإسراء : ۸۰}
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_32
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم
اینکه چجوری باید مستقل بشم
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞
گیج گیج شده بودم😕
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده
یه فکری به سرم زد
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم
.
سریع رفتم ثبت نام کردم
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم
.
به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها...
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم😕
-نه...اینطور نیست😦
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید😞
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم...راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه...
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم...
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین 😊
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم...
-راحت باشین 😊😊
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال_ونویسنده🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_33
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
. -میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین 😊
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون 😕
-راحت باشین 😊😊
امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ا بی تلفی نکنین..
-خواهش میکنم...این چه حرفیه...بفرمایین 😊
-راستش خانم اصغری میخواستم بپرسم اگه یه پسری بخواد به یک دختر خانمی ابراز علاقه کنه و بهشون بفهمونه که علاقه پیدا کرده باید چیکار کنه؟
زینب سرش رو پایین انداخت و فک کرد که منظور مجید خود به خودشه که اینجوری میخواد حرف زدن رو شروع کنه...یکمی صورتش سرخ و سفید شد و گل انداخت و گفت:
-خب بستگی داره به اون دختر...همه که مثل هم نیستن...
-خب فک کنین اون دختر مذهبی باشه و مقید و چادری و...
شک زینب به علاقه داشتن مجید بهش داشت بیشتر میشد و همچنین سرخی صورتش...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب باید رفتارش جوری باشه که اون خانم متوجه بشه...البته اینم بگم کخ خانم ها خیلی باهوش تر از ابن حرفان و یک نگاه با علاقه ای اگه دورشون باشه و حتی رو زود متوجه میشن😊
مجید همینطور که داشت با نمونه ها ور میرفت و تمیرشون میکرد گفت:
نه نظر من اینطور نیست...به نظرم تا مستقیم بهشون نگی متوجه نمیشن..
-شاید متوجه میشن ولی منتظر ابراز علاقه مستقیم اون پسر میمونن 😊
-یعنی از قصد زجر میدن پسر رو؟
-نه منظورم این نبود...یعنی منتظر میمونم که مستقیم بگم تا از حدسشون مطمئن بشن...
-راستی به نظر یه دختر معیارهای مهم برای ازدواج چیه...از چه چیزهایی رو باید تو یه مرد ببینن تا بفهمن که اون پسر مرد زندگیه و میشه بهش اطمینان کرد -خب اینم باز برای هر دختر فرق داره..هرکس معیار خاص خودش داره..مگه همه پسرها مثل همن که همه دخترها مثل هم باشن؟
اگه معیارهای همه ادمها یکی بود که خب همه عاشق یه نفر میشدن..😅
-خب نه...درسته...ولی شما فک کنید یه دختر مذهبی و چادری مثل خودتون...
یهو انگار قند تو دل زینب آب شد
اون (مثل خودتون)مثل مهر تاییدی بود به فکرهای زینب...
سرخی گونه های زینب بیشتر شد و برق چشماش هم کاملا دیگه معلوم بود
ولی نمیخواست که مجید چیزی بفهمه...
به قول خودش منتظر پیشنهاد مستقیم بود...
زیر چشمی مجید رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
خب معیارهای من در اول چیزایی مثل ایمان و مذهبی بودنه..با خدا بودنه...کسیه که حلال و حرام سرش بشه و خانواده دار باشه...خوش اخلاق باشه و در بعد چیزهایی مثل ظاهر و تحصیلات و... که هیچکس نمیتونه منکر مهمیشون بشه و هرکی اینطور میگه داره حقیقت رو نمیگه...
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
.
-خواهش میکنم 😊در خدمتیم...
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال_ونویسنده🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌹امام مهدى عليه السلام:
لِيَعمَل كُلُّ امْرِءٍ علَى ما يُقَرَّبُ مِن مَحَبَّتِنا
هر يک از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديک شود
📚 بحارالأنوار ، ج 53 ، ص 176
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سلام_امام_مهربان_زمانم 🌷
ناز از تو و نیاز و تمنا بہ روے چشم
منٺ ڪشی ز یوسف زهرا بہ روے چشم
گفتی گنہ نڪن بخدا سعی میڪنم
قدرے نما تو مدارا بہ روے چشم
قدرے تو دور ڪن ز دلم حُب نفس را
مردن بعشق حضرٺ زهرا بہ روے چشم
#اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_34
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
. -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
-خواهش میکنم 😊در خدمتیم... مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب خجالت میکشید...
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته و نمیدونست که نجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...
.
مینا و محسن خیلی بهم وابسته شه بودن و این وابستگی هر روز بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞
-این چه حرفیه مینا جان...خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😧
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_35
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😧
-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...
-بفرمایید😊
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش...حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...
-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
-نه...حداقل نشونه ای چیزی...
-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد
-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن
.
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود...چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...یعنی این همه خیال بافی الکی بود؟😔😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟😭
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم
-زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
-نه...خواهش میکنم...مراحمید...ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟
-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_36
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من😕
.
-خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟
-بله چند بار صحبت کردم😞
-نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟
-راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم
.
-خب اول باید نظرشون رو بپرسید...ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید
.
-راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید
.
-خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم
.
زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢
جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔
فقط خودش رو مقصر میدونست
مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست
بدون تحقیق عاشق شد
والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢
.
آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔
.
فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن...
مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕
بی حوصله ترین دختر روی زمین😞
.
مجید گیج شده بود و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب
.
.
محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد
خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه
چند مدتی به همین روال گذشت و از مینا اصرار و از محسن انکار...انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد
تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت
از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد
یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت:
-مامان؟
-جانم ؟
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور...
-منظورم مجیده
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
سلام
آنکه آقا سالیانی است به غمت گشته دچار
چقدر سخت شده بر او فراق وانتظار
جمعه هایش پشت هم در حسرت رویت گشت
کاسه صبرش لباریز و زکف داده قرار
....................................................
ای منتقم خون خدا ادرکنی
ای دسته گل باغ ولا ادرکنی
تو میرجهانی همگان عبد درت
نام تو دهد به دل جلا ادرکنی
#اللهم عجل لولیک الفرج
شاعر:اسحاق رضوانطلب(عبدالحمید)
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
قسمت اول #چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/10594
قسمت اول #دست_پا_چلفتی😍💕
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_37
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور
-منظورم مجیده...
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت...
-خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست 😕
-اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑
-چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد...
-من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟
-نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد
-با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی..همچین مردی وجود نداره😠
-چرا اتفاقا...داره😐
-چی؟؟نکنه کسی....
مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞
-منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡
-پسر خوبیه مامان😞
-به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡😡
-نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه.
-من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده...
نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط
.
یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن...
اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه😊
.
.
از زبان مجید:
هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود
خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍
البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه
خدا خدا میکردم که بیان😕
یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦
دیدم اااا شماره خالست
گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم
خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕
مامانم شروع به صحبت کرد...
یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧
میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه...
اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄