eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود... صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین . 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟! -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... . 🔮از زبان سهیل مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم... -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات... تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت.. -ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم... -بازم چیزی نگفت... -فک کنم مزاحمم...ببخشید... و به سمت در حرکت کردم: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی... -و به سمت در اتاق حرکت کردم که گفت: -آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید... پاهام خشک شد... نمیتونستم باور کنم... یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد... برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف... نتونستم جلو اشکم رو بگیرم... از در اتاق بیرون اومدم... دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه... رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم... توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت: -شما؟! اینجا؟! چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم... صداش رو بلند تر کرد و گفت: -مگه قول نداده بودین به من؟! -برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم... اشکهام رو دید و چیزی نگفت... سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم... مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم... از همه چی عصبانی بودم... مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم... از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم... تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد... فرماندمون بود... اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم -بله؟! -سلام سهیل...خوبی؟! -نه زیاد... -چی شده؟ -هیچی...کارتو بگو محمد -سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما... -محمد من هیچ جا نمیام... -لااله الا الله....چرا؟!... -نمیدونم...فعلا خداحافظ... . یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح... وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم... مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود... بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید... چی شد پس؟! نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟! ها؟! چی شدددد؟! . 🔮از زبان مریم بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه... به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه... داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق . -سلام مریم گلی -سلام...چه عجب... -خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه... -اره...اگه شما بزارین... -چی شده؟! -تو به این پسره گفتی من اینجام... -کدوم پسره؟! -خودتو نزن به اون راه ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مولا جان 🌹 با لحن کدام آفتاب و با ترانه‌ی کدام باران ويرانی همواره‌مان را فرياد بزنيم؟ ای دور از دسترسِ نزديک! ای سخاوت هر روزه‌ی زمين! چقدر اين روزهای بی تو، کش آمده اند! چقدر طولانی شده صدای نيامدنت! چقدر غليظ است هوای دلتنگی‌ات! اللّهم َهَبْ لَنا رَأفَتَهُ وَ رَحْمَتَهُ وَ دُعائَهُ وَ خَیْرَهُ❤️ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_مهربان_زمانم 🌷 دوست دارم دیده را فرش کف پایت کنم پای تا سر، چشم گردم تا تماشایت کنم ما همه چشم انتظاریم و تو غایب از نظر پرده را بردار از صورت، که معنایت کنم بین مائی و ندانم در کجائی با که ای جان زهرا رحمتی کن تا که پیدایت کنم گر کنم پیدا تو را، ای چاره ی بیچارگان در برت بنشینم و، راز دل افشایت کنم #اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج ❣ #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلهاتون مهدوی🌸🍃 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . -تو به این پسره گفتی من اینجام... -کدوم پسره؟! -خودتو نزن به اون راه -راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت...ولی قول داده بود نیادحالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟! -نه...نیومد مگه امروز؟! -نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا... -نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد -آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم... -واقعا گریه میکرد -اره... . 🔮از زبان سهیل بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم... ظاهرم داد میزد که یه چی شده... موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه... هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح... خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی... فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود... بفهمه که آدم بیخودی نیستم... بفهمه واقعا عوض شدم . نفهمیدم کی خوابم برد... خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن... بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم در رو باز کردم... دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...به به آقا سهیل...و بغلم کردن... شکه شده بودم پرسیدم شما؟! . گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم... شلمچه منتظرتیم... ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم بیا پیش خود ما... . از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود. اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده -نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله...خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟! . -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره . -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 تعجیل در فرج مولا صلوات #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ قسمت اول رمان زیبای #دست_پا_چلفتی😍💕 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
❣ .........💗........❣ #شعرهای_دوبیتی_ناب🌸🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ . صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم.. اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... -سلام سهیل -سلام مامان جان -آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو -از سمت صورت ماه شما... -خوبه خوبه...لوس نشو حالاراستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! -برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان -برا زن آیندت نگفتی کجا بودیا؟!... -هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... -خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟! -نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم -ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره... -چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم -والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی -خخخ . صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم... نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم... حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه... 🔮از زبان مریم... یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد داشتم نگران میشدم کم کم نمیدونستم چی شده؟! نمیدونستم باید چیکار کنم... نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم... خسته شده بودم... انگار دنیا سر سازش با من نداشت... تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم . تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! -آره مامان چرا من باید اینجوری بشم... -دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی -وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون... -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی.. -مامان از میلاد خبری نشد -نه هنوز -خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین... -زدم...گوشیشونو جواب نمیدن -یعنی چی شده؟! -نمیدونم -امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت . ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🕊 🌸🍃 هم رزم شهید علی موسوی می گوید: «تنها جایی که می شد سراغش را گرفت، نمازخانه بود. آن قدر مقید بود که نیم ساعت قبل از نماز، به طرف نمازخانه می رفت. هم خودش مقید به نماز اول وقت بود و هم با اخلاصِ خاصی، بقیه را به نماز اول وقت دعوت می کرد. یک بار که من در جلسه ای حضور داشتم و اتفاقاً تا ظهر طول کشید، ناگهان در باز شد و موسوی با چهره نورانی اش وارد شد و بعد از سلام، از ما پرسید: برادرا! می بخشید، خواستم بپرسم ظهر شده؟ بعد ما متوجه وقت نماز شدیم و چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. نحوه تذکر دادن او در آن لحظه خیلی برایم جالب بود» : 1. توجه به وقت نماز و انتظار بر طاعت خداوند؛ (حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی وَ قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ). (بقره: 238) 2. توجه دادن دیگران به اوقات نماز و تشویق به ادای آن در اول وقت. (مجله طوبی مهر1385) 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب بخیر اقای همه چیز تمام🌹 🍃🌸شبتون مهدوی🌸🍃 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره -زهرا جان -جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! -چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! -باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه -همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست -باشه دیگه -شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی -ان شاالله عروس شدنت -بلند بگو ان شاالله -ای بی حیا -خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟! -نههه..فقط زود بیا -باشههه...نگران نباش تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم.. قلبم داشت از جام کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم... به چشماش زل زدم... اشکام بی اختیار جاری شدن... احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز... یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن -سلام...خوبی مریم جان؟! -سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟! -سلامتی...آره... -خب؟! چی شد؟! -ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش -خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! -ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... -زهرا چیزی شده؟! -نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... . . 🔮از زبان سهیل بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن.. ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
خورشید پشت ابر، فدایت شوم بیا آقای نور و صبر، فدایت شوم بیا... السلام علی الامام المنتظر...💞 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_باایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
قسمت اول رمان زیبای 💞 #قلبم_برای_تو💞 https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11991 💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دلهاتون مهدوی🌸🍃 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🍃 ❤❤ .✍ وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی اختیار خندم گرفت و رد شدم... ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت... چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم... یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم... اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد... اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه... دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... 🔮از زبان مریم: . -زهرا جان؟! -جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! -کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... -اها اون...کار توعه دیگه..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... -مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش حالا خودت رو ناراحت نکن -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه -باشه... . چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم... میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن... خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: یعنی واقعا -آره.گفتن که میلاد.... . .... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄