#تلنگر
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که
از درونشون خبر نداری نخور!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن
خویش است. هر قلبی دردی دارد؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.
بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان میکنند، بعضی ها در لبخندشان!
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست...
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست و نه سیاهی
نشانه زشتی. کفن سفید، اما ترساننده
است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و
نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی؛
نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش...
✍الهی قمشه ای 🌹
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#تلنگر🌸🍃
ین داستان رو بخون تا بدونی که چه خدای ستار العیوب خوبی داریم
#حسن_لاته یادش بخیر آن روزهایى كه در جبهه بودیم ، همه اش بیاد خدا بودیم ، قرآن مى خواندیم ، نماز شب مى خواندیم مناجات مى كردیم یك حال عجیبى داشتیم ، به خدا نزدیك بودیم ، بدنبال گناه و معصیت نبودیم ، جمع خوبى داشتیم دور هم جمع مى شدیم زیارت عاشورا و دعاى كمیل و دعاى ندبه و دعاى توسل و... مى خواندیم واقعا یادش بخیر یك رفیقى داشتیم كه خیلى آدم خوبى بود با خدا بود حال عجیبى داشت همه اش در حال ذكر بود توى خودش بود اسمش حسن لاته بود.
یك روز آمد تو سنگرم گفت : حاج آقا یك وصیت نامه دارم دوست دارم شما هم یك توجهى روى آن كنید اگر مى شود همین الا ن تشریف بیاورید توى سنگرم ، گفتم چشم برویم ، آمدم تو سنگرش گفت : حاج آقا این وصیت نامه من است ولى یك سرِّى بین من و خدا مى باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى ، قول دادم ، گفت حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خیلى بدى بودم و از آن لاتهاى قَهار سرمحله ها و همه را مى زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زیاد مى شد كه بى باكانه داخل حمّام هاى عمومى زنان مى شدم و مشغول گناه و معصیت مى شدم ، خیلى كارهاى دیگر...
تا اینكه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق خوارى و مشروب خوارى و... جمع شد بعد هم جنگ شد یك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى شدم دیدم جوانهاى كه هنوز صورتشان گرد مونزده بود توى صف ایستاده اند، گفتم : آقا براى چه ایستاده اید آیا صف مرغ یاگوشت و روغن و... چیزهاى دیگر است گفت : نه این صف دیدار با خداست ، صف عاشقان الى اللّه است ، این حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بى خود شدم ، بخود گفتم : اى واى برتو اى حسن همه به دیدار خدا مى روند وتو هنوز از غافله عقبى همه عاشق مى شوند و تو هنوز خوابى تاكى مى خواهى در گندآب دنیا غرق باشى ... خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببینم وحال آمدم و از كردهاى خود پشیمانم توبه كرده ام ، ناراحتم الا ن فهمیده ام هر كسى كه مى خواهد میهمانى حق رود باید بالباسهاى نو و لطیف برود ولى من بابارى از گناه و معصیت هستم لباسهایم آلوده به كثافات دنیوى است ، حاج آقا روى بدنم را ببین .
یكوقت دیدم پیراهن خود را بالازد، دیدم روى بدنش عكس زنى را لخت باعورت خالكوبى كرده اند خیلى ناراحت شدم ، گفت حاج آقا كجایش را دیدى ، پیراهن پشت سرش را بالازد عكس مردى را لخت باعورت روى كمرش خال كوبى كرده اند من خیلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجایش را دیدى ، دیدم روى تمام دست و پایش عورتهاى مرد و زن را خال كوبى كرده اند من با عصبانیت او را ترك كردم یكوقت صدا زد حاج آقا راضى نیستم سِرّ مرا به كسى بازگوكنى ، من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم فرمانده را ندیدم آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند یادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم .
سه و چهار ساعت از این ماجرا گذشت دوستان یكى یكى متفرق شدند من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم یكى از دوستان صدازد حاج آقا، حاج آقا!
گفتم : بله ،
گفت : الا ن حسن لاته شهید شد.
گفت : یك ساعت پیش سوار ماشین شد كه برود جلوى دپو كه یك وقت خمپاره اى از طرف عراقیهاى صدّامى توى ماشین مى افتد و حسن لاته شهید مى شود، دیدم یك كیسه پلاستیك دستش بود نشان داد گفت این هم بدنش است من خیلى جا خوردم ، گفتم : حسن شهادت گوارایت باشد، خدا چه كسانى را مى برد كسى كه توبه كند مثل كسى است كه تازه از مادر به دنیا آمده باشد، این با آن همه گناه توبه كرد و شهید شد گریه كنان بطرف سنگرش آمدم وصیت نامه اش را برداشتم آوردم دیدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بیشتر جلب كرد:
یكى : اینكه نوشته بود، مادر نارحت نشوى حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت بخیر شد.
دوم : این كه در مناجاتش با خدا میگفت : خدایا بناست بمیریم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهید شوم و تو را ملاقات كنم مى دانم گناه زیاد كردم نافرمانى تو را بسیار نمودم اما بیا و دل این بنده گنه كار خودت را نشكن چون به امید دیدار تو آمدم مرا ناامید نكن اى كسى كه غفّار گناهانى بخشنده ذنوبى .
سوّم اینكه : خدایا حال كه بناهست بمیرم ، بدنم را روى سنگ غسالخانه بگذارند این عكسهاى مبتذل روى بدنم هست بیا و آبرویم را بخر تا مردم بدنم را لخت با این عكسها روى سنگ غسالخانه نبینند یك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشیش كردم دیدم خدا آبروى حسن لاته را خریده و توبه او را قبول كرده و دعایش را مستجاب نموده و آخر عاقبتش را ختم به خیر نموده
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#تلنگر🌸🍃
از یکی از بزرگان اهل معنی پرسیدم: علت این که عصرهای جمعه دل انسان میگیرد و غمگین میشود چیست؟ فرمود:«چون در آن لحظه قلب مقدّس امام عصر (ارواحنافداه) به سبب عرضهی اعمال انسانها، ناراحت و گرفته است، آدم و عالم متأثر میشوند. او قلب و مدار وجود است.»
قربون قلب نازنینت مولای مهربانم🌸🍃
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#تلنگر✨
یایید "با خدا" زندگی کنیم، نه اینکه گاهی به او سر بزنیم...!!!
تا با کسی "زندگی" نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او "انس" بگیری....
اگر مدتی "شب و روز با کسی زندگی کنی" به او "انس" خواهی گرفت..
اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی..!!!
خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد.
#استاد_پناهیان🌸🍃
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🔴 #تلنگر
خواهرم؛
شما خستہ نشدے از جلوہ نمایے تن در بازار اسیران هوے و هوس⁉️
خستہ نشدے از حقارت و ضلالت⁉️
خستہ نشدے از خون ڪردن دل مهدے فاطمه⁉️
خستہ نشدے از...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🔴 #تلنگر
خواهرم؛
شما خستہ نشدے از جلوہ نمایے تن در بازار اسیران هوے و هوس⁉️
خستہ نشدے از حقارت و ضلالت⁉️
خستہ نشدے از خون ڪردن دل مهدے فاطمه⁉️
خستہ نشدے از...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#تلنگر✨
گروهی راهزن در بیابان دنبال مسافر می گشتند تا او را غارت کنند ، ناگهان مسافری دیدند ، به جانب او تاختند و گفتند : هرچه داری به ما بده ، گفت : تمام دارایی من هشتاد دینار است که چهل دینار آن را بدهکارم ، با بقیه آن هم باید تأمین معیشت کنم تا به وطن برسم .
رییس راهزنان گفت : رهایش کنید ، پیداست آدم بدبختی است و پول جز آنچه که می گوید ندارد .
راهزنان در کمین مردم نشستند ، مسافر به محل مورد نظر رفت و بدهی خود را پرداخت و برگشت ، دوباره در میان راه دچار راهزنان شد ، گفتند : هرچه داری بده وگرنه تو را می کشیم ، گفت : مرا هشتاد دینار بود ، چهل دینار بابت بدهی
پرداختم ، بقیه اش برای مخارج زندگی مانده ، به دستور رییس راهزنان او را گشتند ، در جستجوی لباس و بار او جز چهل دینار ندیدند !
رییس راهزنان گفت : حقیقتش را برای من بگو ، چگونه در برخورد با این همه خطر جز سخن به حقیقت نگفتی و از راستگویی امتناع ننمودی ؟
گفت : در کودکی به مادرم وعده دادم در تمام عمرم سخن جز به راستی نگویم و دامن به دروغ آلوده نسازم !
راهزنان قاه قاه خندیدند ولی رییس دزدان آه سردی کشید و گفت : عجبا ! تو به مادرت قول دادی دروغ نگویی و این گونه پای بند قولت هستی ، ولی من پای بند قول خدا نباشم که از ما قول گرفته گناه نکنیم ، آنگاه فریاد زد : خدایا ! از این به بعد به قولم عمل می کنم ؛ توبه ، توبه !
کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#تلنگر✨
#بهای_یک_لیوان_شیر🥛
روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄