eitaa logo
دین سیاسی
4.3هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
12.8هزار ویدیو
114 فایل
پایگاه تحلیلی دین سیاسی کلیپ تحلیل اخبار در جریان تحلیل های ایران و جهان باشید... ارتباط با ادمین اصلی: @Admine_d_s پاسخگویی به شبهات اعتقادی و مسائل شرعی توسط استاد حوزه و دانشگاه ( @Mortezayari1363 ) پیج اینستاگرام:👇 https://instagram.com/dine.siasi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺هر وقت از دنیای امروز و بعضی آدم‌ها دلگیر شدید و احساس خستگی کردید این ویدئو را نگاه کنید. 👤
✍️ 💠 دیگر رمق از قدم‌هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُست‌تر می‌شد و او می‌دید نگاهم دزدانه به طرف در می‌دود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانه‌ام را گرفت تا زمین نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان می‌کشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح را از یادش نمی‌برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط به‌خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می‌گیریم!» 💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس می‌کشیدم و او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه رو زد! اونوقت قیافه و دیدنیه!» حالا می فهمیدم شبی که در به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود. 💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و می‌دید شنیدن نام دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعه‌ها تو همین شهر سُنی‌نشین داریا هم یه حرم دارن، اونو می‌کوبیم!» نمی‌فهمیدم از کدام حرف می‌زند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمی‌شنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف می‌لرزید. 💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمی‌دانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه بهشت سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد، می‌ترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از کشید :«نازنین من هر کاری می‌کنم برای مراقبت از تو می‌کنم! اینجا به‌زودی میشه، من نمی‌خوام تو این جنگ به تو صدمه‌ای بخوره، پس به من اعتماد کن!» 💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و می‌دیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بی‌رحمانه دلم را می‌سوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی‌گری‌اش شده‌ بودم که می‌دانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را می‌دیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ می‌گفت و من از غصه در این ذره ذره آب می‌شدم. 💠 اجازه نمی‌داد حتی با همراهی‌اش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه بودم که مرا تنها برای خود می‌طلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت می‌کردم دیوانه‌وار با هر چه به دستش می‌رسید، تنبیهم می‌کرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات می‌شد، سعد تا نیمه‌شب به خانه برنمی‌گشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره‌ها می‌جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میله‌های مفتولی نمی‌شدم که دوباره در گرداب گریه فرو می‌رفتم. 💠 دلم دامن مادرم را می‌خواست، صبوری پدر و مهربانی بی‌منت برادرم که همیشه حمایتم می‌کردند و خبر نداشتند زینب‌شان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا می‌زند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت. اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدم‌هایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شب‌ها تمایلی به هم‌نشینی‌اش نداشتم که سرپا ایستادم و بی‌هیچ حرفی نگاهش کردم. 💠 موهای مشکی‌اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!» برای من که اسیرش بودم، چه فرقی می‌کرد در کدام زندان باشم که بی‌تفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم @dine_siasi
✍️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... @dine_siasi
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجابت پلیس ایران رفتار پلیس ایران با زنان معترض را مقایسه کنید با رفتار محبت‌آمیز پلیس آمریکا و کانادا با زنان عادی جامعه! خودتان قضاوت کنید و به این سئوال پاسخ دهید: چرا برخی سلبریتی‌ها و چهره‌های ورزشی، سینمایی و سیاسی در این موارد جرأت حرف زدن ندارند؟! یعنی اقامت و تابعیت دوم اینقدر ارزش دارد؟ @dine_siasi
⭕️جماعت اصلاح طلب گستاخ! ➖خودشان امنیت کشور را به بازی می‌گیرند؛ ➖بعد امنیت مطالبه می کنند و طلبکار می شوند در ۸ سال در دست داشتن دولت، کشور را مستعد آشوب‌کردند! در همین فتنه اولین شراره های آتش را همین آقایان همچون کرباسچی و پزشکیان و محمود صادقی و آخوندی و بيانيه های خاتمی و میرحسین به جان کشور انداختند! و حالا طلبکارند! 📡@dine_siasi
🌄 | تیتر همیشه این باشه؛ اثر هنرمند: محمدرضا دوست محمدی 📡@dine_siasi
🔴 حتی حاضر به دیدن خوشحالی مردم از حضور تیم ملی در جام جهانی نیستند 🔹اینها حاضر نیستند حتی خوشحالی مردم از حضور تیم ملی در جام جهانی رو ببینند. تمام کارشون هم اینه تا جام جهانی استرس به تیم ملی تزریق کنن که ایران مقابل آمریکا و انگلیس نتیجه نگیره 😠 📡@dine_siasi
کلینتون تو کتابش نوشته که ما داeش رو به وجود اوردیم،حالا از جنبش زن زندگی آزادی حمایت کرده... پرتقال فروشو پیدا کردین یا نه؟! @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⃝⃡🐭اولین تصاویر از رعب و وحشت توماج صالحی گنده‌گوی حین دستگیری : اشتباه کردم. من قصدم شما نبودید 😆 📡@dine_siasi
🚨 امشب، پخش اعترافات مهم تروریست دوم شاهچراغ  🔹اعترافات مهم تروریست دوم حادثه شاهچراغ امشب از خبر ۲۰:۳۰ پخش خواهد شد. 📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: سیزده آبان هم تجسم شرارت آمریکاست و هم تجسم ضربه خوردن و مغلوب شدن آمریکا 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانش‌آموزان: سیزدهم آبان یک روز تاریخی است، هم تاریخی است، هم تجربه‌اندوز و تجربه‌آموز است. تاریخی است یعنی اینکه در این روز حوادثی اتفاق افتاده که در تاریخ ماندنی است این حوادث فراموش شدنی نیست، نباید هم فراموش بشود. تجربه‌آموز است چون به خاطر همین حوادث، یک واکنشهایی به وجود آمده است که آن واکنشها برای ما، برای آینده‌ی کشور، برای آینده‌ی عمرخودتان، برای آینده‌ی ملتتان درس است. از این تجربه‌ها استفاده کنید. آینده مال شماهاست دیگر. این روز هم تجسم شرارت آمریکاست، هم تجسم ضربه خوردن آمریکاست، هم مغلوب شدن آمریکاست، یعنی این کسانی که خیال میکنند آمریکا یک قدرت دست نخوردنی است، به حوادث این روز که نگاه کنیم، معلوم میشود نه، کاملاً آسیب‌پذیر است. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: آمریکایی‌ها در تبلیغاتشان، تسخیر لانه جاسوسی را سرآغاز چالش میان ملت ایران و آمریکا معرفی میکنند؛ دروغ میگویند / آغاز چالش بین ملت ایران و آمریکا کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ است / چرا شما علیه یک دولت ملّی که با انتخاب مردم سرِ کار آمده بود کودتا کردید و سرنگونش کردید؟ / حالا سیاستمداران آمریکا با کمال ریاکاری و بی‌شرمی میگویند ما طرف‌دار ملّت ایرانیم! 🔻 رحضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانش‌آموزان: من یک وقتی به آموزش و پرورش گفتم که مضامین اسناد لانه ی جاسوسی را در کتابهای درسی بیاورید، نکردند متأسفانه، نکردند. این‌ها نشان میدهد که آمریکایی‌ها در این مدتی که در ایران حضور داشتند یعنی از سال حدود مثلاً ۲۹-۲۸ و اینها چه کارهایی در ایران کردند، چه توطئه‌هایی، چه خیانتهایی انجام دادند. خب یک نکته‌ای اینجا وجود دارد در این مسئله‌ی تهاجم به سفارت آمریکا که درواقع گفتند لانه‌ی جاسوسی -که همین‌جور هم بود-، اینکه آمریکایی‌ها در اظهاراتشان، در تبلیغاتشان، در مصاحبه‌هایشان، در مصاحبه‌ای که با خود من کردند در سفر به نیویورک زمان ریاست جمهوری این حادثه را سرآغاز چالش میان ملت ایران و آمریکا معرفی میکنند. میگویند علت اینکه آمریکایی‌ها در مقابل ملت ایران ایستادند حرکتی بود که شما در سفارت انجام دادید. یعنی حمله کردید به سفارت ما و بین ما و شما اختلاف بوجود آمد، دعوا شد و دشمنی شد. دروغ میگویند مسئله این نیست. آغاز چالش بین ملت ایران و آمریکا ۲۸ مرداد سال ۳۲ است. در ۲۸ مرداد یک حکومت ملّی سر کار بود، حکومت مصدّق یک حکومت ملّی بود. مشکلش هم با غربی‌ها فقط مسئله‌ی نفت بود. نه حجت‌الاسلام بود، نه داعیه‌ی اسلام‌خواهی داشت، فقط مسئله‌ی نفت بود. نفت دست انگلیسها بود. او گفت نفت دست خودمان باشد، فقط جرمش فقط این بود. آمریکایی‌ها نشستند علیه مصدّق توطئه کردند و کودتا ایجاد کردند؛ یک کودتای عجیب و غریبی. با اینکه مصدّق با آمریکایی‌ها خوش‌بین بود، نسبت به آنها اعتماد داشت، حتّی علاقه داشت، فکر میکرد دولت آمریکا در مقابل انگلیس‌ها از او حمایت خواهند کرد. ولی اینها از پشت خنجر زدند. مصدّق و اطرافیانش و همه را دستگیر کردند. بعضی را بعدها اعدام کردند، بعضی را هم سالهای متمادی زندان کردند. اختلاف ملّت ایران با آمریکا از روز بیست و هشت مرداد است. چرا شما علیه یک دولت ملّی که با انتخاب مردم سرِ کار آمده بود کودتا کردید و سرنگونش کردید؟ نفت را که از چنگ انگلیس‌ها درآورده بود، دادید به یک کنسرسیومی، که در آن انگلیس بود، آمریکا بود، چند دولت دیگر بودند. این دعوای ما با آمریکایی‌ها شروعش از آن روز است. حالا سیاستمداران آمریکا با کمال ریاکاری و بی‌شرمی میگویند ما طرف‌دار ملّت ایرانیم! ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: در بیشتر حوادث ضدّایرانی جای پای آمریکا را میشود دید / آن وقت اینها ادعا میکنند که ما دلسوز ملت ایرانیم 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانش‌آموزان: از اوایل انقلاب ملت ایران را تحریم کردند. در این چند سال اخیر شدیدترین تحریم‌ها را -که خودشان گفتند هرگز در طول تاریخ هیچ ملتی این جور تحریم نشده- علیه ایران اعمال کردید. 🔹در فتنه‌ی ۸۸ صریحاً از فتنه‌گرها حمایت کردید. قبل از آن اوباما به من نامه نوشته بود که ما بیاییم با شما همکاری کنیم، ما با شما دوست هستیم، به تعبیر ما قسم آیه که ما قصد سرنگون کردن شما را نداریم؛ اما تا فتنه‌ی ۸۸ شروع شد، شروع کردند به حمایت کردن به امید اینکه شاید بتواند این فتنه به نتیجه برسد و ملت ایران را به زانو در بیاورد. 🔹شما آمریکایی‌ها سردار رشید ما را صریحاً اعلام کردید که کشتید؛ کشتید و به آن افتخار کردید. گفتید دستور دادید. شهید سلیمانی صرفاً قهرمان ملی نبود. قهرمان منطقه بود. نقش شهید سلیمانی در رفع مشکلات چند کشور در منطقه نقش عظیم و بی‌همتایی بود. شما این مرد بزرگ و همراهانش را به شهادت رساندید. شهید ابومهدی المهندس و بقیه‌ی دیگران را. 🔹شما از قاتلان دانشمندان هسته‌ای ما حمایت کردید. صهیونیست‌ها دانشمندان ما را یکی یکی به شهادت رساندند و شما از آنها حمایت کردید؛ محکوم که نکردید هیچ، حمایت کردید از آنها. 🔹شما میلیاردها دلار از اموال این ملت را در کشورهای مختلف حبس کردید. چندین میلیارد که اگر این پولها در اختیار دولت خدوم مثل دولت کنونی قرار داشت خیلی کارهای خوب میتوانست با آنها انجام بدهد... غیر از آن اموالی که از اول انقلاب در آمریکا حبس شد. 🔺در بیشتر حوادث ضدّایرانی جای پای آمریکا را میشود دید. آن وقت اینها ادعا میکنند که ما دلسوز ملت ایرانیم. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 📡@dine_siasi
📩 رهبر انقلاب، امروز: هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد / حرفی زده‌ایم در این مورد، پای آن حرف ایستاده‌ایم و در وقت خودش، سر جای خودش ان‌شاءاللّه انجام خواهد گرفت 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانش‌آموزان: باز دیروز مجدداً آمریکایی‌ها گفتند که بله ما دلسوز ملت ایرانیم. دروغ محض با وقاحت تمام. 🔹البته اینها خیلی دشمنی کردند، اما به کوری چشم آنها ملت ایران بسیاری از این دشمنی‌ها را خنثی کرد. 🔺بعضی از این حوادث هم هنوز بین ما باقی است، فراموش نکردیم. ما هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد. این را بدانند. حرفی زده‌ایم در این مورد، پای آن حرف ایستاده‌ایم. در وقت خودش، سر جای خودش ان‌شاءاللّه انجام خواهد گرفت. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت "اینم کار خودشونه" در زمان امام حسن مجتبی علیه‌السلام ! @dine_siasi
وقتی به اوباش اغتشاشگر و زامبی میگوییم داعش بهشون بر میخوره، 📌خب این هم سندش 📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار «آرتین سرایداران» با رهبر انقلاب 🔹«آرتین سرایداران» کودک خردسال بازمانده از حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ در شیراز است که پدر، مادر و برادرش در برابر چشمان او در این حادثه به شهادت رسیدند. 🔹علی اصغر لری گویینی نیز یکی از شهدای دانش‌‌آموز این حادثه است که پدر و برادر سه ساله او نیز در این حادثه مجروح شدند. 🔸این دیدار، ظهر امروز پس از بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جمع دانش‌آموزان سراسر کشور انجام شد. 📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بایدن پسرش را در عراق کشت! 🔸رئیس‌جمهور آمریکا در سخنرانی‌اش گفت که تورم در آمریکا به خاطر «جنگ عراق» بالا رفته است. 🔸او اندکی بعد گفت منظورم جنگ اوکراین بود. بایدن گفت چون پسرش را در جنگ عراق از دست داده به این جنگ فکر می‌کند. 🔸بایدن چند دقیقه پس از اینکه گفت پسرش در جنگ عراق مرده است، درباره مرگ پسرش بر اثر سرطان صحبت کرد! 📡@dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو گلشیفته در نقش یک زن مبارز کرد، ‏در سال 2018 بازی کرده، که از شعار « زن زندگی آزادی » استفاده شده!! ‏کسی هم که توهم توطئه داره و الکی دشمن خارجی می‌سازه هم ماییم دوستان @dine_siasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | صبح امروز؛ هم‌خوانی سرود دانش‌آموزان در دیدار با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۱/۰۸/۱۱ 📡@dine_siasi
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... @dine_siasi
✍️ 💠 گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. 💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست... @dine_siasi