[💜🦄]
-
-
میگفت:🗣️
خدانکنهحرفزدنونگاهکردنبهنامحرم،🥀
براتونعادیشھ!❌
پناهمیبرمبهخدا . .🤲🏻
ازروزی🍀
کهگناهفرهنگوعادتمردمبشھ'⛓️
#شهیدحمیدسیاهکالیمردای
-
-
☁️⃟☂¦⇢ #شھیدانھ
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#پارت271
گریه هایم که تمام شد همانجا نشستم و به روبرویم زل زدم. باصدای اذان گوشیام دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخاندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک درهایی که درانتهای آن محوطه بود ایستاده وچشم به روبرو دوخته. نزدیکش رفتم وصدایش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشم هایش پرآب است.
–سعیده اذانه.
–سرش را تکان داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم.
نمازمان را در حسینهایی که در آنجا ساخته شده بود خواندیم، دوباره به محوطه آمدیم. از آن بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدم ها را درکام خودش کشیده بود دوختیم. سوارماشین شدیم.
–کجا بریم راحیل؟
–خونه دیگه.
–میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من.
نگاهش کردم.
–به نظرت ازگلوم پایین میره؟
–باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش ومژگان رو با اون بچه ی بد قدم رومیزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکردکه لیاقت تو رو نداشته، پس بی خیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه این طور بود تو نباید قبول کنی...
– اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه، بعد سرم را پایین انداختم و گفتم:
–اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه.
سعیده من فکرهام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقهای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه.
شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانس، مژگانم که می دونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشم هاش دادمیزدند برای گفتن این حرفها.
سعیده بابغض نگاهم کرد.
– ولی این بیانصافیه، پس تو چی؟
–خدای منم بزرگه... اشکهایم خودشان را ازچشم هایم به بیرون پرت کردند و مجال ندادند حرف دیگری بزنم.
–راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو میبینم دلم نمیاد بهت ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن.
سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت.
–میرم می گیرم، میام.
باصدای زنگ گوشیام از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود.
–الو.
–راحیل توکجارفتی؟ فاطمه میگفت نیومده گذاشتی رفتی. کمی سکوت کردم وبعد گفتم:
–بیشتر نتونستم بمونم. نگران پرسید:
–صدات چراگرفته؟ وقتی سکوتم را دید پرسید:
–کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟
بی تفاوت به حرفش پرسیدم:
–مراسم تموم شد؟
–آره. امدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟
–با سعیده بیرونم.
–آدرس بده میام دنبالت.
–نه آرش، امروز نه، فردا قرارمی زاریم تاباهم حرف بزنیم.
–پس حداقل بگوچرا ناراحتی؟
–فردا میگم.
–تافردا که من هزار تا فکر و خیال می کنم.
–چیز مهمی نیست، نگران نباش.
نفس عمیقی کشید.
–فرداصبح زودمیام دم درخونتون دنبالت.
زودقطع کرد و دیگر نگذاشت حرفی بزنم.
سعیده امد و به زور ساندویچ را به خوردم داد و بعد به سمت خانه راه افتادیم.
همین که به خانه رسیدیم سعیده به مادر گفت:
–خاله کاش نمیرفتیم. مامانم گفت نریدها، درست میگفت. بعد همه چیز را برای مادر تعریف کرد.
مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
–اگر خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشهاش بشنوه و با چشمهاش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه.
–ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش...
جدی گفتم:
–ولی من نمیخوام. بعد همانطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم:
–پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد.
سعیده حرصی گفت:
–ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتا بیای.
شانهایی بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم:
–دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت272
آن شب حرفهایی که می خواستم به آرش بگویم را چندبار با خودم مرور کردم. باخودم فکر کردم بعد از شنیدن حرفهایم چه عکس العملی از خودش نشان میدهد...
صبح زود تازه آفتاب رونمایی کرده بود که آرش تلفن زد و گفت، چنددقیقه دیگر میرسد. آماده شوم و پایین بروم.
فوری آماده شدم. برای دیدنش دلم لک زده بود. آنقدر دل تنگش بودم که یک لحظه شک کردم در گفتن حرفهایی که آماده کرده بودم.
جلوی درخانه که رسیدم به خودم تلنگری زدم وچند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم در ذهنم موقعیت خودم و خانواده آرش را از نظر بگذرانم.
آرش ازماشین پیاده شد و دسته گل خیلی قشنگی را به طرفم گرفت وسلام کرد.
جوابش را دادم. تردیدکردم در گرفتن دسته گل، جلوترامد و گفت:
–قابل نداره.
حسابی به خودش رسیده بود، پیراهن مشگی تنش نبود، لباس ستی که آن روز برایش خریده بودم را پوشیده بود. چقدر برازندهاش بود. همان آرش سرزندهی من شده بود. چقدردلم برایش رفت.
دسته گل را گرفتم و تشکر کردم. لبخند زد. گوشهی چادرم را دو دستی گرفت و روی صورتش گذاشت ونفس عمیقی کشید و گفت:
–این یه ماه برام یه قرن گذشت راحیل، دلم برات یه ذره شده بود.
دلم بد جور لرزید. غصه هایم یادم امد، حرفهایی که می خواستم بگویم، همهشان به فکرم هجوم آوردند و شیرینی دیدنش را تلخ کردند. ناخواسته غم در چشم هایم ریخت. آرش نگاهی به من انداخت و به طرف ماشین رفت. درش را باز کرد.
–،بیابشین تعریف کن ببینم چی شده. چرا خوشحال نیستی؟ برای عوض کردن جو، گلها را بو کردم.
–چقدرقشنگن. بعد نفسم را بیرون دادم و آرامتر گفتم:
–تو همیشه خوش سلیقه بودی. دستش را روی فرمان ستون کرد و سرش را به آن تکیه داد و به چشمهایم زل زد.
صورتم داغ شد.
برای این که از آن حال و هوا بیرون بیاییم پرسیدم:
–راستی بچه چطوره؟
–ذوق کرد و گوشیاش را از جیبش درآورد و عکسهایش را نشانم داد. یک بچهی خیلی ریز و ضعیف داخل یک اتاقک شیشهایی کوچک قرار داشت.
–چقدر کوچیکه.
–آره، خب زود دنیا امده. دکتر گفت اگه خوب تغذیه بشه، زود وزن میگیره.
–میشه گوشیت روبدی؟
گوشیاش را دستم داد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد و بعد شروع کرد در مورد سارنا حرف زدن.
–میتونم ورق بزنم؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
–متعلق به خودته، اجازه گرفتن میخواد؟
لبخند زدم و انگشتم را روی صفحهی گوشیاش سُر دادم. عکسها یکییکی از نظر گذراندم. در یکی از عکسها مژگان کنار اتاقک شیشهایی با لباس بیمارستان ایستاده بود و لبخند میزد و با رضایت به دوربین نگاه میکرد. به نظر افسرده با ناراحت نمیآمد. حسود نبودم ولی آن لحظه این حس نمیدانم از کجا خودش را به من رساند. طاقت نداشتم، نتوانستم تحمل کنم و آن عکس را پاک کردم. در عکس بعدی مژگان دسته گل قشنگی در دست داشت و همان لبخند روی لبهایش بود. چقدر گلهای آن دسته گل شبیه همین دسته گل من بودند. نگاهی به دست گل خودم که روی پایم بود انداختم و بعد آن عکس را هم پاک کردم. بعد از چند عکس از نوزاد به عکسهای خودمان رسیدم. تمام عکسهای خودم و آرش را از گوشیاش پاک کردم. باید کمکش می کردم.
آرش همانطور که از روزهای آیندهی سارنا میگفت نگاه مشکوکی به گوشیاش انداخت. کارم تمام شده بود، صفحهی گوشی را خاموش کردم و تحویلش دادم.
–خب حالا زود بگو راحیل که از دیشب فکر و خیال دیونم کرده. دیروز چی شده بود؟
مامان از دستت ناراحت شده بود که همینجوری رفتی.
میگفت اون از روز خاک سپاری اینم از امروز.
چطور میگفتم که تحمل کردن حرفهای دیگران صبر ایوب میخواهد که من ندارم. چطور میگفتم نگاه مادرت از حرفهای فامیلت هم بدتر است. چطور حرفهایی که شنیده بودم را برایش توضیح میدادم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت273
آرش*
جوری نگاهم میکرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمیخواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت:
–برنامه ات چیه آرش؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–قراره حرف بزنیم دیگه.
–نه، کلا، آینده رو میگم.
–فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه...
–به مامانت برنامهات روگفتی؟
ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم.
مادر میگفت به نفع خود راحیل است. میدانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما میگویید با مژگان محرم بشوم خب میشوم. اما من فقط راحیل را میخواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار میآورد.
–آره گفتم.
–خوب نظرشون چیه؟
–مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟
ناراحت شد.
–مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد:
–البته نه که ناراضی ناراضی باشهها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم.
ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید.
–ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را میخواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم.
–اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟
–مشکل ما حل شدنی نیست آرش.
–چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم.
–نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همهی جوانب روهم سنجیدم.
صدایش میلرزید، حال خوبی نداشت.
–ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم.
خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم.
نگاهش به زمین بود.
–چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد.
–چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه.
"نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده"
–مامانم بهت زنگ زده؟
–نه.
–پس از کجا میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
–فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم.
اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست.
ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن.
به خاطر آرامش همون بچهایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
#پارت274
حرفهایش داشت دیوانهام می کرد. گفت تصمیمم را گرفتهام، نمی فهمیدمش.
–راحیل چی داری میگی؟ چرا این تصمیم روگرفتی؟ من می فهمم توی این مدت خیلی اذیت شدی، ولی عقد که کردیم من برات جبران می کنم. اصلاهرکاری که توبگی همون روانجام می دم.
باالتماس نگاهم کرد و بعد با لحنی که عصبانی بود گفت:
–من فقط ازت می خوام فراموشم کنی وبری با مژگان ازدواج کنی وبرای سارنا پدری کنی، همین.
آرش، لطفا حقیقت روقبول کن ما نمی تونیم با شرایطی که به وجود امده ازدواج کنیم.
حیران نگاهش کردم و او ادامه داد:
–می دونم واسه توام سخته، توام باید فداکاری کنی، به خاطرمادرت، به خاطر بچهی کیارش، به خاطر حمایت از مژگان...آرش توبهتر از من می دونی که ما حتی سرخونه زندگیمونم بریم بازم باید تو مواظب مژگان باشی شاید بیشتر از قبل چون دربرابرش مسئولی...
مگه محرم شدن الکیه، فردا میگه من زنتم تو نسبت به من وظیفه داری...می دونم این حرفها تلخه ولی واقعیته...
لطفا کمی منطقی به قضیه نگاه کن.
آرش هر دومون باید این گذشت روبکنیم، برای این که چند نفر راحت زندگی کنن. این خود خواهیه که ما فقط به این فکر کنیم که به هم برسیم ودیگران برامون اهمیتی نداشته باشن.
دیگر نتوانست حرف بزند، لرزش صدایش آنقدر زیاد شده بود که ترجیح داد ادامه ندهد.
به نیمکتی که آن نزدیکی بود اشاره کردم وهر دو نشستیم. صورتش را با دستهایش پوشاند. صدای گریهاش در گوشم پیچید.
کاش محرم بودیم. دستانش را میگرفتم و آرامش میکردم. گرچه خودم بیشتر به آرامش احتیاج داشتم.
–راحیل تو رو خدا گریه نکن، اصلافکر نمی کردم امروز این حرفها رو ازت بشنوم.
سرش را بلندکرد و اشکهایش را پاک کرد.
– منم فکر خیلی چیزها رو نمیکردم، ولی شد. زیادی به خیلی چیزها اطمینان داشتم.
–چطوری فراموشت کنم راحیل؟ یه کارنشدنی ازمن می خوای؟ این همه خاطره روچیکارکنم...
بلند شد و نفس عمیقی کشید.
من هم بلندشدم. هم قدم شدیم.
–خاطرهها رو میشه کمکم از ذهنمون پاک کنیم، هیچ کس مثل من و تو نمی فهمه این کارچقدرسخته، ولی ما باید بتونیم آرش، به خاطرخدا. الان جدا شیم آسیب کمتری میبینیم. چون این وصلت آخرش جداییه...
–راحیل چی میگی؟
–باید کمکم هر چیزی که یاد آور روزهای گذشته هستش رو از زندگیمون حذف کنیم. من اولین قدم رو برداشتم و تمام عکسامون رو پاک کردم.
–چیکارکردی؟ فوری گوشی را درآوردم وگالرییاش را نگاه کردم. حتی یک عکس هم نگذاشته بود بماند.
–میشه یه دقیقه گوشیت روبدی؟
–دیگه چیزی توش ندارم که...بی میل گوشی را به طرفش گرفتم، فوری به صفحهی شخصیام رفت و عکسهایی که قبلا من یا خودش برای هم فرستاده بودیم را هم پاک کرد.
–البته می دونم اگه بخوای می تونی عکسهارو دوباره برگردونی، ولی این کاررونکن، من راضی نیستم.
اخم هایم را در هم کردم و دیگر حرفی نزدم، برای خودش تصمیم گرفته بود.
چه باید میگفتم. کلا تمام ذوقم کور شد. سوارماشین شدیم، کجا میرفتم دیگر هیچ انگیزه ایی نداشتم، از چه حرف می زدیم، دیگر آیندهایی نداشتیم.
همینطور زل زدم به فرمان و غرق افکارم شدم.
–میشه من روبرسونی خونه.
–نگاهش کردم. دلخور بودم، نمیدانم از راحیل یا مادرم، یا مژگان، یا حتی کیارش که همچین مسئولیتی به عهدهام گذاشته.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
سلام. ناتانائیل هستم...
یه دوست؛)
قراره ۱۴ تا محفل با هم داشته باشیم و یه سری چیزا یاد بگیریم.
(هر دفعه نیم ساعت درخدمتتنونم... ۲٠دقیقه من صحبت میکنم، ده دقیقه هم به سوالاتتون جواب میدم😁)
اولا هیچ کدوم از اونایی کنم این حرفا رو میزنن جدی نگیرید.
مذهبیا هم میخوان یه جوری شاخیشونو پر کنن دیگ😂
اگه نصف حرفاشون راست بود الان می خواستیم جمیعا کنار امام زمان چایی بخوریم.
فقط اینکه آبجی من داداش من این جانب به جایی رسیده بود که هـــــــــــیچ چیز براش مهم نبود... هیچی!