#تلنگر 🌿
مُفت نمیارزه اگه تویِ مجازی
لبخندِ روی لباته و واسه مامانت
اخم میکنیُ صداتُ بلند میکنی ...
منتظر امام زمان💚(عج) همچین کسی نیستا
کسی که ادعای شهادت میکنی و میگی هدفم شهادته.... این رسمش نیست🍂🙂💔
#حواستباشهرفیق...
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
1_807243770.mp3
2.59M
آروم باش^^❤️
دورهش میگذره..👌🏻!
_استادپناهیان_
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نه
کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم
_اه چرا نمیاد پس؟!!
مامان گفت
+چرا انقدر تو غر میزنی؟
_خب چیکار کنم؟خسته شدم.
تازه درس هم دارم.
+خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی
_وا مامان ...!
با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت:
+بیا اومد
ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین.
تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم.
محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود
در ماشین رو باز کردم و گفتم
_پخخخخ
برگشت سمتم
لبخند زدو
+سلام
_سلام
+خوبی؟
_اوهوم!عالی.تو چطور؟
+منم خوبم.
خب کجا بریم؟
گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم
این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم.
سرش رو تکون دادو حرکت کرد .
_چرا انقدر دیر اومدی؟
+رفتم بنزین بزنم که معطل نشی!
_اها
چه خبر؟
+سلامتی رهبر
چیزی نگفتم
به تیپشنگاه کردم
پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد
ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود
محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم
کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم
لبخند زد و دستم رو محکمفشرد
با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش
همو بغل کردیم و رفتیمتو مزون
محمد همپشت سرمون اومد
یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:
_محمدد!!!
منالان باید لباس عروس بپوشم؟
محمد خندیدو
+نمیخوای بپوشی؟
_خجالت میکشم وای...
لبخندش عمیق تر شد
محمد یه گوشه ایستاد
من و مژگان رفتیم بین لباس ها..
با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم
همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد.
مژگان ایستاد و گفت:
+وای فاطمه اینو نگاااا
_اره منم میخواستم بگم خیلی نازه.
تازه زیاد باز هم نیست.
دامنش رو گرفتم تو دستم
_وای مژی این خیلی قشنگه.
بزار برمبه محمد بگم بیاد
دستم رو کشیدو
+نه تو بایست من میرمصداشمیکنم
سرم رو تکون دادم وگفتم:
_باشه
دور لباس چرخیدم
خیلی خوب بود
قسمت بالاش حلقه ای بود
حلقش تقریبا حدود سه سانت بود
از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود
در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست
دستم رو بردمسمت تورش و یه خورده رفتمعقب که حس کردم خوردم به یکی
چشم هام رو بستم و صورتمجمع شد ناخوداگاه برگشتمببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم
_وای ترسیدم محمد.
+کدوم لباسه؟
_اینه. نگاه کن چقدر قشنگه.
مژگان بلند گفت:
+مگه میشه سلیقه ی من بد باشه
محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد
+خوبه؟ دوسش داری؟
_ب نظر منکه اره ولی تو چی میگی؟
+من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه!
دستم رو گرفت و رفتیمسمت مسئول مزون
قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم
محمد گف:
+باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش
راستی زنگ بزن از مادر همنظرشونو بپرس
+مامان تو راهه
_اها باشه
این رو گفتو از ما دور شد
قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم.
مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود.
رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم.
انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم.
اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم.
یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم.
اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود.
مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم
_چته مژگان ؟اه.
میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟
+میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟
حواست کجاست تو دختر؟
_خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا
با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم..*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_شصت
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش ..
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم
_چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
+فاطمه اذیت نکن تو رو خدا !
من نمیتونم چیز سنگین بپوشم.
سختمه.
همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم.
خجالت میکشم بیخیال ...
_اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
اومد نزدیکمو دستم رو گرفت
بردتم سمت اتاق های پرو
_ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا...
دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده.
فروشنده مغازه نگاهمون میکرد.
از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم
سوییچ زد که نشستم تو ماشین.
خودش هم بعد از من نشست.
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.
خیلی ناراحت شده بودم.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت.
داد زدم:
_چرا منو اوردی اینجا؟
من میخوام برم خونه خودم
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم.
رفت بالا و محکم در رو بست .
الان اون بهش برخورده بود یعنی؟
چه آدم پرروییه.
در رو باز کردم و وارد شدم.
صداش زدم :
_محمددد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت
رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
_یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت :
+مگه بچه ام که قهر کنم؟
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
+فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدم و گفتم :
_آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ...
نفس عمیق کشید و گفت :
+ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم....
_با کروات خیلی هم خوشگل بود
با تعجب گفت:
+کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد
چند لحظه بهش زل زدم
توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم
چادرم رو در آوردم
موهام رو هم باز کردم و دراز کشیدم
یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم
هی از این پهلو به اون پهلو شدم
حوصله ام سر رفته بود
ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود
فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود
دوباره کتاب رو از دستش گرفتم
بازم نگاهم نکرد
بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتش و دستش و گرفتم و در و بستم
ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد
سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم
صدامو آروم تر کردم و گفتم:
_آقا محمدم ؟
حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود.
چیزی نگفت که گفتم :
+میشه نگام کنی؟
به چشمام زل زد که گفتم:
_ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟
لبخند زد وگفت:
_باشه
دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش
اخم کردم و گفتم :
_اه باز که کتاب گرفتی
خندید و چیزی نگفت
تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"
کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم
اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد
دستاشو باز کردم و نشستم بغلش
لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت
ریلکس صفحه رو عوض کرد
دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم
دیگه پاک خل شده بودم و حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم
با موهاش ور میرفتم
هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد
ریشش و میکشیدم
میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد
صورتم و خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه
بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه
مهربون گفت :
+چی میخوای تو دختر ؟
_محمد تودیگه دوستم نداریی؟
+چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟
خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد
خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟
+من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما.بیخود تلاش میکنی
لپش و بوسیدم وگفتم :
_آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم
_اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ...
با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون
خوشش میومد منو اذیت کنه
در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم
یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد.
برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم
با طعنه گفتم :
_عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟
+بعلهه
_باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟
+چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟
_نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا
+متاسفم ولی من جایی نمیرم
یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم :
_میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟
_هر زمان که شرایطش رو داشته باشن.
+خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن .
موهای جلوی صورتم و کنار گوشم گذاشت و گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم
_فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟
خندید و سرشو تکون داد
برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم :
_محمد جونم
+جونم به فداات
_خداانکنهههه.یه چیزی بگم؟
+بگوو
_واسه جشن عقدمون...
+خب؟؟
_میشه ریشت و کوتاه تر کنی ؟
+کوتاه نیست مگه؟
_نه ...میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش و اصلاح میکرد،اگه بتونی....
با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم
حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت :
+میخوای شبیه اون پسره شم برات ؟
با این حرفش حس کردم دلم ریخت
آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم
اصلا چرا ریشش رو کوتاه کنه؟
چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم
مصطفی چی بود این وسط
ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم.
گفتم :
_نه نههههه چرا شبیه اون شی .اصلا بیخیال پشیمون شدم .کوتاه نکنی بهتره
رفت بیرون
دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره
نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد
تو فکر بود و یه یه سمت دیگه خیره شده بود
خیلی از حرفم پشیمون شده بودم
ولی روم نمیشد برم پیشش
برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم
سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم
چیزی نگفت
نگاهمم نکرد
سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود
همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد
_چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟
+واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟
با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت
و جاش یه حس خیلی بد نشست
هیچ وقت انقدر نترسیده بودم
حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم...
از آرامش محمد میترسیدم
_دوستش نداشتم
+از کی دیگه دوستش نداشتی؟
_از وقتی که راهم رو پیدا کردم
+اون زمان منو میشناختی ؟
زل زد تو چشمام ...
قصد داشت نگاهم رو بخونه*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
واقعیت رو گفتم بهش
_نه
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت
+چرا با من ازدواج کردی؟
_عاشقت شدم
+از کی ؟
تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه
_از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت ..
چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت
گفتم :
_باور کن بدمزه نشده
نگاهش سرد بود
+میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟
ترجیح دادم اصراری نکنم
بلند شد و گفت :
+ببخشید و رفت تو اتاقش
حالم خیلی بد شده بود
همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم
نباید میزاشتم اینطوری بمونه
باید از دلش در میاوردم
با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم ...
وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟
با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم
رفتم سمت اتاقش
تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون
+فاطمه میمونی یا میری؟
اگه میخوای بری آماده شو برسونمت
حس کردم داره گریه ام میگیره
اینجوری که محمد پرسیده بود
بیشتر حس کردم بهم گفت برو .....
تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم
نمیدونستم چی بگم
نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد
وقتی دید سکوت کردم گفت :
+بپوش ببرمت
خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت
باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ...
گفتم :_من میمونم
چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت
به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم
پنجره ی اتاقش رو بست
رخت خواب رو انداخت
دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین
پیراهنش و با تیشرت عوض کرد و دراز کشید
پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست
داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت
در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه
داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم
رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت :
+کوتاه میکنم،نگران نباش
با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم
چند ثانیه بعد گفتم :
_دلیلی نداره اینکارو بکنی
من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم .نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم .
چشماش رو باز کرد و گفت :
+شبیه مصطفی نشم یعنی؟
اخم کردم و با خشم گفتم :
_تو رو خدا منو اذیت نکن محمد.من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم .تو چرا باید شبیه اون شی.من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگمممشبیه اون شه ؟این کار من چ معنی میده ؟؟
مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد.شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم ... انتظار ندارم تو این رو بهم بگی ! من اذیت میشم
تو نباید هیچ وقت شبیهش شی .
تو فقط باید شبیه محمد باشی
من عاشق محمد شدم
عاشق خودت....
خودت بمون برام
میشه فراموشش کنیم ؟
هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم ....
نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....!
نمیخوام چیزی باعث ترسم شه
نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی
شاید ولم کنی
شاید خسته شی ازم
من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!!
محمدد من راحت نرسیدم بهت
بغضم شکست :
_فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم
چقدر گریه....
نتونستم ادامه بدم
زدم زیر گریه
_محمد من از نداشتنت میترسم ...
از نبودنت میترسم...
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که
گفت :
+از کجا میاری اینهمه اشک رو ؟
با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام
چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت :
+من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی ...لوسِ من
سبک شده بودم .خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد
دستم و محکم تو دستش گرفت
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلــه🌸
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد.نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد.
دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن.
اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود.
به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم.
بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن.
به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم.
یک ساعت پخش غذاها طول کشید.
وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم.
سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود.
یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش.
بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید.
از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام خانوم خانوما
_به به سلام،حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم.نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بودوبالبخند نگام میکرد.
رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد.
رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن وکسی تو حیاط نبود.
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم.
داشتیم غذا میخوردیم که گفت:
+چه خوشگل تر شدی!!
خندیدم و گفتم:
_محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:
+میدونم
_خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟
+شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:
+شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:
+آها اره شاید
یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم
با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم.
موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد.لپم رو کشید و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
°•○●﷽●○
#نـاحلـــه🌸
#قسمت_صدو_شصت_و_چهار
_چون الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد، الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم. حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره. با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب. میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
...
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید.کارم دارن من باید برم. شب میبینمت
_برو عزیزم.مراقب خودت باش
+چشم.خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
_
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود.از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود. یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن. رفتم و به دیواره اش تکیه دادم. روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق،دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن.
مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم.دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم،ولی میترسیدمخوابیده باشه.مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام خانوم
_عه سلام .فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی،فکر کردم خوابی.داشتم میرفتم که دیدمت. چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی.بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون صدات قشنگه
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن
سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت
انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
گریه اش به گریه ام شدت میداد.
نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد
کنارگوشم اروم گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا.من میرم که بتونن بیان.برو بخواب،فردا باید زود بیدار شی.شبت بخیر عزیزم
ازجاش بلند شد،مثه خودش آروم گفتم :_شب بخیر...
____
بچه ها از شلمچه برمیگشتن.
میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم.
قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه .
از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم.
با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن.
تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من.
من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم
مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم.
بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن.
صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد.
با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم.
بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش.
وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سروصدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم.
رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم.
به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم.
بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن.
زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن.
عجیب بود برام.
زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت
+هیچی رد کرده هیس
من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم
رفتم سمت بقیه خادم ها
زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان
طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده .
من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم.
چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن
مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود.
با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「•🕊'💚°•」
بہدوستـٰانشمیگفت، آرزویےجُـزشھادت ندارم . . .
یكهفتہبعدازاینحرف؛ احمدبہدرجهـیِشھٰادت نائل شد :")🖐🏼💔'!
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
.
.
•سیزدهرڪعتشعرخواندمُـ📜🖇
فہمیدمڪہ...|↓|
باعباۍپدرٺشیـخغزلهاشدهاۍ💛
#ڪعبہتحیرزدهازموۍقاســمـ🍯
#روزتونحضرتابوالفضلۍ🌤🤗
ازنسلِقاسمسلیمانیبودن
میدونییعنیچیرفیق!؟
اینکہافتخارکنیازنسلِحاجقاسم
هستیکافینیست ...
تکمیلکنندهۍاینافتخار
ادامہدادنراهشونھ(:
اینکهمیخوایمثلحاجقاسمزندگی
کنیبایدباهوایِنفسخودتبجنگی!
وسختترینکارهاروبهدوشبگیری؛
حُبِّدنیانبایدداشتهباشی🖐🏼
"ماازنسلشھیدسلیمانےهستیم"
یکشعارنیست ...
یکسبکزندگیست🍃!
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』