{•🌻🌙•}
#شهیدانہ
شهیدمرادیمیگفت؛ ♥️🕊
دعاکنیدکهمبتلابشیم..
باخودتونمیگیدبهچیمبتلابشیم؟!
میگفت؛
دعاکنیدبهدردِبےقرارشدنبرایامامزمان
مبتلابشین:)🥀
میگفت
اونوقتاگهیهجمعهدعاےندبهرونخوندین...
حسکسےرودارینکه!"
شبانهلشکرامامحسین(؏)رو ترکڪرده!!💔
#بدونشرح!(:
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
~🕊
#روایت_عشق^'💜'
اوجِ گرماۍ اهواز بود؛
بلند شد دریچہ کولر را بست
گفت: بھ یادِ بسیجۍهایے کہ
زیر آفتابِ گرم مےجنگند! : )💕
#شهیدحسنباقرے'🌸'
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
- فرشاےحرم ؛ رازدارترینان .. تمامِدردودلارو :) سجدههارو :) دعاهارو ؛ حࢪفارو . . شنیدند ! اونامحر
-مـاڪھازڪسیگلھنداریممافقط
دلـمونتنگــصحنانقلابه :)🌿
••🍊!
♥️| #منبرمجازی . . .
هرکسیبتواند…!
درداصلیِخودرادرککند،
رنجهایشکاهشخواهدیافت.
درداصلیهمھانسانها،چھخوب
وچھبد،دوریازخداست !
خوبهایکجور،
بدهایکجور :))🚶🏻♂
#استادپناهیان🌿
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
..
✍#منبرمجازی
استادے میگفت :
با امامزمان[عج] صحبت کنید،
با ایشان اُنس بگیرید،
بگو: در این اخلاقم ،گیر کردم
شما کمکم ڪنید...!
«زمان غیبتِ حضرٺ، زمانِ تربیت شدن است..»
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
.
شب قدر، شب قیمتی شدنه!
قدرِخودتو بدون، تا قیمتی شی!
#حاجحسینیکتا
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
•『 #دوڪلامحرفحساب🌸』•
••
••سربازان امامزماݩ
از هیچچیز
جز "گناهانشاݩ"
نمیټرسند ..!🌓🌱
#مرتضےآوینی🦋
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
| #شهیدانه♥️
از طرف من به جوانان بگویید👇🏻
👀چشمِ شهیدان و تبلورِ خونشان
به شما دوخته شده است✋🏻🍃
به پا خیزید اسلام و خود را دریابید🌼✨
نظیر انقلابِ اسلامی ما
در هیچ کجا پیدا نمیشود..:)
#شهید_محمدابراهیمهمت✨🌟
#بشیم_مثل_شهدا 🌱
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
[🍂🧡]
-
-
حاجی...🖐🏼
چطورروتمیشہاسمتوبزاری
"سربازمهدی، "منتظرظهور"و...
بعدبریتوپیوینامحرمپلاسشی؟!
یڪم،فقطیڪمفکــرکن...!
ببینصاحبالزمان'عج'همچین
سربازاییمیخواد؟!!
#ڪِیبہخودمونمیایم؟!
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج✨
-
-
☁️⃟🍁¦⇢ #بدون_تعآرف
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
ࢪفقا من ادمین اکیپ حاجے نیستم
ینفࢪم توے پی وے پࢪسیده بود
اون فیݪم ࢪو کہ از حࢪم بࢪاتون گذاشتم یکے از اعضا ظاهࢪا فࢪستاده بࢪاۍ اکیپ حاجے🖐🏻
بࢪطࢪ ف شد مسئلہ؟😅
#پارت175
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...