#پارت285
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...
شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.
نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.
پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.
همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.
چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.
زهرا رو به من گفت:
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
رمز گوشیام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحهاش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
#پارت286
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
–راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت.
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده.
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشیاش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.
ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.
ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت:
–برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه میکرد.
ࢪفقا کسے هست بتونہ بہ صوࢪت جہادے یہ لوگو مخصوص کاناݪ دࢪست کنہ؟؟
یا کسیو میشناسید این کاࢪ ࢪو انجام بده؟
ممنون میشم بہم بگید🌿
•『 #دوڪلامحرفحساب🌸』•
••
•آدمهای موفق همیشه دوتا چیز
رو لب هاشون دارند:
👈 #لبخـند_ســڪوت
لبخند حـلّالِ بسیارى از مشکلات
است و سکوت روشىاست براى
اجـتناب از مشڪلات....!🌓🌱
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
❨•🚕💕•❩
#تلـنگرانهـ💙🚶🏽♀
خداییاینفضایمجازیچیه؟؟!
کهمابهشدلبستیـم💔"
غرقشدیمتـوش..!!
یادمهمیگفتندنیاتوولکن
آخرتوبچسب...الانمیگم
فضایمجازیولکن
دنیاتوبسازبرایآخرت🖐🏻:)
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
•°
🌿| #درمحفلشھدا . .
آدمها سه دستهاند:
خام❁پخته❁سوخته❁
خامها کھ هیچ🖐🏻
پختهها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلالاند ✨
سوختهها عاشقاند چیزهای بالاتری میبینند و میسوزند تویِ همان عشق ...:)🕊♥
#شـهیدانہ🌱
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
خواهرمنبرادرمنقرارنبودبهاسمخواهروبرادرباهمچتبکنید
وقتیمیگیخواهر/برادرمحرمشدین؟!
اسمخودتروگذاشتےسربازاقا؟!اینطورےڪہتوپیشمیریسربارشےنهسربازش
#سربازسیدعلے
#وارثانچاכࢪحضرٺماכࢪ
#وارثاݩغیࢪٺعلے
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
[❄️💙]
-
-
••|فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا✨••|
- مَننزدیڪم!••
وَدعادعاڪنندهراهنگامۍ🌾••
کہمَرابخوانداجابتمیڪنم💕••
-
-
☁️⃟💙¦⇢ #آیھ_گرافی
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
•<🔗⃟🔖>•
•شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر‼️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشھ(:
_حواسمونهست¡
تاحالاباخودتگفتیچندبار
دلآقاموشیکوندم🖤؟
📚⃟⟅🌿⸽➻ #تلنگر••
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
.
باور کن
خدا موقعی جوابتو میده که اصلا توقعشو نداری:)...
#عرفتاللهبفسخالعزائم
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#پارت287
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم.
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته.
شاید شوهر زهرا خانم راست میگفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانهاش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
–وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت:
–داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد:
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچهها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت:
–تو برو داخل الان بچهها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه بردهاند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند.
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت288
روی صندلی که نشستم با چهرهی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم.
تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم:
–امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش.
بی تفاوت به خیابان خیره شد.
–اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟
–بیکاری ناراحتی نداره؟
–خب می خواستی بیرون نیای...
–خب مجبورشدم.
مشکوک نگاهش کردم.
–خب قانونشون رو رعایت میکردی.
–یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده.
–خودت میگی قانون.
–نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره.
–یعنی چی؟ محیطش بد بود؟
سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت:
–همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت:
–رسمی ها... ازنوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
–خب زودتر میومدی بیرون.
–دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکهایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد:
–حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم.
–ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم.
–صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم.
–اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدرآشنا داره مگه توبیکار میمونی.
باتعجب گفتم:
–مامانم؟
–آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی.
گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد.
خوشحال شدم.
–عه، پس دیگه غمت چیه؟
–آخه یه مشکل بزرگ داره.
–چی؟
–شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش...
پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید.
–وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش.
–آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم.
اونم گفت، دوستداشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد.
باتعجب نگاهش کردم.
–ازحرف مامانم ناراحت شدی؟
–نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم.
–شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه...
یعنی چقدرطول میکشه؟
–اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره...
–چه فرقی؟
–فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه.
–خب الان من بایدچیکارکنم؟
شانه ایی بالاانداختم.
–خب ازمامان بپرس.
–آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد.
به روبرو خیره شدم.
–همهچیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت289
مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت:
–راحیل بچهی مردم مسئولیت دارهها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند.
بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت:
–بهبه.
اسرا گفت:
–مامان بچه گرسنس، زودتر شام رو بخوریم.
سرسفرهی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقش درست نیست میشه ازش دل ببره؟
اسرا گفت؛
–به چیزی یا به کسی؟
همه خندیدیم.
مادر قاشق غذایی در دهان ریحانه که در آغوشش بود گذاشت و گفت:
–هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه...
وقتی خداقدرت تغییرعلاقه ها رو توی وجودانسان قرار داده چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت روندارن ولی انسان میتونه.
گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زوراین کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثلا اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد.
اسراصدای گوسفند ازخودش درآوردوگفت:
–عه، میگم چراگوسفندها همیشه علف می خورن و قیمه وقورمه نمی خورن چون نمیتونن علاقههاشون رو تغییر بدن.
ریحانه خندید و او هم صدای اسرا را تقلید کرد.
سعیده با لبخندگفت:
–نه بابا، اونقدر خرت وپرت میدن به خورد این گوسفندها، علف کجا بود.
اسرا لپ ریحانه را کشید و گفت:
– خب بیچاره ها بع بعی هستند دیگه حق انتخاب ندارن که...
سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
–آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه.
غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت:
–دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد.
–عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اصلا هر علاقهایی وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میزاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن.
اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود.
اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت:
–وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفراول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و...
حرفش را بریدم وگفتم:
–اوه اوه خدابه ماچه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی...
سعیده گفت:
–آره بابا، این فرارمغزها میشد.
مادر گفت:
–اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبهی بهتری بگیرن.
سعیده گفت:
–اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت:
–اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود.
آنقدر سربهسر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفتههایش پشیمان شد.
بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بلافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت:
–میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونهان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه دارها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟
–چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانهام خوبه. نه بابا چه اذیتی.
–کمیل بیاد دنبالش بیاره؟
–نه، بزارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم.
–این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچهها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه.
آن شب تا نیمههای شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی میکردیم، تا این که
وقتی در آغوش مادر جای گرفت. مادر کمکم تکانش داد و برایش لالایی خواند و ریحانه خوابش برد.
✍لیلافتحیپور
@
#پارت290
آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشیام بلند شدم.
ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید.
بلند گفتم:
–وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت:
–دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت:
–شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشیام رفتم.
همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید.
–سلام.
–سلام، حالتون خوبه؟
–ممنون. با شرمندگی گفتم:
– من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر...
–چهدردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟
–والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه.
–من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم.
–چقدر زود امدید، روز جمعهایی استراحت میکردید.
–گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
–راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم.
–چی شده؟ خب بفرمایید بالا،
کمی مِن و مِن کرد و پرسید:
–خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟
–راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم.
–خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم.
حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه میخواهد بگوید.
ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت.
کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقهاش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
–میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
سوار ماشین شدم. ریحانه خودش را در بغلم جا داد.
نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت:
–راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمیدونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک میکردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه. همچین آدمی خیلی خطرناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانوادتون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره.
هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کردهام که میخواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشمهایم آمد.
–نمیتونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم.
نگاهم کرد و گفت:
–گریه میکنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم:
–من ازش خیلی میترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد.
ماشین را کنار کشید و به فکر رفت.
ریحانه سرش را در سینهام فشار داد. نوازشش کردم و بوسیدمش. سربه زیر گفت:
–گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت:
–اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که انشاالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمیدانم چرا گفتم:
–میخواهین بکشینش؟
پقی زد زیره خنده و بلند خندید.
وقتی خندهاش تمام شد گفت:
–در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده.
–واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد.
ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانهمان راند و گفت:
–من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق میکرد. شما هم با همه فرق میکنید.
سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد:
–به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم.
–در مورد چی؟
بی تفاوت گفت:
–در مورد همین مشکل. باید حل بشه.
–نه، مادرم بیخودی نگران میشن.
اخم کرد.
–بیخودی؟ میدونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بیتفاوتیهاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته.
آرام گفتم:
–ولی شما که میگید احتمالا معتاده.
سرزنش بار نگاهم کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام میخواستم یه کمک بکنید بهم واقعا نمیدونم چیکار کنم
چند بار تصمیم گرفتم ولی نشده
من مدتیه با یه دختر خانمیچت میکنم ولی خب واقعا با احترام و ادب نه از روی ... که بعضیا دمبالش هستن
واقعا اتفاقی مداحی میخواستن بعد کم کم طولانی شد الان نزدیک ۵ ماهه!
ولی خداشاهده قصدی ندارم از این چت
نمیدونم چیکار کنم
چجوری بگم!
که ناراحت نشن
تازه یه داستان جدید
ممنون میشم کمک کنید
میدونم کارم اشتباهه ها ولی
نمیدونم چجوری بگم
خیلی ذهنمو درگیر کرده!
___
سلام 🖐🏻
من درجایگاهی نیستم که بخوام نصیحت کنم ولی خب
این خوبه که حداقل پشیمون هستید
و میدونید کارتون اشتباهه👌🏻
ببینید
رابطه با ینفر
چه جنس مخالف چه همجنس
معمولا وابستگی میاره
ما آیه ی قرآن داریم که ارتباط با نامحرم گناهه
به دلایلی ک خودتون میدونید
این ک ممکنه ب گناه بیفتید
و ...
برادر من
بهتره شما خیلی محترمانه به این دخترخانوم بگید که این کار اشتباهه
و ازش بخوایید ک رابطه رو تموم کنید
و ترجیحا هرجیزی ک از هم دارید
مثل عکس، صوت، اهنگ، مداحی و.... رو پاک کنید
تا با دیدنش وسوسه نشید
ادامه دادن ففط باعث میشه
بیشتر گناه کنید
و بیشتر وابستگی ایجاد شه
حداقل برای اون دخترخانوم🖐🏻
بهتره هرچی سریعتر باهاش صحبت کنید و تموم کنید حتی اگه سخته🙂
توسل کنید به حضرت زهرا س
ان شاءالله درست بشه🌿
- دچار!
سلام میخواستم یه کمک بکنید بهم واقعا نمیدونم چیکار کنم چند بار تصمیم گرفتم ولی نشده من مدتیه با ی
میتونید صوت هایی هم در این رابطه گوش کنید
از استاد پناهیان و استاد شجاعی👌🏻
کمک میکنه