eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
پلاکش " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از جنس ما بود ... " هویتش " خاکی بود ! اما " دلش " را به آسمان زد ... گمنامی راز عجیبی است ...! ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
پلاکش " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از جنس ما بود ... " هویتش " خاکی بود ! اما " دلش " را به آسمان زد ... گمنامی راز عجیبی است ...! ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بچہ بودیم.. میگفتن هر یہ دونہ صلواتے کہ بفرستین یہ آجر الماس میشہ براے ساختن خونتون تو بهشت! ماهم یہ کاغذ مےگرفتیم دستمون صلوات مےفرستادیم! و براے فرشتہ ها ، نقشہ خونمون رو مےکشیدیم..🍃💒 +هَمینقَدر زیـبآ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
✨ اگـہ‌یہ‌روز‌حس کردے‌تنهایـے🥀! اگـہ‌دیدےاشک دارےولۍ‌دلیلۍ‌براے گریہ‌کردن‌ندارے،💔 اینو‌بدون‌ڪہ خدا‌دلش‌واسٺ‌تنگ شدھ‌و‌میخواد‌ڪہ باهاش‌حرف‌بزنے🦋🌿(:" ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 اول ✨ -سلام مامان خوب و مهربونم😍✋ -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️ -چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕 -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅 مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی.😁 -مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈 -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐 -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈 -بهونه نیار.😁 -حالا کی هست؟🙈 -پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊 -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊 مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟😟 بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁 -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕 مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊 بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄 مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅 مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟😟 -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁 -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈 مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉 جا خوردم....😬🙈 یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟😁 گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه.😌 -چرا؟😐 بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄 سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆 وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁 درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم.😕 تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕 مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید.☺️ -سلام دخترم.ممنون.😊 مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟😊 سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه دارد... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 دوم ✨ آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... 😕 باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.😊 وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی😇 ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن. ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم: _سلام بر یار غارم.😍 -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.😠 -خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟😇😜 -فردا میای کلاس استاد شمس؟😕 -آره.چرا نیام؟😊 -بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری.😒 -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟🙁 -خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن.😐 -چه حرفی؟😳 -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟😕 ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها.😁 ریحانه هم خندید.😃خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم. کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه. ✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد.☺️😍😁 خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم، حجابمو درست کردم. 😇سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟😍🤔 مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی. خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: _خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.😅 دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.😫😁 نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ ☹️🤔 به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،🕟یه ساعت دیگه اذانه.🌌✨ به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.😅😁😍 رفتم وضو گرفتم و... ادامه دارد.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 سوم ✨ رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅 -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه دارد.. . ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
نمی‌خواهی از عراق برگردی پدر...؟ کم کم دارد می‌شود یکسال... حواست هست؟ 💔😔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
: حاج حسین یکتا: آتش به اختیار یعنی به اختیار زیر آتش کربلای ۵ رفتن، آتش به اختیار یعنی یار امام صادق به اختیار داخل تنور رفتن، آتش به اختیار یعنی به اختیار آتش غم و غصه‌ی مردم به دلت ریختن، آتش به اختیار یعنی یه گلوله آتش شدن که کسی از دشمن نتواند به تو نزدیک شود، آتش به اختیار یعنی بچه‌ها به اختیار رفتن زیر آتش . ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📖☕🍃 قصہ دلبرۍ♥ کتاب قصه‌ی دلبری، نوشته‌ی محمدعلی جعفری داستان زندگی و شهادت شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسرش، مرجان درعلی است. کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیات‌های تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت می‌کرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی‌ در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
•• می‌رود بھ ♥️ دل ببندیم کھ هیچوقت نمی‌رود:)🌱 ... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
『☁️͜͡🕊』 ! تنہا‌براۍ"شہــدا"‌نیست مےتونۍ‌زندھ‌باشۍ‌و سرباز‌‌حضرت‌زهرا‌ ۜ باشے اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛ باید‌فقط‌براۍ‌ ... "خدا"ڪار‌ڪنۍ نہ‌ریا ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
فڪرڪن! چندچفیہ‌خونۍ‌شد!؟💔 تاچادرت‌خاڪی‌نشود!:)! مباداقیامت‌شرمندھ‌باشۍ پیش‌مادرمان‌زهرا[س]سرافڪنده‌باشی حجاب‌توسنگرِ‌مااست.. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
♥اگࢪ خداوند متاع وجودے توࢪا خریدنئ بیابد، هرکجا ڪہ باشے و در هࢪزمان، تو ࢪا دࢪ جمع اصحاب کࢪبلا به بہشت خاص خویش فࢪا خواهد خواند...!♥ ღـیدانہ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
. . . . |👤| . شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ☁️^] ڪہ خـ♡ـدا نگاهشوݩ ڪرد! دنبال این بودݩ ڪھ.. خوشگل خوشگلا ‌🥰^] یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ..🌱^] حالا ټو برو هرټیپۍ😖-] ڪہ میخواۍ بزݩـ... اما . . . حواسټ باشہ{☝🏻} ڪے داره نگات میڪنہ..!🍁 ↯🌙 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🕊 حالت‌که‌گرفته‌ وقتایی‌که‌ناآرومی(: قرآنو‌بازکن بزار‌خداباهات‌حرف‌بزنه؛ خداآروم‌کردن‌حالِ‌دلِ‌من‌و‌تو‌رو خیلی‌خوب‌بلده پس دلمونو‌بسپاریم‌بهش💛 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بسم الله الرحمن الرحیم❤️
. . حاج آقا ماندگاری میگفت: باید به این باور برسی که حتی اگه خُدا کرد بگی خُدا منو ! +خدایا به ما هم از این باورا بده تَصدقت... :)💚 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
شاگرد:استاد،چڪارڪنمـ ڪه خواب امام زمان رو ببینم ?🧐 استاد:شب اول یڪ غذاے شور بخور🍲، آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استادرو اجرا کرد.🤷‍♂ شاگرد:استاد!! دیشب دائم خواب آب میدیدم. 😕 خواب دیدم بر لب چاه آبے دارم آب مینوشم. ڪنار نهر آبے در حال خوردن آب هستم 😶🤕 درساحل رود خانه اےمشغول...🙄 استاد: آب بودے، آب دیدے...!!🤷‍♂ تشنه امام زمان شو، تا خوابشو ببینے..)))✋ ?!😔 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌
🧔🏻♥️🧕🏻 وَ چه خوب است اگر یار خدایی باشد... 😌 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
‌میدونسٺین‌مااز‌نسل‌بالش‌هایہ‌خیسیم!؟😬 اره... بالش‌هایہ‌خیس🙃🌱 همون‌نسلی‌ڪہ‌شبا‌ بہ‌یاد‌حرم‌گریہ‌میڪنن‌وبالششون💧 خیس‌میشہ🌙 ما‌بچہ‌مذهبیا‌از‌همون‌نسلیم✌️🏻 ڪہ‌شبا‌با‌نوایہ حسین‌حسین‌گریہ‌میڪنیم و‌خوابمون‌میبره♥️ ازاون‌نسل‌کہ‌امام‌حسین‌و‌دعوٺ میڪنیم‌بہ‌اتاقمون‌و‌باهاش‌حرف میزنیم!:)☘ اره... ما‌از‌همون‌نسلیم ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈چهارم✨ بعد کلاسهام رفتم خونه... همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم. مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم: _سلام مامان گلم😍✋ -سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️ -برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️ -باشه برو. رفتم توی اتاق و پشت در نشستم. خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم. گفتم ✨خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم ‌ بوده... بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏✨ دلم روضه میخواست. با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭✨تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد. قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣 حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم. مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت: _باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕 لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت: _خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊 -نه -پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن. -چشم.😊 برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...😅 مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...😆🙊 عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری🙈 و جاروبرقی🙈 کردم.میوه ها رو شستم 🙈و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.🙈 کم کم برادرهام هم اومدن... ❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن. ❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍 مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅 همه بالبخند به من نگاه میکردن. محمد گفت: _تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜 باخنده گفتم: _پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅 همه خندیدن...😁😀😃😄 رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود... دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم. ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد: _زهرا جا خوردم،... رفتم عقب.گفت: _چته؟کجایی؟نیستی؟😐 -حواسم نبود😒 -کجا بود؟😊 -کی؟😧 -حواست دیگه.😉 -هیچی،ولش کن😔 -سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊 -سهیل دیگه کیه؟😒😕 -ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐 -آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁 -من دیدمش،اونی که تو بخوای.😎👌 -پس بابا اجازه داده بیان؟😕 -بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌 -میگی چکارکنم؟... 😕 ادامه دارد .... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m