- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
🧡:)
وقت دنیااااارو میگیری
با این جـدی بودنت😕😂
#استادرسول🤓
#گاندو2
↷
|🍭@dochar_m
#حرفخودمونی!❗
کاش..
جملهۍ"دروغگودشمنخداست"
وردزبونموننمیشد!
لااقلوقتیکهواسهاولینبارمیشنیدیم
کهبادروغگفتندشمنخدامیشیم
یهتکونیبهخودمونمیدادیم
ویكتصمیمهایی
راجعبهخودمونوحرفامونو...میگرفتیم\:
#بعلهحاجیبعله...🚶🏿♂
➣|🍭 @dochar_m
#تلنگرانه⚠️
#امام_زمان❤️
✨آدرسامامزمان«عج»✨
⚜از علامهحسنزادهآملی پرسیدند:
آدرسامامزمانڪجاست؟🤔
ڪجامۍشودحضرتراپیداڪرد؟🤔
💡ایشانفرمودند:
آدرسحضرتدرقرآنڪریم
آیهۍآخرسوره"قمر"استــ🙃❤️
ڪهمۍفرماید:
[فۍمقعدصدقعندملیڪمقتدر]
هرجاڪه" صدقودرستی"باشد،😉
هرجاڪه دغلڪارۍوفریبڪارۍ نباشد،
هرجاڪه" یادوذڪرپروردگارمتعال"باشد، امامزمانآنجاتشریفدارند...√❤️
➣|🍭 @dochar_m
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی✨
خدایا جود تو آرزویم را گسترده ساخت، و عفوت از عمل من برتر است🌻
📙مناجات شعبانیھ🍃
➣|🍭 @dochar_m
[💣]
#جوانانِما
عاشقِ♥
#مبارزِ
بااسرائیݪهستند..
"امامخامنہاۍحفظاللہ"✋🏼
-----------------------
/وَجاھدوافیسَبیلِاللّٰھ/ -🎈🍃
#گاندو
➣|🍭 @dochar_m
#حاجحسینیڪتا:⇣
یادتـ بآشه ها
اول امام زمآن {؏ـج} یآد تو میکنھ،
بعد تو یاد امآم زمآن{؏ـج} ميافتی!(:💔
|🍭@dochar_m
Panahian-Clip-HaletChetore(1).mp3
2.34M
🎵حالت چطوره؟
➕پیشنهادی برای دید و بازدیدهای عید نوروز
#کلیپ_صوتی
|🍭@dochar_m
♡••
🌸بسپارش بہ خُـــــــــدا
خُــــــــــدا قشنگترش میڪنہ...✨
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
#چـــادرانهـ🌸
چــادر میـپوشند🙃
چون ترجیح میدهند..☝️🏻
پا بہ حرف ِ خـــــدا باشـند❤️
وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشند😍
نہ اینڪہ..!
مطیع دستـــ شیطان👿
➣|🍭 @dochar_m
ادمینتبویوریپیبالای1کامیشم•✅•
ادمینپستساختعکسنوشته؛میشمبالاۍ1کا•✅•
آیدۍِبندھِ⇩
↶
| @ganamfadayerahbarm
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت25 🌸
آرش***
با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم.
اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند،
که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر...
با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم.
غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام.
کلی فکر کردم که چه بنویسم.
نوشتم:
–سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم.
فرستادم.
گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.
مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.
به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم.
نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود.
پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد.
ــ سلام،لطفا پیام ندید.
زود نوشتم. چرا؟
اوهم زود جواب داد:
–چون دلیلی نداره.
ــ همکلاسی که هستیم.
ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟
پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم.
خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم.
حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم:
–ولی من نیت بدی ندارم.
ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه.
ــ ولی من نیتم ازدواج.
بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد.
ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود.
با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست.
یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم.
گفت :
–آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم:
–عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت:
– عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره.
واقعا انگار همین طوره.
شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت:
– کجایی پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–همینجام.
مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت:
– بشین برات میوه بیارم.
ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام...
شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت:
–ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟
کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت26 🌸
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم."
پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی،
روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم:
–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:
–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم.
وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.
منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."
شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازیم کردو گفت:
–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم:
–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.
بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.
آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت27 🌸
*راحیل*
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان بالاقلبم رفت.
"حالا این چه قدر جدی گرفته است."
وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.
خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.
گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم اونقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.
این روزها دلم سرگردان بود، اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم وفقط مادرم متوجه ی این بی تابی من شده بود این را از نگاههاش می فهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.
اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:
–خاموش کنم؟
من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.
پرسیدم مامان کجاست؟
ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.
ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.
باید با مامان حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.
چند تقه به در زدم و داخل رفتم.
مامان سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بودو چیزی می نوشت بلند کردو گفت:
–کاری داشتی؟
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
–امدم شب نشینی.
لبخندی زدوگفت:
–بیا بشین دخترم.
دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت:
–برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره.
منم به شوخی گفتم:
–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.
مامان با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. مامان یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.
گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم.
همیشه خوش تیپ بود، وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود.
نگاهی به دفتر روی کمد انداختم، اجازه نداشتم بخوانمش، مامان همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.
مامان در این دفتر گاهی چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.
اتاق مامان بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود.
پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزون کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود.
مامان تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد.
می گفت روی زمین راحتم.
چشمم به کتابی که روی کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"
ورق زدم، نوشته بود:
"ای عشق همه بهانه از تو"
برام جالب شد.
خط پایینش نوشته بود:
"...الهی برایمان گفته اند:
آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."
با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.
مامان با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.
کتاب را بستم و پرسیدم:
–تازه خریدید؟
ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.
ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.
ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت28 🌸
–اگه وقت کردم می خونمش.
نگاه پرسش گرانه مامان وادارم کرد که حرف بزنم.
بی مقدمه گفتم:
ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.
ــ مامان با تعجب گفت:
– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟
ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟
ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
–ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مامان به کمکم امد و گفت:
–عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:
–ممکنه یکی عوض بشه؟
ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه،اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.
یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟
یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شدو بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.
مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کردو گفت:
–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.
مگه همیشه نمی گفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به حلقه ی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مامان چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:
– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت:
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم، از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.
مامان برای مدتی سکوت کرد،ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته.تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.
نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم:
–خیلی برام دعا کن مامان.
یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:
–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.