بچـہها..!
قبلازاینکهبهغلطڪردن
بیوفتید..،😊
یهغلطیبکنید...!✋🥀☺
#حاجحسینیکتا✍
دُچـٰاࢪ
ࢪفقا...🍫
موافقید از این بہ بعد هفتہ ای یباࢪ محفݪ بذاࢪم و توۍ اون محفݪ یہ موضوع از نهج اݪبݪاغہ
ࢪو بگم هࢪباࢪ؟! مثݪا خودسازی،دل نبستن بہ بہ دنیا،فࢪصت ها و.... نظࢪاتونو بگید دࢪ نظࢪ سنجے زیࢪ✋🏻https://EitaaBot.ir/poll/p3dyr6
#تباهیات 🖐🏻‼️
گاهـۍوقتـٰابـھخودممیـٰاممۍبینم😐
الڪۍادعـٰاۍشھـٰادتمیڪنممـنبراۍ
مـرگِعادیشـمآمـٰادهنیستـم!'😞
#به_ڪجا_چنیـن_شتابان✋
#یہمنتظرواقعے🌱
یعنی مهدوی بودن
یعنی عاشقانه زیستن
یعنی، #عشق....!
در قلب، جوشیدن :)
یعنی با لبخند حضرت
ادامه دادن ؛🍒
یعنی:یکزندگیسرشار از نشاط
،شادابی،شانس=توفیق و...
#خوشبختـــی+✨′
′′
+ تــــ🙂🌱ــــو...
اینطوری هستی؟!👆🏻 :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ برای چی اینقدر غصه میخوری؟
اتفاق قشنگی در پیش هست!
➣|🍭 @dochar_m
هدایت شده از «اِݪـٺِـڨــآط»
حرم حضرت عبد العظیم دعا گو بودیم و تقسیم ثواب زیارت بین همه ادمینها و اعضای دوست داشتنی کانال های:
『 معـراج|ᴍᴇʀᴀᴊ 』
حُرّْ:)
『وِتْرَ الْمَوْتوٓر』
『 دُچـٰاࢪ』
『سَـــࢪخَـــط』
ســآمــیــه|ˢᵃᵐᶦᵉ
کلبه دلتنگی
فقدان خویش
⸤آزاد راھ تهرانڪرج⸣
شـاھـࢪگ
(:جان دل
حاج بیخیال!
اکـیپحاجـے
منِ او
گنبد آبی شلمچه
عشق و دیگر هیچ
گنادل
‹ 759 ›
˼ پـیامهاۍذخیرهشـدھ ⸀
دختࢪان زهࢪایے و پسࢪان علوے
قرار گاه 59
|رَجُلْ|
﴿بُزُࢪْڳْ مَࢪْدِ إنْقِلٰابْے﴾
ویڪے نظام :)!
الفلاممیم
مجید سوزوکی
「قَنّٰاسه」
جنةالمأوی
『 دُچـٰاࢪ』
|مُستَجار⁹⁵⁰|
[عـٰاصـے⁵¹⁴]
°•فریاد های یک دیوانه•°
💛ݦڹݓࢱظࢪاݩ ظھࢱؤࢪ🙂
🖐🏻
کانال التقاط @ELTEGAT
شاید بهانه ای هم باشد که بهترین هارو معرفی کرده باشم✌🏻
و من الله توفیق
- دچار!
حرم حضرت عبد العظیم دعا گو بودیم و تقسیم ثواب زیارت بین همه ادمینها و اعضای دوست داشتنی کانال های:
ممنون از اینکہ ب یاد اهاݪے دچاࢪ بودید✋🏻
ࢪفقا التقاط حمایت بشہ🙂
ــــــــــ'🌏📘|°°
سنجـ📎ــاق ڪردہ اند:
❀حیا را
❀عفت را
❀مهربانے را
❀عــشـق را
❀صـفـا را
❀ایـمـان را
و یڪ عالم چیز دیگر را به ◥چـــادرت◣!
↲براے همین است کہ
این چنین سنگین و با وقار
راہ مے روے بانو!
.
قالَ الاِمامُ الصّادِقُ عليه السلام:
اِزالَةُ الْجِـبالِ اَهـْوَنُ مِنْ اِزالَةِ قَلْبٍ عَنْ مَوْضِعِهِ...
- دچار!
. قالَ الاِمامُ الصّادِقُ عليه السلام: اِزالَةُ الْجِـبالِ اَهـْوَنُ مِنْ اِزالَةِ قَلْبٍ عَنْ مَوْض
كوه كندن از دل كندن آسانتر است:)!!
كوه كندن از دل كندن آسانتر است:)!!
كوه كندن از دل كندن آسانتر است:)!!
دُچـٰاࢪ
هدایت شده از آرپ 299
_خدایا ما دیابت نداریما
یکم اتفاقای شیرین برامون رقم بزن ((;❤
هدایت شده از آرپ 299
اینکه جَدیداً شرایطِسوتی دادنم فراهم نمیشه خرسندم میکنه.
#سوپرایز_برایاوندنیا😄🧨
..یڪ شخصۍ گفت:
الله اڪبر.
..وبعدش دوباره گفت:
لااله الله محمدرسول الله.
..وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمد
سبحان الله العظیم.
..ودوباره گفت:
لااله الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالین.
این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی
بدست آورده است.
این شخص شما هستین.
به همین راحتۍ👌🏻💕
•『 #دوڪلامحرفحساب🌸』•
••
🔰#تغییرنگاه
هزینهخرید یک لاک غلط گیر؛
چندین برابر بیشتر از هزینه خرید یک خودکار است‼️‼️‼️
🧡"امیرالمومنینعلیهالسلام:"
گناه نکردن از توبه کردن آسان تر است.🌱
نهج البلاغه ؛حکمت ۱۶۱
✍ #محمدروضہسرا...🌓🌱
خُودَم را گُم کَردَم؛
وَقتی فَھمیدَم مَھدےفـٰاطِمه،
گُمنـٰام میطَلَبَد...💔🖐🏻
#بدونتعارف🖐🏻‼️
افسرجنگنرمزیرِ"هجدهسال"؟!
بچه
بیابرومشقاتروبنویس ...
ازچرتوپرتاییهعدهدلخورنشیدها ...
عبنداره
صدامهمبهامثالشهیدفهمیدهمیگفتبچه((:
کهخبجادارهبگیمشمابهاینامیگیبچه؟!
اگههمینبچههانبودنکهمملکتروهوابود :|
- البتهاگرواقعاافسرجنگنرمهستی ...
#درکنارجهادعلمیکهوظیفته✨🚶🏻♂!
|°🌱🕊°|
مثلا جاے اینڪه عڪسامونو بزاریم پروفایل
تا بقیہ با دیدنش به گناه بیفتن ...
دوتا تلنگر بزاریم که بقیہ با خوندش شده یکم به خودشو بیان
تازه ثوابم داره(:🌱
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت85 🌸
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود.
آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم.
بعد از یک ساعت جواب داد:
–باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم.
از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد.
آخر شب دوباره پیام داد:
– من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟
نوشتم:
–چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست.
– پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام.
– آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید...
–کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم.
آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند.
صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم.
آنقدر خوشحالیام به چشم می آمد که مامان گفت:
–چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
دستش را بوسیدم و گفتم:
– مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من.
با تعجب پرسید:
–چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
– خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت:
– قضیه چیه؟
همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم:
–شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم.
مامان با تعجب نگاهم کردو گفت:
–بدون صبحونه؟
ــ دانشگاه یه چیزی می خورم.
آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود.
بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم.
جواب داد:
– شما تشریف ببرید منم میام.
چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد.
از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد.
آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم.
منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم.
بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
– خوبید؟
لبخندی زدم و گفتم:
– مگه میشه در کنار شما بد باشم.
سرش را پایین انداخت و گفت:
– استرس دارید؟
ــ استرس واسه یه دقیقس...
ــ چرا؟
ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم:
–می دونید انتظار یعنی چی؟
–منظورتون چیه؟
ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم:
– آدم این شکلی میشه.
ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم:
–چند جلسه هم مشاوره رفتم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم:
–حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟
ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست.
با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم.
عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم.
خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت:
– حالتون خوبه؟ سکوت کردم.
با ناراحتی گفت:
–نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره.
ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم:
–وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید.
حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
برگشتم طرفش و با التماس گفتم:
–اونا مگه چی گفتن؟
ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم.
ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید...
ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت:
– نه موضوع...
دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم:
– مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من...
دوباره حرفم رو بریدو گفت:
–آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟
ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید،
خب یه مسائلی هست که...
ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..