خیݪے وقتا شده کہ
آدما از کناࢪ کاࢪهاے نیکِ کوچیک بے اعتنا میگذࢪن 🚶🏻♀
دࢪحالے کہ همین کاࢪهاے کوچیک گاهے سࢪنوشت ساز هستن
حضࢪت علے ﴿؏﴾ میگن:
کاࢪ نیک بہ جای آوࢪید و چیزے از آن ناچیز نشماࢪید ،زیࢪا کاࢪ نیک،خُࢪدش بزࢪگ و اندکش بسیاࢪ است
یکي از بہونه هایے کہ افࢪاد کاࢪ خیࢪ ࢪو تږک میکنن اینہ کہ مثݪا میگن فݪانے از من شایستہ تره😒
یا این کہ
من کجا کاࢪ نیک کجا😕
گاهے وقتام میگن باوجود فݪانے کہ امکانات وداࢪایے بیشتࢪ داࢪه دیگہ نوبت بہ ما نمیࢪسہ😞
امام عݪي میدونید اینجا چے میگن؟🙂
میگن
هیچ کدوم از شما نگید کہ فݪانی دࢪ انجام کاࢪ نیک از من بهتر و شایستہ تره کہ اینجوࢪی میشہ واقعا....🤭
منظوࢪشون اینہ
همین حࢪف ممکنہ باعث شہ توفیق از این انسان سلب بشہ و دیگہ نتونہ کاࢪ خیࢪی بکنہ😓😥
مثڷا یه فقیࢪ ږو میبینہ
توی کیفش پنج تومن پوݪ داࢪه
میگہ نہ این پنج تومن چہ سودے داࢪه بࢪاش کمہ
کاࢪی نمیتونہ بکنہ باهاش
پس ولش کن ندم😕😶
اینجام حضࢪت عݪے ﴿؏﴾یہ جواب داࢪن
میگن کہ👇🏻
از بخششِ کم شࢪم نکن کہ محࢪوم ساختنِ سائݪ کمتࢪ از آن است
یہ نکتہ اے هست اینہ کہ
هیچ کاࢪ خیࢪی با بے توجہی ما تࢪک نمیشہ
بلکہ هࢪکاࢪے صاحبي داࢪه کہ اون ࢪو بہ پایان میࢪسونہ
پس با کوتاهے توے این کاࢪ فقط بہ خودمون ضࢪࢪ میࢪسونیم🖐🏻😓
ان شاءاللہ مفید باشیم همیشہ
مࢪسے کہ بازم همراهے کࢪدید
نظࢪی داشتید ࢪاجع بہ محفݪ یا سوالے داشتید توي ناشناس دࢪخدمتم🖐🏻
هدایت شده از - دچار!
ناشنـٰاس بگو بࢪام🖐🏻
payamenashenas.ir/Ayee
پنٰاھ حࢪفاتون👌🏻↯
@nshns_dochar
#اندکیتفڪر💭
رفقا..!
یهجملهروقابڪنیم
یابزنیـمگوشهذهنمون،
وهرازگاهےنگاهےبھشبندازیم
دونهدونه #گنـاه من
لحظهلحظهظھور #امامزمان
روعقبمیندازه
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج..💔
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
🔈ابو جاسم تعریف میکنه:
تو آمریکا بودم رفتم بازار تره بار هندوانه بخرم. طبق عادت هندوانه ها را یکی یکی بلند میکردم وبا کف دست تپ تپ بشون میزدم، یک خانم آمریکایی گفت آقا چکار داری میکنی؟ براش توضیح دادم. خواهش کرد یک هنداونه خوب براش سوا کنم. همین کارو و کردم. تشکر کرد وگفت اهل کجا هستی؟ گفتم ایران.
گفت کاشکی قبل از انتخاب مسوولانتون اونارو همینطوری تپ تپ میکردین!!!! 🍉✌️😂😂😂
#لبخندبزن.مومن😉
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
محفل بعدی هم موضوعش اینه... ما با امام زمان خوشبخت میشیم. ازتون میخوام تحقیق کنید و نفری یه دونه د
سلام
با اجازه ی سها خانم...
بچه ها اینو یادتون نره بفرستید تا فردا...
همکاری کنید تا به جاهای خوبی برسیم.
مطمئنم اون یه نکته که خودتون میرید دنبالش خیلی خیلی بیشتر از نیم ساعت پر حرفی من کمکتون میکنه.
اجرتون با آقا
مخلصم
#ناتانائیل
#پارت307
–راحیل من رو میبخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم. به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم.
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت:
–نخیرنمیبخشه، نبخشیشها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دخترهی چشم سفید.
راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه.
اسرا اعتراض آمیز گفت:
–اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم.
–قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی.
سعیده باخنده گفت:
–توبهی گرگ مرگه.
اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت:
–چشم. دیگه تکرارنمیشه.
سعیده گفت:
–ولی من نمیبخشمت.
–حالا کی ازتوعذر خواهی کرد.
لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند.
اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت:
–خیلی خوب بابا معذرت.
–نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟
از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید.
سعیده گفت:
–خب بابا چون بندهی خدا هستی میبخشمت.
همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع. من هم قبول کردم و حرفی نزدم.
برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم. بعد بهانهها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد.
نمیدانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد. لابد به خاطر قضیهی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمیخواهم در کارهایم دخالت کند. ولی فقط خدا میدانست که چقدر به او احتیاج داشتم.
یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم. البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت:
–راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید.
از کارهایش هم خندهام میگرفت هم ترسم بیشتر میشد.
همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت:
–راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه. درسته؟
مادر با ناراحتی گفت:
–سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته.
اسرا گفت:
–البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد.
مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت:
–به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید.
اسرا خندید و گفت:
–ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟
شرمنده گفتم:
–ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه. یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت. شبیهه داعشیها هم نبود.
یا دفعهی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه.
اسرا خندید و گفت:
–ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف میکنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به...
در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم:
–اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه.
–نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا...
دستم را به علامت سکوت بردم بالا.
–باشه قبول. بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست.
سعیده خندید و گفت:
–اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته. احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده. بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد.
مادر گفت:
–بچهها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها.
سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت:
–خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟
همه خندیدیم.
به خانه که رسیدیم اسرا گفت:
–به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–اینو ببین، انگار سیزده بدره.
مادر گفت:
–فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمش.