eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم. انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشم‌هایم روفو کرد. وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد. –آرش! انگار می‌خواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم. یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود." کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد. به طرفم برگشت و با چشم‌هایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت: –برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت: –گفتم برو بشین تو ماشین. کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده. این حرکتش برای آرش هم شوک بود، –آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت می‌شید میرم. کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت: –شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند. روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگی‌ام کمیل است. آن دو همانطور که حرف می‌زدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر می‌شدند. من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید. انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین می‌آید. اخم‌هایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت. سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشه‌ی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد. صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم. به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانی‌اش حرفم گوشه‌ی دهانم خزید. پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت. پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوری‌ام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگی‌ام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده. روبرویش ایستادم. –کمیل. نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را می‌سوزاند و چاره ایی برایت نمی‌ماند جز این که "هایشان" کنی. –خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین. باز هم همان نگاه. اینبار بغضم می‌گیرد. –چی شده کمیل؟ بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من. باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت: –برو منم میام. حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود. –باهم میریم. احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند. خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم. جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد. بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتی‌اش را برداشتم وروی شانه اش انداختم. –سرما می‌خوری. با لحنی که زهرش درجا متلاشی‌ام کرد گفت: –دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت می‌تونی هر جا دلت می‌خواد تنها بری. وظیفه‌ی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همه‌چی رو تموم می‌کنیم. ویرانی واژه‌ی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظه‌ام، شاید واژه‌ی نابودی بهتر می‌توانست لحظات جان کندنم را توصیف کند، با دهان باز نگاهش کردم. ✍ ...
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم. حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم: –برای چی؟ هنوز هم به روبرو نگاه می‌کرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمی‌شناختمش. آهی کشید که جانم را سوزاند. بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت: –اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان. باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا می‌خواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم... کمی مکث کرد سیب برآمده‌ی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد: –الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه. از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کم‌کم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ... حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود. حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را می‌سوزاندن. ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم. –چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطه‌ی حساسش گذاشتم. –جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟ روچه حسابی... فریادش روی سرم آوار شد: –چون دیدم، چون چشم‌هات رو، نگاهت روبهتر از خودت می‌شناسم، نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری... شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته... سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم. –تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟ نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم: –اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی. ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگی‌اش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد. صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد. اشکم سرازیر شد و ادامه دادم: –اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام می‌تونم بچت رو دوست داشته باشم؟ می‌دونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر می‌کنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریه‌ی من می‌شکستش گفت: –اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون... انگار نتوانست بقیه‌ی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست... شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمی‌خواهیم واقع بین باشیم و مدام می‌خواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم. تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم. ✍ ...
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد. وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار می‌آیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همه‌ی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم. زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبی‌اش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش. کاش میشد یقه‌اش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر می‌برم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود. من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمی‌گذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا. حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم می‌اندازد. باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر می‌کرد. چقدر اسفند ماه می‌دود برای رسیدن به بهار. ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیره‌ی در رفت وهمین که بازش کردم، با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد. –چندلحظه صبرکن. پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوری‌ام رابرای لحظه ایی فراموش کردم. نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت. اعتراض کردم. –خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم. بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهی‌ام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند. منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود. فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت. تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد. همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم: – ازفردا میام شرکت. درجوابم نوشت: –هنوز بایداستراحت کنی. جواب دادم: –خوبم، میام. بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد. باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده. ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود. همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دوره‌ام کردند و از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند. روبرویم ایستاد. سلام کردم. زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت: –ساعت خواب؟ آرام جواب دادم: –آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام. بدون این که گره‌ی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت: –ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد می‌کنم. او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانه‌ی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت. انگار آن پیراهن جادویی بود. یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم. قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند. حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش. نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود. فکر می‌کردم با لبخند جلو می‌آید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد. ✍ ...
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم. –چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش. سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم: –کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه. خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت: –ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که... –آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلی‌هاش مونده. –ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که... پوفی کردم و فقط نگاهش کردم. –پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم. نزدیک در شیشه‌ایی که رسید گفتم: –راستی بداخلاقم خودتی. پشت چشمی نازک کرد. –نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشته‌ی مهربونه؟ اخم مصنوعی کردم. –به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی. بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت: –شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کم‌کم به حرفم میرسی. می‌خواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم. –الو... جدی گفت: –اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار. اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام نداده‌ام وگوشی را قطع کرد. بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم. نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید: –همشه؟ سرم راپایین انداختم. –نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای... حرفم را برید و خیلی خشک گفت: –امروز می‌مونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری. تعجب زده گفتم: –میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش... –منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد. –چقدر رفتارش برعکس اسمشه... آرام گفتم: –بله، همون خانم سکوتی. بلند شد و کنار پنجره‌ایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من. –می تونی بری. خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمی‌خندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند. برگشت و سوالی نگاهم کرد. –هنوز که اینجایی. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد. –اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن. نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم: –کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟" اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت. –بگرد و پیداشون کن. معلوم بود می‌خواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم. همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم: –امروز وقت نمی کنم، بمونه برای... –اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید. یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمه‌مان طولانی شد. در دلم به این دیوارهای شیشه‌ایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم: –این دوربین‌ها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن. بعد فوری از اتاق بیرون امدم. غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد. –با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه. تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم. –چقدر زود گذشت. تو برو. پوزخندی زد. –از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت: –از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد. چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد. –آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم. ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمی‌آیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمی‌دانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم. باصدای پیام گوشی‌ام بازش کردم. –پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا. آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی. آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت می‌دهد." کاش این روزها تمام شود. ✍ ..
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. دوباره باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد. باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته. ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم. همین که دگمه‌ی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت. –رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده. باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟ ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق می‌گفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم می‌فهمد که بینمان شکر آب است. سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند. حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده. کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبهه‌ی او می جنگم. با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کارایی‌اش را از دست بدهد. اسرا هم زمان با من رسید. همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت: –توام پیاده امدی؟ انتهای چادرم رانشانش دادم. –به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟ –اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟ بی حوصله گفتم: –شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم: –دانشگاه چه خبر؟ مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت: –خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه. حرفهایش لبخند به لبم آورد. –شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی. فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعه‌ی دنیاست. اسرا چشمکی زد. –قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکه‌ها، سرت بی‌کلاه میمونه. سرم را تکان دادم. سرسفره‌ی شام که نشسته بودیم مادر گفت: –امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، می‌خواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. می‌گفت ریحانه مدام سراغت رو می‌گیره. میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان. –فکرخوبیه. اسرا صورتش را جمع کرد و گفت: –وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که... مادر ادامه‌ی حرف اسرا را گرفت: – اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن. ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن. باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود. اسرا پرسید: –چرا گفته دست نگه دارن؟ –درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی... احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود. مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید: –تو یهو چت شد؟ خوبی؟ –خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد. مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد. قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف می‌کرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند. با خوردن ضربه‌ایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم. –واسه کی دارم حرف میزنم؟ بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت. خواهرم حق داشت. مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت. –آرامش بخشه، بخورش. به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند. روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم. مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد. –مامان. –جانم. –یه سوال بپرسم بهم نمی‌خندید؟ –سوال می‌خوای بپرسی یا جوک بگی؟ –آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟ مادر با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. لبخند زدم. –جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردم.
🌱🌼 مومن عاجز‌می‌شود↓ اما‌مأیوس‌هرگز.... 🌈🕊
•『 🌸』‌• •• •‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد!..!🌓🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
( '♥️🌱 می‌گُفت: بیابویِ‌خـُـداروبگیریم بیارنگِ‌خـُدابشیم..؛ بیادنبالِ‌خـُدابگردیم🌪!' +خیلی‌قشنگ‌میگفت..😇 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
یه‌چیزی‌بگم؟!' میگم‌کہ‌ بیاین‌فقط‌‌بچھ‌مذهبیہ‌فضای‌مجازی‌نباشیم✌️🏻 درعالم‌واقعی‌هم ‌جوری‌رفتارکنیم‌که‌بگن اوه‌بچھ‌مذهبی🙂🍃 اونجاست‌کہ‌بخودت‌میبالی‌و دل‌امام‌زمانت‌شادھ♥️(: ؟ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
🌱 یہ بهشوݩ بنداز ☺️ 🍓مداحی و مولودی Join..⇩ 💛⃟🌨 @madahy8090 🍓حوالی تو Join..⇩ 💛⃟🌧 @mah_e_shahid 🍓دختران آفتاب Join..⇩ 💛⃟🌨 @dokhtarumaftub 🍓آسا Join..⇩ 💛⃟🌨 @My_ASA 🍓پالت رنگی Join..⇩ 💛⃟🌧 @paletrangiiii 🍓دلوین Join..⇩ 💛⃟🌨 @Hana2312
حمایتی های امروز👌🏻🙂 حمایت کنیدشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
هدایت شده از - دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
∞❤️∞ 🔔 { } 🌼〖 •گاهۍارزش‌واقعی‌یك‌لحظه‌را، تا‌زمانی‌که‌به‌یک‌‌خاطره‌تبدیل‌شود ؛نمۍفھمیم ! قدرلحظاتمونوبدونیم...!〗 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
🦋 من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحت‌هایی بر می‌دارد و در شب تمامِ روحت را در خواب باز پس می‌گیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برانگیخته و تا مرگت که به سویم باز گردی به این کار ادامه می‌دهم.. :) - سوره‌انعام ، آیه ۶۰ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
🌱😊 مآ↶ 『اهل توییمـツ هرڪه تو را↷°• دوست ندارد°•○ به جهنم ×^ ✨❤️ 😍 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
شهید رفیق بازِ خوبیه!🤞🏻🌼 ‌ یه قدم که در این رفاقت برمیداری؛ شهید، قدمـــها برات برمیداره... ‌ برا این رفاقت، سنگ تموم بذار.🌧☔️[] ‌ 💛| :) ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●~ غروب روزجمعه که اگه کسی دلش بگیره باید بره خداروشـکر بکنھ..💔 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
هدایت شده از دݪیـ!
نمیدونستیم داریم بهترین خاطرات زندگیمون رو میسازیم
ما دوتا دوست بودیم 
و داشتیم از لحظاتمون لذت میبردیم☕️🍩
هدایت شده از دݪیـ!
دو نفࢪ میفࢪستید جمع آݪـاییمون🙂؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه. بعد لبخند زد. –زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحه‌ی گوشیت. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون. می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم. –بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم. –برو عزیزم. وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم. –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود. –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت. –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم. همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. سر در گم نگاهم کرد. –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه. –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی. با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه. پوفی کردم. –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد. خندید. –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد. به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند. صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم. –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه. –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همیشه روسری رنگ تیره می‌پوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب. –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل. تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم. دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی. نگاهم را به دگمه‌ی پیراهنش دادم. –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد. دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی. کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود. هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه. کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسری‌ام. –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم. –بِرس. می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مغنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد. –همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم. خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم."