eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
‌「‌مۍگفت: وقتۍاونۍڪہ‌دوستش‌دارۍ بہ‌حرفت‌گوش‌نده‌خیلۍناراحت‌میشۍ! . + راستۍخداماروخیلۍدوست‌داره‌ها:)」 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
•• یہ‌تشڪرویژه‌از‌جناب‌آقاےقنبرے ”آرایشگرجناب‌روحانی“ بابـت‌مراقبت‌از‌ریـشِ‌رییس‌جمہور‌از سال92تا‌بہ‌همین‌امروز . . ! ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
میدونستین اگہ یہ نفࢪ دیگہ بیاد میشیم 1/5 k ؟؟؟؟ یاࢪے کنید دیگہ😢🖐🏻
اون ینفری که الان اومدی مرسی ک رندمون کردی😍😍😍 خوشومدی👌🏻
۲۲۰ نشیم؟؟؟😕🌿 حمایت حمایت جهادادامه‌دارد..
ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
هدایت شده از !
اگه پسر هستی و نفست ازت حرف شنوی نداره...به عنوان تنبیه برو موهاتو از بیخ کچل کن.دارم جدی میگم !
- گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند...✋🏻! آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا :)` ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
••[⛅]•• هر‌وقت‌دیدی‌گناه‌کردی‌وعین‌ِ خیالت‌نبود ؛ بدون‌از‌چشم‌خدا‌افتادۍ..! ولے‌اگہ‌گناه‌کردی‌وغصہ‌خوردۍ بدون‌هنوز‌میخوادت :)🧡 - همین‌حالا‌استغفار‌کنیم ! 📄•• ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
:) میدونۍ چیہ رفیق ؟ اگہ رأۍ ما تأثیر نداشت ، اینهمہ شبڪہ هاۍ معاند و بۍبۍسۍ و منوتو تلاش نمیڪردن براۍ رأۍ ندادن ما ! پس قطعا رأۍ ما تاثیر داره ڪہ اونا اینجورۍ خودشونو بہ آب و آتیش میزنن ! ✌🏾 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
♥️🖇 هر‌گناهے‌یہ‌اثر‌خاص‌داره.. مثلا‌بعضے‌از‌گناهان نعمت‌هارو‌ازت‌میگیرن حال‌خوب‌رو‌ازت‌میگیرن اشك‌برا‌سید‌الشھدا‌‌رو‌ازت‌میگیرن .. آدم‌هاےِ‌خوب‌رو‌از‌ت‌میگیرن _رفیقاےِ‌خوب .. _جاهاےِ‌خوب .. !! ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
میگفٺ بہ‌جاۍاینکہ‌عکس‌خودتونُ‌بزارید پروفایل‌تابقیہ‌بادیدنش‌بہ‌گناه‌بیفتن؛ یہ‌تلنگرقشنگ‌بزاریدکہ‌بادیدنش بہ‌خودشون‌بیان✋🏻🌱 🌸 🌹 ....:/🙃 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
–تلفنات نگرانم کرده. خیلی خونسرد گفت: –نگران چرا، زهرا بود، یه سوال کرد جوابش رو دادم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. بعد از این که نمازمان را در مسجد خواندیم، پیشنهاد داد کمی قدم بزنیم. احساس کردم کمی استرس دارد. پیامکی برایش آمد و فوری جواب داد. مشکوک نگاهش کردم ودستم را دور بازویش انداختم. –کمیل. باذوق نگاهم کرد. –جانم حوری من. –من حالم بده. نگاهش رنگ نگرانی گرفت و ایستاد. –چرا؟ فشارت افتاده؟ –نه، از این کارهای تو استرس گرفتم. –چه کاری؟ –همین یواشکی گوشی جواب دادنات، نکنه دوباره کسی مزاحم... حرفم رابرید. –نه، اصلا. باور کن زهرا بود. یه مسئله‌ی خانوادگی بود که حل شد. اصلا چیز مهمی نبود. الانم پیامکی یه سوالی کرد که منم جوابش رو دادم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –شما مسائل خانوادگیتون رو پیامکی با جواب دادن یه سوال حل می کنید؟ خندید و دستم را محکم گرفت. –راحیل باور کن اصلا مسئله‌ی نگران کننده ایی نیست. اصلا رفتیم خونه خودت باهاش حرف بزن، برات توضیح میده. –خب تو توضیح بده. اصلا چی شده که زهرا خانم امروز اینقدر سوال داره؟ مکثی کرد و دستم را به طرف ماشین کشید. –فقط تو الان بیا بریم، هوا سرده یخ کردی. ناراضی سوار ماشین شدم. ماشین را راه انداخت و دستم را گرفت. –آخ آخ یخ کردی خب سردت بود می گفتی قدم نمی زدیم. دلخور سرم را برگرداندم و او خندید. –نکن راحیل، بعدا پشیمون میشیا. باتعجب نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد. زل زده بود به خیابان و سکوت بینمان را کش می داد. ماه اسفندبود و خیابانها شلوغ بودند. هنوز کمی تا خانه مانده بود که تلفنش دوباره زنگ خورد. با استرس نگاهش کردم. نوچی کرد. –ای بابا راحیل. تلفنش را به طرفم گرفت، اسم زهرا را دیدم. –بگیرخودت جواب بده. گوشی را به طرفش هل دادم. ولی او اصرار داشت که خودم جواب بدهم تا خیالم راحت شود. آیکن سبز را متصل کردو گوشی را روی گوشم گذاشت. –الو داداش. با تردید سلام کردم. –عه سلام راحیل جان. عزیزم خوبی؟ زنگ زدم بپرسم کی می رسید؟ –ما فکر کنم تا ده دقیقه ی دیگه. –باشه عزیزم، کاری نداری؟ بعد هم فوری قطع کرد. کمیل لبخند پیروزمندانه‌ایی روی لبش بود. سوالی نگاهش کردم. ولی او سعی می کرد خودش را در کوچه های چپ و چوله گم کند. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره برگشت وبا مهربانی گفت: –عزیزم، خودت که بازهرا صحبت کردی دیگه چیه؟ جوابی ندادم، ولی چشم هم از او برنداشتم. خندید. –نوچ، نوچ، مردم به چه بهانه هایی آدم رو دید میزنن. حرفش لبخند به لبم آورد. جلوی در خانه پارک کرد و کلید را انداخت و در را باز کرد. من جلوتر وارد حیاط شدم. در را بست و پرسید: –کجا؟ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید. –الان دلخوری که جلو جلو میری؟ –نه. چراباید دلخور باشم. –پس بخند. –مگه دیوانه ام خود به خود بخندم. –همین که من با این هیکل دارم بهت التماس می کنم خنده داره دیگه. از حرفش خنده‌ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و جدی گفتم: –اصلن هم خنده نداره. ناگهان یک دستش را زیر زانوهایم ودست دیگرش را زیرسرم بُرد و بلندم کرد. –اگه نخندی همینجوری میریم داخل خونه. ازترسم گردنش را محکم چسبیدم تا نیوفتم. –باشه، باشه می خندم، بزارم زمین. همانطور که می خندید آرام رهایم کرد و من فوری به طرف در آپارتمان رفتم. همین که دستم روی زنگ رفت خودش را به من رساند ونفس نفس زنان لباسش رامرتب کرد و گفت: صبرکن باهم بریم. چند ثانیه بعداز زنگ زدن در باز شد. کمیل دستش را پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد. همین که وارد شدم با دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد. ✍ ...
میز ناهار خوری، وسط سالن گذاشته شده بود و رویش یک کیک دو طبقه بود. دور کیک از گلهای رنگارنگ میخک و رُز پُر بود. باشمع های وارمر حروف اول اسم من بین گلها نوشته شده بود. انواع تنقلات و خوراکیها به طور زیبایی گوشه ایی از میز چیده شده بود. لبه های میز و سقف بالای سر میز هم بادکنکهای قرمز به شکل قلب چسبانده شده بود. اهل خانه تا ما را دیدند تولدت مبارک گفتند و همگی با هم کف زدند. با این حرف بیشتر تعجب کردم چون دو روز تا روز تولدم باقی مانده بود. باتعجب و ذوقی که نمی دانستم چطوربایدکنترلش کنم به کمیل نگاه کردم. باخنده گفت: –اگه زودتر نمی گرفتیم که غافلگیرنمیشدی. –وای کمیل تو چیکارکردی؟ واقعا غافلگیرم کردی اصلا فکرش روهم نمی کردم. پس تلفن یواشکیها واسه این بود؟ خندید. –من که بهت گفتم بریم خونه متوجه میشی. از خوشحالی و ذوق و غافلگیری زیاد همانجا ماتم برده بود، بخصوص که خاله و دایی و زن دایی و سعیده هم کنار مادر و اسرا ایستاده بودند و لبخند می‌زدند. و این خوشحالی‌ام را دوچندان می کرد. مادر و پدر کمیل با آن جثه ی نحیفشان جلو آمدند و صورتم را بوسیدند و تبریک گفتند. مادر کمیل گفت: –مبارک باشه عروس گلم، بیا بشین مادر، بعد دستم راگرفت و به طرف میز بُرد. ریحانه به طرفم دوید. خم شدم و بغلش کردم و بوسیدمش. مادر و بقیه هم امدند و تبریک گفتند. از همه چند باره تشکر می کردم ولی هنوز هم حیران بودم از این که کمیل چطورتوانسته همه ی این ها را هماهنگ کند و چیزی به من بروز ندهد. روی طبقه بالای کیک باکاکائو نوشته شده بود، "بعضی روزها خاص‌اند مثل روز تولد تو، همسرم تولدت مبارک" روی طبقه ی پایینی کیک چیزهایی شعر گونه نوشته بود که به خاطر پایه های کیک و ریز بودن نوشته ها نتوانستم بخوانم. مادر کنار گوشم گفت: –راحیل جان لباسات تو اتاقه نمی خوای عوضشون کنی؟ باخوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و از این که برایم لباس آورده بود تشکرکردم. نگاهی به کمیل که در حال جاسازی شمع ها روی کیک بود انداختم وگفتم: –من میرم تو اتاق لباس عوض کنم. با لبخند نگاهم کرد و سرش را تکان داد. لباسم را که عوض کردم در حال مرتب کردن چادررنگی ام روی سرم بودم که کمیل واردشد و گفت: –چادر برای چی؟ نامحرم نیست. باتردید گفتم: –شوهر زهرا نمیاد؟ –نه، اون سر شام میاد. بعداز نایلونی که دستش بود یک گیره‌ی سفید رنگ که گل پارچه ایی بزرگ قشنگی داشت درآورد و گفت: –زهرا گفت اینو بهت بدم، گفت برای تو خریده. خوشت میاد؟ میخوای بزنی روی موهات؟ من که دیگر از این همه مهربانی خانواده کمیل خجالت زده بودم گفتم: –دستش درد نکنه، اتفاقا احتیاج داشتم. خودش گیره‌ی روسری‌ام را بازکرد و طبق عادتش دستش را داخل موهایم بُرد و به همشان ریخت. –همینجوری بهم ریخته قشنگه، من که اینجوری دوست دارم. بی مقدمه دستهایم را دور کمرش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم وگفتم: –ممنونم کمیل. ببخشید امروز به خاطر اون تلفن ها اذیتت کردم. می دونم برای این مهمونی خیلی به زحمت افتادی. سرم را بادستهایش گرفت و صورتم را بالا گرفت و نگاهش رابه چشم هایم چسباند وگفت: –من بایدبه خاطر این که کنارمی از تو ممنون باشم حوری من. بابتش اگر تا آخر عمر هم ازت تشکرکنم کمه. این جشن هم برای تولدته، هم برای این که تو برای همیشه به این خونه برگشتی. واسه همین دوطبقه کیکه. بعد دوباره بامزه تر از قبل لبش را گاز گرفت . –الانم فاصله رورعایت کن خانم. اگه یکی بیاد داخل اتاق تکلیف چیه؟ دستهایم را از دور کمرش شل کردم. فوری هر دو دستم راگرفت و گذاشت روی چشم هایش و بوسیدشان. –همیشه روی چشم هام نگهت می دارم عزیزم. بعد از اتاق بیرون رفت. من ماندم و این همه عشقی که به پایم ریخته بود. انگار حرفهایش برای دلم مرهم بود، دلی که روزگاری جراحت عمیقی پیدا کرده بود. کمیل خوب طبیبی برای دل مجروحم بود. تقه‌ایی به در خورد. سعیده سرش را داخل آورد و گفت: –بیام داخل؟ –بیا عزیزم. وارد شد و در را بست. سر به زیر گفت: –راحیل میگم خانواده شوهرت ناراحت نشن من اینجام. دستش را گرفتم. –مگه خودشون دعوتت نکردن؟ –چرا زهرا خانم خودش دعوت کرد. روی زمین نشستم و او را هم کنارم نشاندم. –خب پس مشکلی نیست، نگران نباش. سر به زیر شد و پرسید: –من بیشتر نگران توام. نگاهش کردم. –چرا؟ –راحیل تو واقعا راضی هستی؟ یعنی گذشتت رو تونستی فراموش کنی؟ راستش درسته واسه فراموش کردنش خیلی کارا انجام دادی. خاله هم خب خیلی همه جوره حواسش بهت بود، ولی بازم... حرفش را بریدم. –ببین سعیده باید واقع بین بود. من مثل تو به قضیه نگاه نمی‌کنم. من همه‌ی این اتفاقات رو یه بازی می‌دونم. بازی که خدا طراحیش کرده و از اون بالا نگاهم می‌کنه ببینه چیکار می‌کنم. می‌تونم از مراحل این بازی رد بشم یا نه. ✍ ...
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله می‌کنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا می‌مونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم می‌چینی حتی گاهی خودت زودتر، می‌تونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی. سعیده آهی کشید. –درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمی‌تونی بی‌خیالش بشی. –آره‌خب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه. سعیده من نمی‌خوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم. سعیده سرش را به بازویم تکیه داد. –همیشه به این جمله خاله فکر می‌کردم. یادته؟ می‌گفت بنده‌ی خدا باشید. اون موقع‌ها فکر می‌کردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمی‌تونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد. –البته اگه فکر کنیم همه‌ی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و می‌گذره یه کم کار آسونتر میشه. بعد روبرویم نشست. –مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت می‌کرد. –امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم. –معلومه که داری. بعد نگاهش را در صورتم چرخاند. –بیا یه کم آرایشت کنم. –نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا. –عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور. جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم. کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت: –بیا ببین این مخصوص خودم و خودته، بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم. "خوش امدی به دلم که حریمِ خانه‌ی توست." بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود: "آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم." پس می‌خواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود. در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقه‌شان می رفت تکه‌ی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت: –بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم. در حال خوردن کیک گفت: –راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام. –مگه با هم نمیریم؟ –نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم. باتعجب گفتم: –کجا بریم؟ –شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن. –خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم. –چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره. نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق. –می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمی‌گی. انگشتش که کمی خامه‌ایی شده بود را به بینی‌ام زد و گفت: –به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من. –حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس. بلند خندید و گفت: –در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم. –پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟ مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت: –فکرکنم زورگویی باشه. نوک انگشتم را کمی به خامه‌ی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم: –چقدرم به هیکلت زورگویی میادا. باخنده گفت: –باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟ –آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون. –این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟ –همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده. –دلم می‌خواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟ –فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا. ✍ ...
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند. زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت: –داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد. کمیل ابرویی بالا داد و گفت: –من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم. زهرا خانم شرمنده گفت: –می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینه‌ایه؟ کمیل همانطور که تکیه‌اش را از کابینت برمی داشت گفت: –آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیه‌ی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟ –می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم. –نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه می‌کنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت. زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت: –می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو می‌بینی؟ برای دلداری‌اش گفتم: –نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه. –میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش می‌گرفت. داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد: –داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد. خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه. بعد با لبخند ادامه داد: –کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده. همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند. زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند. شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم. پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنه‌ی شنیدن این کلمه است. بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر. پدرکمیل اشاره‌ای به من کرد و گفت: –بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم: –آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید. –کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی. بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده‌ است. –همه‌ی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم. بعد آهی کشید. –راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو می‌کنه. تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت: اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو. هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید: –چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟ دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند. هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند. قلبم ضربان گرفت. –کمیل. –جانم عزیزم. –یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟ لبهایش راکمی کج کرد و گفت: –کی دروغ شنیدی؟ –نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده. –خدا به خیر بگذرونه، بپرس. –تو که می‌تونستی طبقه‌ پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟ –چی شده که اینو می‌پرسی؟ –همینجوری. همانطورکه وسایل خطاطی‌اش را در چمدان می‌گذاشت گفت: –از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟ –قرار شد راستش رو بگی دیگه. یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت. –خب می‌خواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود. می دونستم اگه یه بهانه‌ی اساسی برای امدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم. ✍ ...
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه. شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه. البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید. ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم. فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون می‌ترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم. بلند شدم وکنارش نشستم و بوسه‌ایی از بازویش کردم. –چقدر تو مهربونی. دستش را دور کمرم حلق کرد و مرا به خودش چسباند و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت: –تو بیشتر. –کمیل. صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد. –جونم. –چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟ سرش را بلندکرد و بوسه ایی روی موهایم زد و گفت: –اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم. خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه. با خودم گفتم پرستار می‌گیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره. چندباری که تو رو دیدم. خانواده‌ات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی. برای همین گفتم می‌خوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم. که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم: –منم گفتم مگه بلد شدن می خواد. کاری نداره. دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونه‌ام کرد. –روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومی‌بستی. دلم شور میزد. ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد. نفس راحتی می‌کشیدم. یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی. شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش می‌ذاشتم آروم میشد و می‌خوابید. باتعجب نگاهش کردم. –کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟ خندید. –خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم. –چی؟ –این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم. بی هوا مشتی روانه ‌شکمش کردم. –چقدربد جنسی. آخی، گفت و دستم را گرفت. –اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری. تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم. –کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟ آهی کشید. –اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش می‌خورد آروم میشدم. بعد بلند و آهنگین شعر را خواند. "همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف" –خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟ –این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگه‌اش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه می‌نویسم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدم ها خیلی سخت است. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را ‌کشف می کردیم شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند. پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطه‌ی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی. شایدهم مثل پرنده ایی که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند. ✍ تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند عشق در دست حسین بن علیست💚 پایان💚
خب ࢪفقا این یکے ࢪمان هم تموم شد🙂🌿 امیدواࢪم ࢪاضے بوده باشید و حلاݪ کنید ک گاهے دیࢪ میذاشتم یا نمیذاشتم😅 ان شاءالله تغییࢪات کاناݪ هم از فࢪدا یا پس فࢪدا ایجاد کنیم🙂🌿
هدایت شده از - دچار!
ناشنـٰاس بگو بࢪام🖐🏻 payamenashenas.ir/Docharr پنٰاھ حࢪفاتون👌🏻↯ @nshns_dochar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 📽 چه کسی میتواند به حال فقرا برسد ⁉️ 🇮🇷 🇮🇷 . ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
هدایت شده از - دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....