ࢪوشون نمیشد،پشت گوشے...
به همسࢪشون بگن #دوست_داࢪم☺️♥️
همسࢪشونم ازش ناࢪاحت میشْن...
شهید سیاهٰکالٖے میگن:
آخه من پشت گوشے تو جمع بچه هاٰ ࢪوم نمیشه که😅🌱
همسࢪشون میگن:
خبِ بجاش یه جمله اے دیگه بگو😊🌸
شهید سیاهْکالے:
+ یادتٓ باشد🌹
همسࢪشون:
_یادمْ هسٰت😍🌿
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
اگهآدمبشید ؛ گریہکنید ؛ توسلکنید ؛
مراقبتکنید ؛ میرسیمبہنقطہظھـور ..
میرسیمبہنقطہامامزمان؏ !
چونآقالَنگِماآدمانیستکہبیان ؛
آقایہجاوایسادهمیگہبیا !!
بایدبِکِشونیمخودمونوبرسونیمبہ
اونبالاۍقلّہ (:
#حاجحسینیکتا✋🏾!
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
یھوبیـادبگہ "عرفتانتکلعمری؟!"
+هـــوم؟!!!😐
-فھمیدمکہطُتمامِعمرمنۍ^^💛!
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
سلام...من تقریبا تازه عضوکانالتون شدم...متنایی ک میزارید عاااااالیه ..تصمیم گرفتم از اولین میامتون شروع کنم بخوندن...
اجرکم عندالله..
درپناه امام زمان موفق باشید و عاقبت بخیر
.
.
انرژی مثبت 🙂🌿
خیلی خوشـــومدین 🍰
خوشحالم که پست ها رو دوست دارید
ان شاءالله عضو موندگار بشید🙂🌿
ممنون بابت دعای زیباتون🌿
- دچار!
سلام...من تقریبا تازه عضوکانالتون شدم...متنایی ک میزارید عاااااالیه ..تصمیم گرفتم از اولین میامتون ش
رفقایے کہ توي لینڪ ناشناس پیام میدید
من جواب هاتونو داخݪ این کاناݪ میذارم
اینجا عضو باشید کہ ببینید🌿🙂
@nshns_dochar
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا فقط چند دقیقہ وقت بذارید اینو نگاھ کنید🚶🏻♀💔
خیݪیامون نمیدونما😓
#فورواردکنید ✋🏻
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
https://eitaa.com/dochar_m/12468
سها جان من خودم تو این چیزا خیلی حساسم الان یه چند تا عکس از خودم دارم که مطمئنم مفسده نداره الان بزارم پروفایلم واتساپ گناهه من با هیچ نامحرمی چت نکردم که شمارمو داشته باشه و بتونه پروفمو ببینه الان اگه این عکسو بزارم گناهه؟
.
.
ببین آجی
ما ک از دل بقیه خبر نداریم
شاید یه شخص با همون عکس ساده هم حسی درونش ایجاد شد
میگید کسی شمارتونو نداره
ولی واقعا پیدا کردن اکانت یه شخص اونم دنیای امروز کار سختیه؟
اصلا🙂
کار از محکم کاری عیب نمیکنه
دلیلی نداره عکستون رو بذارید پروف
ک نگران نباشید کسی نبینه یا مفسده نداشته باشه😇
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سیزدهم
_فڪر میڪنید اون روز امام حسن﴿؏﴾ برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا ڪردن؟ ایمان داشته باشید ڪه از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا ڪردن ڪه از شر این جماعت در امان باشیم!شما امروز در پناه #پسرفاطمه﴿؏﴾هستید!
گریههای زن عمو،
رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از ڪرامت ڪریم اهل بیت﴿؏﴾بگوید :
_در جنگ جمل، امام حسن﴿؏﴾ پرچم دشمن رو سرنگون ڪرد و آتش فتنه رو خاموش ڪرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن﴿؏﴾ آتش داعش رو خاموش میڪنن!
روایت عاشقانه عمو،
قدری آراممان ڪرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنھا به موج احساس حیدر نیاز داشتم ڪه با تلفن خانه تماس گرفت.
زینب تا پای تلفن دوید،
و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت ڪند.
خبر داده بود ڪرڪوڪ را رد ڪرده،
و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود،از تلاشی ڪه برای رسیدن به تلعفر میڪند و از فاطمه و همسرش ڪه تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را
سنگینتر ڪند ڪه حرفی از حرڪت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینڪه نخواست با من صحبت ڪند، دلم گرفت. دست خودم نبود ڪه هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیڪرد
ڪه گوشی را برداشتم،
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی ڪه درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشڪم را پاڪ ڪردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :
_حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بھت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش ڪردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت،
و دلم را تا اعماق چاه وحشتناڪی ڪه عدنان برایم تدارڪ دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یڪ ماه، دوباره دورم چنبره زده ڪه این بار تنھا نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم،
و لابد فکر همه جایش را ڪرده بود ڪه اول باید حیدر ڪشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرڪای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم ڪرد.
برای اولین بار در عمرم،
احساس ڪردم ڪسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا ڪَند ڪه هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه
و گریههای ڪودڪانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس ڪشیدن باید به گلویم التماس میڪردم ڪه نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میڪردند،
اما طوری که....
ادامه دارد....