eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈دوازدهم✨ بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝 -خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁 به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅 مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄 پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊 -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود.😟 مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮 بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
به قول حاج محمود کریمی امام زمان با و نمیاد… با میاد… بیاید همین الان برای ظهورش دعا کنیم... همین الان تصمیم بگیریم یه گناه و ترک کنیم... ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
•• یکی نوشته بود سهم من از جنگ پدری بود که هیچ وقت در جلسه ی اولیا و مربیان شرکت نکرد.... +همینقدر‌غریب :) .. ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
. همون اکانتی که اولین نفر چکش میکنی همون چتی که همه جا پین اش کردی همون ک صدای نوتیف اش با بقیه فرق داره همون که وقتی باهاش چت میکنی نیشت تا بناگوش وا میشه فقط همون :) 🙄🤞🏻 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
••🌻•• مآدربزرگ‌میگفتـ↶ خُـدآ‌‌نگاھ‌میکنہ‌ببینھ👀‌ بابندھ‌‌هاش‌چطورۍ‌‌رفتار‌میکنیـ☘️ تا‌همونطورۍ‌باهات‌رفتار‌کنهـ🍊 پس‌خوب‌باشیم‌باهمـ🐣 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
دخترڪ با چادࢪش، در پاڕڪ قدم میزند...🦋 خانمی با آرایشے "غلیظ"💅و با طعنہ میگوید:بعضۍ ها اینجا را با مجلس عزا، اشتباھ گرفتہ اند!😏 دخترڪ با آرامش🌱 پاسخ میدهد:خیر. اما عده اۍ اینجا ࢪا با تالاࢪ عروسے اشتباه گرفتہ اند...!👰🏻♥🧕🏻 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
✔️ آیت الله فروغی: 🥀🌿حیرانی تو از بی خدایی توست. کسی که خدا دارد حیران نیست. شیطان انسان را حیران می کند!!! ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
-تلنگر🌱]•• بچه مذهبے همیـشہ سربہ زیر است و باحیـا... چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازے📲... بیزار است از عنـوان"خواهر" و "برادر" و ”آجے“ و”داداش“ و...ڪه مجـوزی باشد برای شوخے و خندیدن با نامحـرم...😔 از عفت و غیـرتش بہ دور است که نامحرم را "تو" خطاب کند و نام کوچکش را بہ زبان آورد!🖇 بچہ مذهبے سـربہ زیر دارد و حریم هایش را نمےشڪند!! چہ در اجتماع و چہ در فضـای مجازی📲! بچہ مذهبے همیشـہ و همه جـا رفتارش مملـو از حیـاست...😊🌿 📿⃟‌🌙ــــــــــــــــــــــــــ📿⃟‌🌙 ﴿وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ مٰا بَدَّلُوا تَبْدِیلٰا﴾ ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
😂🤣 🦗 بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. درهمان اروژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا. علی رضا هم برگشت گفت: - نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد.😂😂 ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
🖇💛 __💛🕊🍃_______ °[ تا رمز عملیات رو گفتم دیدم داره آب قمقمه‌اش رو خالے میڪنه روے خاڪ..! با تعجب گفتم : پانزده ڪیلومتر راهه...! چرا آب رو میریزے...؟! گفت:مگه نگفتے رمز عملیات یا ابوالفضل العباس |؏|... من شرم میڪنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم(:💔]° ❥ JᎧᎥN↬@dochar_m
بنا ب درخواست های شما از این ب بعد روزی چهار پارت میذارم☺️