[ما آرزوی گمنامی داشتیم...
نَه !
توهم مذهبی نمایی...
پس بترسید.....✌🏼📿]
دچـٰاࢪ|ᵈᵒᶜʰᵃʳ
از ابتدا تا انتها را کنار هم می چینم.
کلید واژه ها روایت میکنند،اما گویا همه چیز به دنبال موضوع دیگری روانه ی خانه ی مولا میشود...
- دچار!
از ابتدا تا انتها را کنار هم می چینم. کلید واژه ها روایت میکنند،اما گویا همه چیز به دنبال موضوع دیگر
کوچه و رخِ نیلی
دیوار و درِسوخته
مسمار
محسنِ شش ماهه
پهلوی شکسته
چادر خاکی و سوخته
چشمان بسته ی دلدارِ علی...
امان از غسل شبانه،امان از بازوی کبود ،امان از خونابه ای که مثل اشک مولا از سینه ی زهرا جاری بود، انگار زخم ها سر باز کرده بودند تا غسل زهرا به اندازه ی گریه های حیدرطول بکشد...
امان از اون لحظه که حسنین کنار دیوار آستین لباس رو در دهان گرفتن و گریه میکنن...
امان از دل زینب...
شاید اون لحظه که مولا تکیه به دیوار زد و بلند بلند برای مظلومیت زهرای هجده ساله گریه کرد به یاد روزها پیش ،روز اول افتاد که با دستان خودش شهادت زهرا رو امضا کرد.
شاید وقتی تابوت رو روی دوشش گذاشت به یاد وقتی افتاد که زهرا رو با لباس سفید به خونش آورد، الان هم کفنش سفیدِ اما هجده ساله ی قد خمیدست، پهلوی شکسته، صورت نیلی...
توی راه علی زمزمه میکرد
زهرای من رفیق نیمه راه شدی؟!
زهرای من کجا بدون من میری ؟!
زهرای من
زهرای من
زهرای من
آرامِ من
بدون تو کجا برم؟!
بانوی من تو استحکام عرشی،اینگونه بر زمین نیفت...
عزیز دل حیدر،همه دار و ندارم...
زمانی که بی بصیرتی پنبه ی گوش ها و پرده ی چشم ها شد
کسی نگفت زهرا بانوی عالمینِ
کسی نگفت زهرا بارداره
کسی نگفت زهرا دختر رسول الله
کسی نگفت زهرا مادر حسینِ
کسی نگفت زهرا اساس خلقتِ
اما گناه علی چی بود که باید قرار دلش توی این بی بصیرتی کبود و زخمی میشد ،شکسته بال وپر میشد.