eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد ! اشکامو با آستینم پاک‌کردم و با دستم خاک و از روش کنار زدم . یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن. با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه. دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد ! سید مرتضی رو صدا زدم . خودم رفتم کنار . فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد . هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم ۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک !! فوری با سپاه تهران تماس گرفتم و گزارش دادم . قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA. شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش! بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص و به زور فرستادیم حسینیه. من و محسن موندیم و شهدا. منتظر جواب DNA شدیم ‌. انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم خیلیا التماس دعا گفتن . اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید . از اذان ۴ ساعت میگذشت و من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم .‌ با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌. از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته ‌. محسن از جاش بلند شد و +حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان . سرمو تکون دادمو _باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم . دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه حالم خوب بود. از هیجان قلبم داشت کنده میشد. از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم . شبو پیش شهدا موندیم . خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیم و از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!!! و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن . تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم ____ اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی. خانواده هاشون چی.. تلفن و قطع کردم زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن . سریع خودشو رسوند به من . بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن. ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران _ فاطمه: فردا عقد ریحانه بود ‌ خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم. لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم ‌. تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام . چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم . ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شدم . چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود . هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشت و خاطره هاشو مینوشت. چه قلم گیرایی داشت . تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردم و نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج . حس میکردم پر بیراهم نمیگه . ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم و بردارم چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است راجع به حضرت زهرا بود به زور از لای کتابا درش اوردم ساعت ۵ بود یهو یه چیزی یادم اومد وگل از گلم شکفت از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم کابینت بالایی و باز کردم یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی از تویخچال شکلات تلخم و هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم +فاطمه جون بد نگذره بهت با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرم و چرخوندم سمت ساعت ۸ شده بود با تعجب گفتم‌ _کی هشت شدددد؟ مامان جوابم وبا سوال داد +چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم _هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه دست بردم و آخرین دونه چیپس و از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتاب و بستم لیوان و ظرف و برداشتم و بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم و گرفتم نمازم و که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد + فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟ امشب شام با توعهه و تمام اینو گفت و رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمش و رفتم آشپزخونه در کابینتا و هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا و از تو جعبه اش در آوردم و مشغول شدم تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد خسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن .تا ظرفا و بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید بسم الله شروع کنین دوتاشون خندیدن و مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا و سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم اون چند صفحه ایم که مونده بود و خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردم و دست و صورتم و شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کارداشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازم و خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد رفتم استقبالش ودوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا و رو میز چیدم ومنتظر بابا موندم چند دیقه بعد باباهم اومد داشتیم غذامونومیخوردیم که یهو گفتم _راستیی بابا منو میبرین امروز؟ +کجا؟ _مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه +آها کجاست؟ _خونشون +ساعت چنده؟ _هفت دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلندشد +۵ونیم بیدارم کن _چشمم پاشدم ظرفا وجمع کردم و شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکش و رو عدد۳دیدم رفتم تواتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم وانداختم رو تخت شلوار ولوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم البته بخاطربلندیه پیراهنم مشخص نمیشد شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم خب خداروشکرچیزی نیاز به اتو نداشت رفتم وضو گرفتم و بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود وبرداشتم و نشستم و بادقت ب ناخنام کشیدم بعدشم منتطر موندم تاکاملاخشک شه و گندنزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بوداز همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم روتخت و چشمامو بستم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 +دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم _ساعت چنده؟؟؟؟ +پنج و۱۳ دقیقه _عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟ +بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!! خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟ _هفت + خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد . یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن +زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟ _وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم +خب چ ربطی داره _وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم +خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت + اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم _ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالم و انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیم و ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم ۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست بابا نگه داشت و گفت +خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت _چشم .ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت + عه این اینجا چیکار میکنه ؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت _هیس زشته سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت +فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟ خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود صداشم خشن نبود گفت _سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود....* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت +سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرماا نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاش و شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم ریحانه یه دوربین داددستم و گفت +فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم _عه دوربین خریدی مبارکت باشه +نه بابا واسه داداشمه _آها نشست رو مبل دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس و که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارش وگفتم _ چ دلی ببری شما از آقاتون خندید و اروم زد رو بازم و گفت +مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟ _آره خیلی ماه شدی +قربونت برم من چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم وازش فاصله گرفتم داشت بافامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلندشه و درو بازکنه وضعش و که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم _من بازمیکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تربودم شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم محمدبود از موهاش فهمیدم کیه روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد بلندگفت باشه باشههه برگشت سمتم دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت +ببخشید چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد +میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟ اروم گفتم _براشون سخته هی بلندشن با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین صداشو صاف کردو گفت +عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا جمله اش و کامل نکرده رفت در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود نفسم و با صدا بیرون دادم و حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن همه بافاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست شروع کردب خوندن و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ آخرین بار کی به یاد امام زمان بودی؟!! _ جواب مردم:....!!😔💔 ‌‌←بی کَسه تنهاست هیچکی تحویلش نمیگیرهـ هیچکی بهش نمیگه دلم برا خودت تنگ شده!! غریـبــ طریـد فریـد شریـد ...! JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
←دلِ امام‌زمان، به شیعه‌هاش بندِ.. باهاش حرف بزن.. گزارش بده JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
. . مردم باید اینو بدونن که همیشه مردم کوفه از ما بدتر نبوده و نیستن.گاهی ما روی مردم کوفه رو هم سفید میکنیم اینو غربت چند صد ساله یه نفر ثابت میکنه...!💔 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
﴾🌿🖇﴿ 『اگہ‌تونستی‌یہ‌عمربہ‌خدابگی‌چشم؛ خدایه‌جایی‌ڪہ‌خیلی‌گیری ... لطف‌میڪنہ‌وبھت‌میگہ‌چشم💚! پس‌تمرین‌ڪن :)...』 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
. . آخــدا... يه كارکن تهش مـا هم بگيم: -"مارأيتُ الّا جميلاً "- JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
نصف‌شب‌دوستاشوبیدارکردگفت‌بیدار شیدمن‌میخوام‌شهیدشم.😇 دوستاش‌گفتن‌‌حالانصف‌شبی‌چه‌وقت این‌کاراست؟!کوشهادت؟🍃گفت"من‌خواب‌دیدم‌امام‌حسین‌به‌🌙 خوابم‌آمدوگفت‌رضاتوشهید‌میشوی‌ اگرسرت‌رابریدندنترس‌دردندارد."😭 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
به‌مامیگفت:که‌بایدطور‌زندگی کنیم‌که‌زمینه‌سازظهورآقاامام زمان‌باشیم.❤️ زن‌وزندگیمون‌ومهمونیامون. حتی‌لباس‌پوشیدنمون.👕👞 اصلاوردزبانش‌بودکه ‌زمینه‌سازظهورباشیم.🌈 درهمین‌راستاعروسی‌خودشو همزمان‌باسفرحجش‌برگزارکرد. جشن‌باولیمه‌حج‌یکی‌شد.🍔 حاج‌سعیدهمیشه‌دوست‌داشت جزءزمینه‌سازان‌ظهورباشه.🎨 JᎧᎥN↬|🐣| @dochar_m
سلامتی دخترایی که❗️ نمیتونن مدافع باشن و برن جنگ....😔 ایها الداعش‼️📢 سپاهو بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر حواست به من باشد‼️ ☜دختـر شیعه زاده ای هستم که ◇ شهادتـــــــــ را ازمـادرم زهــــــرا به ارث دارم ◇ و صــبوری را ازعـمــــه زیـنب ◇ و شجاعت را ازدخترکی 3ساله... من سلاح هایی دارم☺️ که بااسمش جانت به لرزه می افتد🙁 ⇜ چــــادرمــــــ ⇜ سربنــــد یافاطـــمه ⇜ دلگرمـــــی به ســقا ⇜ فرمــان ســیــدعلـــــی حواست باشد....‼️ گرنگاه چپ کنی سمت حرم☝️ جانت را با خونت میخرم😡 [💛]@dochar_m
○°حرف قشنگ🍃 میگفت: تو حیفی تو گناه نکن…🚫 تو از حد و حدودا تو از محرم نا محرم ها نگذر😞 تو واسه خدا باش :)🌱😌 تو پروانه باش🦋 زیبا و غیر‌قابل‌ دسترس میگفت: تو ارزون نباش…❌ شکلات‌بدون‌‌جلدمتقاضی‌نداره جنس‌ارزون‌خریدارزیا‌دداره |• @dochar_m☁️🍃•|
یک‌هواپیما‌رودرنظر‌بگیرین🛩 وقتی‌میخواد‌بشینه؛🛬 اگه‌باند‌آماده‌نباشه‌نمیتونه‌بشینه❌ هی‌ماچراغ‌میزنیم‌میگیم: [اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج] میگه‌بابا باند آماده‌نیست! کثیفه! باند رو تمیـز کن من شوقم به ظهـور از تو بیشتـره... :) استاد_رائفےپور💡 |• @dochar_m☁️🍃•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید ریحانه و روح الله و از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه و واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه وشوهرش گل و نقل پاشیدن بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابا روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش و بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش و طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش و گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه و از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستش وپیشونیش و بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرم و اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدم و خواستم دوربین وبیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزدن ب زور چادر سرشون کردن ارایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین وبا یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمدد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنن* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ |• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○ 🌸 دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سرچی چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدرریحانه اومد دم درو +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلندشد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه یه چندتاسلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلندکردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم درکمک میکردن محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ |• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○ 🌸 بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بود‌که داشتن میخندیدن از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست! بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت ! رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه! سریع از ماشین پیاده شدم‌و با عجله رفتم بالا مامان با دیدنم پشت سرم اومد +علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟ سرمو تکون دادمو _عالییییی مامان جون عالییی باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد اخر سرم اروم زد پس کلمو +یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم _مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم مامان یه پشت چش نازک‌کرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم نمیتونستم نفس بکشم! هیچیو نمیدیدم انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم! یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی! حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق! خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم! همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم! با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم! حالت خیلی عجیبی بود داد میزدم و گریه میکردم همه صورتم از گریه خیس شده بود میدوییدم سمت نور ولی به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش یه تابوت از نور بود یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس جیغ زدم ولش کردم دوباره همه چی سیاه شد! تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق! دوباره پرت شدم تو همون سیاهی. همش جیغ میزدم و گریه میکردم! که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم! +فاطمه!! فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت از ترس زیاد جمع شده بودم همه ی صورتم و لباسام خیس بود مامان نشست رو تخت و بغلم کرد تو بغلش آروم گریه میکردم تو گوشم گف +هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!! اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم واقعا روزای کسل کننده ای بود اصلا این سال سالِ منفوری بود پر از استرس پر از درس اه ازین حالِ بدم خسته شده بودم دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم _الو سلام +سلام عزیزم خوبی؟ _چه خوبی چه خوشی اقا من اصن کنکور نمیدم‌منصرف شدم +فاطمه باز زدی جاده خاکی این حرفا چیه الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟ _بابا حالم بهم خورد از درس!!! +خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم توگوشت! چی میخونی _شیمی +خب پس بگو _اه!حالاچیکارکنم +برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعدشروع کن کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم انگارخودم بلدنیسم این کارارو بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سرکتابم وسعی کردم تمرکز کنم وتست بزنم توفکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ |• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽● 🌸 +من دارم میرم ،کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود. محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!! با خوشالی جواب دادم _بح بح سلام عروس خانوم +سلام عزیزم خوبی؟ _هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟ +مام خوبیم خدا رو شکر!!! چه خبرا؟ _ سلامتی +یه چیزی بگم؟ _دوچیز بگو! +قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام! هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!! گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری ! _بازم شهید میارن؟ دم عیدی اخه؟ چرا؟ +وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره . حالا اصراری نمیکنم . داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته ! _اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا! +اها باشه . هر طور مایلی عزیز. ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون . کاری نداری ؟ _نه مرسی بابت تلفنت ! +خواهش میکنم. خداحافظ _خدانگهدار تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد. نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم. چه حسِ غریبی! من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست! سرم گیج رف! رو تخت دراز کشیدم ‌ صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم‌. چشمم به پست محمد خورد . عکس چندتا تابوت بود روشم نوشته بود ۱۸!!! چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ... پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود " نمیدونم چم شده بود . فوری تلفن ریحانه رو گرفتم . بعد سه تا بوق جواب داد. +جانم عزیز چیشده؟ _سلام گفتی مراسم کیه؟ +فردا چطور _ساعت چند؟ +هفت غروب شروع میشه. _اها باشه مرسی +چیشد نظرت عوض شد؟ _نه همینجوری. +اها باشه _کاری نداری؟ +نه عزیز خداحافظ فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین . _مامان مامان +جانم _میخان شهید بیارن فردا میشه بریم؟ +بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟ _اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم +سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟ _هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم. +که اینطور .عجب.‌ حالا کِی ؟ _نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت مراسمشون تو هیئت شروع میشه! +اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم قیافمو کج و کوله کردمو _اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد +خب اول اجازشو بگیر بعد! کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم _باوشه راهمو کشیدم رفتم تو اتاق حس خوبی داشتم . یجورایی دلم شاد شد . تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم . حتی واسه شامم پایین نرفتم . دیگه پلکم از خواب میپرید ‌ به نگاه به ساعت کردم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله ! چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم ‌. یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد. با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم . منگِ خواب بودم . به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم . خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم. رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم . به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت . رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت . مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود . نشستم رو میز و مشغول شدم . بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم . با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم. پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود . کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم . هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم . ___ دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه . با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم _سلام بر پدر عزیزم خیلی جدی گفت +سلام خوبی؟ _شما خوب باشین عالی . همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و +چیزی شده؟ _نه اصلا نهار میخورین؟ +نه با دوستان خوردیم امروز! _عجب! مظلوم نگاش کردم و _بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟ + اره جایی کار دارم چطور؟ _اخه چیزه! میخان شهید بیارن این جا +خب به سلامتی من چیکار کنم؟ _گفتم اگه میشه باهم منو شما و مامان بریم ببینیمشون. لبشو کج کرد +شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟ _عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم. +ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!! اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟ _اینجوری نگین تو رو خدا* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ |• @dochar_m☁️🍃•|
⚠️ تلنگر 📱واتساپ آخرین بازدید ده دقیقه قبل... 📱تلگرام آخرین بازدید بیست دقیقه قبل... 📖قرآن آخرین بازدید رمضان سال گذشته..🙃🖐🏻 😔آیا هنوز وقت آن نرسیده است که دلهای مومنان برای خداخشوع کند؟! ‌ |• @dochar_m☁️🍃•|
شاید ارزش هرکس به دلش بنده✅ اگر دلت به دنیا بنده ارزشت همون قدره❌ اگر دلت به خدا بنده ارزشت میشه بینهایت🔝 انتخاب با شما💯 |• @dochar_m☁️🍃•|
•°|🌦☔️|•° •°•••🌻۞ 🦋🍃|•° ... °• این‌فضاها{اࢪدوهای‌جهادی}ادم ࢪو میشڪۅنه دࢪمقابݪ‌نفس خۅدش‌ادم‌ࢪومیشکنه ڪه تۅهیچۍ نیستۍ اگࢪخدابخۅاد تۅࢪوعزیزکࢪده اگࢪخداهم نخۅاد تۅࢪاذلیل مۍکنه این‌خیلۍخوبه تمرین‌خۅبیه یڪ فضاۍ تمࢪینۍخیلۍکۅچیکه هࢪکسۍمیتۅنه‌بهࢪه ببࢪه... •. ° |• @dochar_m☁️🍃•|
⚠️ بيا توافقنامه امضا كنيم🖐🏼 من رآكتور قلبم را به نامت ميكنم💛 تو هم تحريم چشمانت را از من بردار👀 ...!مهدی جان میدانی آقاجان خواب مانده ایم🚶 ازهمان روز اول☝️🏻 همان روز در سقیفه همان موقع کنار در خانه میدانی اگر خواب نبودیم کار به پهلوی مادر نمیرسید💔 به خار در چشمان پدر نمیرسید🥀 به جگرِ سوخته مجتبی🌴 به ظهر عاشورا🔥 به زندان🕸 به زهر به غربت یتیمی نمیرسید اگرخواب نبودیم کار به انتظار شما نمیرسید...🌥 اللهم عجل لولیک الفرج |• @dochar_m☁️🍃•|