eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ڪانال‌"اتحادادمین‌های‌ایتا"
﴾🌻...(:"¡﴿ مااینجآ‌عاشقانه‌هایمان‌ࢪا؛ دࢪگوش"‌او‌"‌نجو‌آمیڪنیم. .` (:🌿! _🌸https://eitaa.com/joinchat/1027866700C2cf3536f33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|استاد‌پناهیان °•|چجوری‌دوستم‌رو‌نماز‌خون‌کنم📿 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🎥] 🌱ذکر توصیه ی امام‌زمان‌؏‌ج + برای‌حل‌مشکلآت--🌙-- ↲ 🥰|🌸|•• 🍃🌺اللهم صلی علی محمدواله محمد وعجل فرجهم بحق زینب س JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه. رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد . محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد. سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم‌ . با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن. از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره.. با لبخند بهشون نزدیک شدم و گفتم _هیسس بچه ها یواش تر . چیشده؟ چرا اینجایین بدون چادر؟ زهرا اروم گفت: +تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت : _عهه زهرا زشته گیج سرم رو تکون دادم و گفتم _متوجه نشدم. زهرا گفت: +عه!!همینی که داره میخونه دیگه. گیج تر از قبل گفتم _ها؟این چی؟ زهرا ادامه داد: والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه (مستراح)رو رو سرمون خراب کنن. همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش. با حرفش لبخند رو لبم ماسید. چیزی نگفتم که ادامه داد: +حالا نفهمیدیم زن داره یا نه . پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت: +د لامصب بگیر بالا دست چپتو به حلقه ی تو دستم شک کردم. داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بود تا اراده کردم جواب بدم قطع شد عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن. برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم... اصلا دلم یه جوری شده بود. به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم سرشون رو اوردن بالا و بهم خیره شدن. زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون... با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمدو گفتم که به حسابش میرسم!!!* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم‌ که چیزی جا نذاشته باشیم. چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس. باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم‌. هم من هم محمد دلمون گرفته بود . دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی .... از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود. دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم. با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه . سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود . دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد. گفتم : _آخیش !! دلم تنگ شده بود واست. لبخندش عمیق تر شد +اوهوم منم . _وای محمد !!! +جانم؟ _فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم +خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش. _خستم بابا نگران چیه +خب الان بخواب دیگه _سختمه +ای بابا . _راستی آقا محمد +جان دل؟ دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش +آیی !!چیکار میکنی ؟؟ _تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟ +وا _این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن ! +خب ؟ _عاشقت شدن ! +خب عادیه عزیزم همه عاشقم میشن _عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو ! رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم : _هه مظلوم گیر اورده هی هیچی نمیگم...! دوباره برگشتم سمتش و : _میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟ اه محمددد! اعصابمو خورد کردی شونش رو انداخت بالا برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت : +حرص که میخوری بیشتر عاشقت میشم. لبخند زدم و چیزی نگفتم. دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش. _ دو روز از برگشتمون میگذشت. بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه. خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم. به ساعت نگاه کردم. خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم. از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم. برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد. هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم. سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم. انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم‌. برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم. رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه. چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد. به ساعت نگاه کردم. تازه ساعت دو و نیم بود. چرا انقدر زود اومده؟ در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا. تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم. یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...) در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون. _سلام آقا.چقدر زود اومدی؟ +علیک سلام. فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟ _چرا گیر میدی کسی نیست که خب! +گیر چیه خانومِ من ؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟ یا یا الله میگه؟ نباید اینطوری ببینتت کسی که! عه! +حواسم هست دیگه. ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام،ببخشید. حالا بفرمایید داخل لبخند زد وگفت : _قربون چشمات وارد شد. دلم واسش قنج رفت. خندیدم و گفتم: _این نایلون ها چیه دستت؟ +کتابه _کتاب؟ کتابه چی؟ +کتاب کتابه دیگه عزیزم. خریدم باهم بخونیم. _منظورم اینه موضوعیتش چیه؟ +میبینیم باهم دیگه. _اها. +خوبی؟ _شما خوب باشی بله! نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین رفت تو اتاق بلند پرسیدم: _گشنته؟ +اره _بمیرم الهی. غذا هنوز حاضر نشد چرا نگفتی زودتر میای؟ +خدانکنه‌ هیچی دیگه یهویی شد. _کتابا رو کی خریدی؟ +صبح! نمایشگاه زده بودن. هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم. _اها خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری. هنوز تو اتاق بود.
در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی! به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم _آقا محمدم ؟! از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت: +جان دل محمد؟ _من میمیرم برات که. چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی. +ای به چشم. چرا زودتر نگفتی؟ _حواسم نبود. حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه. پیش دستی رو دادم دستش. سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد. رفت سمت کتابایی که خرید مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم اومد نشست و مشغول شد +به به چقدر خوشمزه شد _نوش جانت عزیزم +فاطمه خانوم _جانم؟ +من بهم ماموریت خورده.فردا باید برم با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 گفتم: _اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟ پس من کی ببینمت؟ ببین محمد من ادمم دل دارم دلم برات تنگ میشه میفهمی؟ یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت‌. اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم _دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ چشماش رو خوشگل کرد و گفت: +منم دلم برات تنگ میشه. ولی خب چه میشه کرد؟ میتونم نرم مگه؟ +کی برمیگردی؟ _یه هفتس فکر کنم. حالا بازم نمیدونم. شما برو خونه مامان اینا خونه نمون . _چشم. فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو. مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه خندیدو +ای به چشم _قربون چشات. +راستی؟ _جانم؟ +اون کتابا رو برات مرتب کردم. به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز. _چشم بقیه غذارو بدون حرف خوردیم. منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت: +شما برو بخواب خسته ای. من جمع میکنم. از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم. وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد. گاز ، سینک، آشپزخونه. خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش. نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد . _ رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا . چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون. دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم. دلم خیلی گرفته بود. شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت. من نمیتونستم محمد رو از دست بدم‌ حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت. چشم هام رو بستم خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان. نمیتونستم ... اصلا ... نه واقعا نمیتونستم. گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم. از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم‌ و دوباره دراز کشیدم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم. اصلا چه افکار احمقانه ای! الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟ چقدر دیوونم من. یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت. منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم. هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا! گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش. جواب نداد. ‌چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک. با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم. محمد بود از جا پریدم و نشستم رو تخت _اهههه کی اومدی؟ خندیدو +اول که سلام علیکم. دوما که حال شما خوبه؟ سوما که همین الان. _سلام عشق من. وای دلم برات تنگ شده بود. +منم خیلی . بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم. _نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم‌ +اوه اوه نگفتن چیکار؟ _نه. +هیچی پس توبیخی خوردیم. _نمیدونم. محمد تو با رسولی چیکار کردی؟ اینم عاشق خودت کردی مرد؟ لا اله الا الله. هی هر روز میگه اقا محمد نیومد اقا محمد کجاس هی فلان بهمان .... خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری . +من باید دوش بگیرم _خب پس برو حموم واست لباس بیارم +زشته اخه! _پاشو برو لوس نشو. خندید و با من اومد پایین. رفت تو حمام. لباساش و حوله رو بردم تو حمام براش گذاشتم‌ تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم‌ مامان بیمارستان بود ‌ .بابا هم طبق معمول پی کاراش‌. زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش. نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز شه‌ از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردم و واسش اب گرفتم. مامان رسید خونه. وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد. رفت تو اتاقش تا لباساش رو عوض کنه. رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده. در رو باهم باز کردیم‌ با دیدن هم زدیم زیر خنده‌ مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت: +به به پسر گلم . چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد محمد گفت: +سلام مامان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟ به خدا دل خودمم تنگ شده براتون. با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد. مامان محکم بغلش کردو بوسید که گفتم : _محمد غذات سرد میشه ها. افتخار نمیدین؟ باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت : _به به چه بو بَرَنگی راه انداختی. نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش.
بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم: _عجب خندیدو به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتم و خوردم. مامان گفت: +اقا محمد تعریف کن برامون . کجا بودین؟ کجاها رفتین؟ چیکارا کردین؟ گفتم: _مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش. مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت: +خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین. محمد به احترامش بلند شد و گفت : _عه میموندین خب مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 محمدتا ته غذاش رو با اشتها خوردو من فقط نگاش کردم. تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش. آب پرتقالشو سمتش دراز کردم و: _عه عه نگاه کن خب یواش تر . اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت : +خب اینجور که تو نگا میکنی میپره تو گلوم دیگه. _اخه چشمات خیلی قشنگه. +چشای خودت قشنگه. چه خبر از دانشگاه؟ _هیچی خبر خیر +درس میخونی دیگه؟ _اره بابا کلافه شدم +کی کلاس داری دیگه؟ _صبح تا ظهر فردا +اها. با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم: _چیه؟ترسیدی؟ +نه عزیزم ترس چرا روشو تکوند و رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا درو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتش و باهم دست دادن بعدش هم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن. از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم.با بابا سلام کردم ورفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفها رو جمع کردم وگذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختم و گذاشتم تو سینی وبا قندبراشون بردم. حالا مامان هم به جمع دو نفره ی شده بود.کنارمحمد رومبل نشستم. با بابا حرف میزدن داشت میگفت کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت : _اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه،فاطمه چی میکشه واقعا؟ انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود. مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده. گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم. اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود . تو یه نگاه همه جذبش میشدن. رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت. محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت. رسولی به خاطرش ریش گذاشت. هیئتی شد. شوهر ساراعاشق محمدشده بود . اصلا یه چیز عجیبی بود. با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت: +آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت: +بچم بیچاره.ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدم و گفتم: _عجبا!! منو سوژه میکنین؟ جانم آقاجونِ آقا محمد؟ بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد: +میگم وقت هایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! _چشم. به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد. صبر کرد تا حرف بابا تموم شه. زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت: +بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه. اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت: +حاج آقا !کلید کشوی هیئت دست منه. بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم‌ مادر از شما هم ممنون. بابا پا شد و گفت: +این چه حرفیه.راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زدوگفت: پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم: +خب تو برو کارتو برس دوباره برگرد دیگه.من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشم و ابرو اومد. رفتم بالاتواتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید. سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین. محمد اومد سمتم وکوله روازدستم گرفت. با مامان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم. محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلیدرو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌. محمددم یه میوه فروشی شیک نگه داشت. باهم پیاده شدیم،رفتیم تو مغازه‌ محمد از موزوخیاروسیب وپیازو سیب زمینی وپرتقال کلی خرید. پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین. چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود
خاستیم برگردیم که چشمام خورد به پاستیل و دلم ضعف رفت نمیخواستم به محمد بگم برام بخره تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم درحدخودم رعایت کنم محمدکه نگاهم رودیدرفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل وچیپس وپفک وکلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبدوبرگشت همه ی خریدهارو گذاشت رومیزتا فروشنده حساب کنه‌ نزدیک من شدوگفت: +چیز دیگه ای که نمیخوای؟ با لبخنددرگوشش گفتم _تا الان هم چیزی نمیخواستم البته... جز تو رو. با صورتی که خستگی ازش فریاد میزدخندید لبخندش انقدرقشنگ بود که دلم میخواست بغلش کنم داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین.* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
°•○●﷽●○ 🌸 وقتی نشستیم محمد بدون توقف روند تا خونه. از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ. تا محمد پارک کنه چند تا از کیسه های خرید رو گرفتم و رفتم سمت آسانسور. دکمش رو زدم ،تا بیاد طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد. اسانسور که ایستاد درش رو باز کردم و واردش شدیم‌ تا برسیم بالا گفت : +دلم خیلی برات تنگ شده بود گفتم: _اره منم. دق کردم تا تو بیای. میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره. +جدی؟ _اره +پس خیلی عاشقمی _اره خیلی.. میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه. دلم برا امیرحسین کوچولوشون تنگ شده. خندید و : +الهی ...! باشه هر وقت حاضر بودی به خانومش زنگ بزن. _نمیشه دیگه. شما باید باشی +من هستم حالاحالاها. اسانسور طبقه خودمون ایستاد. کلید رو انداختم و در رو باز کردم و گفتم : _بفرمایید. محمد کفش هاش رو در اورد و وارد شد . یه نفس عمیق کشید و گفت : +اخیش! دلم برا خونه خودم تنگ شده بود! راست میگن هیچ جا خونه خود ادم نمیشه ها. خندیدم و : +بدون شما خونه ی ادم هم خونه ی ادم نمیشه. خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولم رو نیاوردم بالا. چادرم رو دوباره سرم کردم و رفتم پایین تا کولم رو بیارم‌ ساک محمد هم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده. لباسام رو سریع عوض کردم‌ کتابام و بقیه وسایل رو هم از تو کوله در اوردم و مرتبشون کردم. لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی. خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم‌ به ساعت نگاه کردم. پنج و نیم بود. تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردام رو برداشتم تا یه دور مطالعه کنم. کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه. میدونستم بیدار شه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالا سرش صداش زدم. _اقا محمد ... محمدم ... اقا بیدار شو اذانه،نمازت رو که خوندی دوباره بخواب. چشم هاش رو مالوند و نشست رو تخت. منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم. بعد از من هم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش گرفتم تا براش بزنم. با لبخند رو به روم ایستاد دستش رو دراز کرد عطر رو ازم بگیره که دستم رو کشیدم‌ . لبخند محوی زد. دستش رو گرفتم تو دستم و پشت دستش عطر زدم. زیر گلوش رو هم هم همینطور.نمیخواستم معطل شه. رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم _محمدم..! +جان؟ _واسه من هم دعا کن! _من همیشه واسه شما دعا میکنم. لبخند زدم که نمازش رو بست. دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاهش کنم. وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد. انگار تو حال و هوای خودش نبود. ولی با این وجود پشتش ایستادم و ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاش رو از دست ندم. بعداز نماز جا نمازش رو بست و دوباره رفت تو اتاق. من هم چادرم رو تا کردم و رفتم سمت اشپزخونه. میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم‌ بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه. گوشت چرخ کرده درست کردم. برنج رو هم آب کش کردم وگذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه. دوباره نشستم سردرسم. نفهمیدم چجوری زمان گذشت. به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتم و چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق. تازه یادم اومدچقدرخسته بودم‌. محمد از سرما جمع شده بود. روش پتو انداختم آیت الکرسی وحمدوسه تا قل هوالله خوندم رو محمد فوت کردم و چشمام رو بستم ‌. ____ با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم. نمازمون رو باهم خوندیم. رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیدس به محمدنگاه کردم که پیش گاز ایستاده بودوکتری دستش بود _صبح شمابخیر! خسته نباشی +قربان شما. صبح شمام بخیر. _چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
+خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور . به میزنگاه کردم. نیمرو درست کرده بودبا گوجه وخیار و پنیررومیز چیده بود . واسه خودم وخودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم: _محمدجان نهاررودرست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم. فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه،خودم زودتر میرسم. حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره. +چرازحمت کشیدی؟ به روی چشم. چندتا لقمه برداشتم وسریع خوردم. ساعت پنج صبح بود. چاییم روداغ نوشیدم که دهنم سوخت‌ با عجله پاشدم و رفتم سمت اتاق.* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
🌹صبحدم ذڪرے به جز نامش، نگویم بهتر است 🌹جز ره و رسم ولایش را نپویم بهتر است 🌹سمتِ قبله، رو به اربابم حسین بن علی 🌹با سلام صبحڱاهے، خُلق و خویم بهتر است ✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ.✨ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن ِ🌷وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 💚صبحتون حسینی 🌹اللهم ارزقنا ڪربلا... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
💚سلام امام زمانم 💚 📖 السَّلاَمُ عَلَى السَّيْفِ الشَّاهِرِ وَ الْقَمَرِ الزَّاهِرِ... 🌺سلام بر مولایی که با تیغ ، زمین ‌دردکشیده را از دست ظالمان نجات خواهد داد... 🌼سلام بر او و بر روزی که با دیدن روی ماهش، دردهای زمین تسلی خواهد ظهورش صلوات 🤲🌸🌸🌸 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
✳️امام جواد علیه السلام ✅سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند، پشیمان نگردد: 1️⃣ عجله نکردن 2️⃣ مشورت کردن 3️⃣ و توکل بر خدا JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
یکۍ از راه‌هاۍِ خودشناسے این است کھ انسان با خواهش‌هاۍِ نفسانے خود مقابله کند ! ؟ (: _استاد‌پناهیان JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
. -ولی یادت باشه جایی که تو دستت نمیرسه؛ خدا شاخه رو میاره پایین! ؟ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
4_5861963921849584126.mp3
4.72M
🎧🎧 ⏰ 1 دقیقه 👆 ✅ گناه یعنی چی؟ 🔺 تا حالا از این زاویه بهش نگاه کرده بودی؟! ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
:💟🐾 هر معتاد حداقل سالی یک نفر رو با خودش همراه میکنه..!🚫 شمایِ مسلمون ‌مسجدی سالی چند نفر رو مسلمونِ مسجدی میکنی ...؟! ؟؟ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 لباسم رو عوض کردم. کتاب هام رو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت: +امروز من میرسونمت خیلی خوشحال شده بودم _جدی؟ مگه نمیری سپاه؟ +چرا ! ولی میتونم تو رو هم برسونم. _قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه. لباساش رو عوض کرد و رفت پایین. در اتاقا رو بستم ،چراغ هارو خاموش کردم،در خونه روهم قفل کردم و رفتم پایین. محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشینش چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت: +هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟ +راستش سخته یخورده! _آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی. همیشه هم تا دیر وقت بیداری. بعدش هم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ ناسلامتی گواهینامه داری ها. _نمیدونم میترسم تصادف کنم +نفوس بدنزن. ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم: _عههه چیکار میکنی؟ کلاسم دیر میشه. +خودت بشین پشت فرمون _محمد دیوونه شدی؟ در سمت من رو باز کرد +پیاده شو یالا. _وای تورو خدا +خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟ استرس وجودم رو گرفته بود _حالا نمیشه امروز بگذری از من؟ باشه یه روز دیگه که عجله ندارم +نوچ نمیشه بدو پاشو میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتی ها ول نمیکنه‌ پباده شدم محمد جای من نشست. نشستم پشت فرمون با کلی دعا و بسم الله کلاج رو گرفتم و دنده گذاشتم و بعدش هم گاز اصلا دل تو دلم نبود. محمد گفت: +خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟ _هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه ! خندید و گفت: +به روی چشم نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدم و به محمد نگاه کردم که گفت: +دیدی سخت نبود؟ _سخت نیست فقط راهش زیاده! خندیدوگفت: +باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه. کولم رو گرفتم و از محمد خداحافظی کردم و وارد دانشگاه شدم. تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد. بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده +ساعت چند کلاست تموم میشه؟ براش اس ام اس زدم _سه و نیم انگار منتظر جواب نشسته بود گفت: +پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری. به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد ... دقیقا همینجور شد! دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود. من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت +بشین دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود. تا یک هفته همین کارش بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم. وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم. انقدر این کار روکرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشینش میرفتم و می اومدم. _ بعد از نمازصبح نشستم سر درس هام.انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم‌ ساعت تقریبا ده بود.بلند شدم در یخچال رو باز کردم پاکت شیررو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمد هم بیدار شد. _به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده. چقدر میخوابی تو اخه پسر؟! پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن خندیدو گفت : +عجب!!! صبح شمام بخیر. _دست و صورتت رو بشور واست صبحانه درست کنم. رفت تو دستشویی وچند دقیقه بعد اومد بیرون. مسواکش رو گرفت و دوباره رفت دستشویی. یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره روکه چیدم رفتم دنبالش دردستشویی رو زدم وگفتم : _اقا محمد!! با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد. _چیکار داری میکنی شما یک ربع؟ با مسواک تو دهن پر از کفش گفت : +مسواک میزنم با تعجب پرسیدم _یک ربع داری مسواک میکنی؟ دهنش رو شست و گفت: +جدی یه ربع شد؟ خندیدم که گفت: +اره دیگه النظافت من الایمان باهم دیگه خندیدیم و رفتیم تو آشپزخونه مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم: _منتظرکسی بودی؟ +نه رفت سمت آیفون و +عه ریحانس _خب درو بزن بیاد بالا +زدم در خونه رونیمه باز گذاشت. چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت:
+چرا نفس نفس میزنی؟ ریحانه گفت: +روح الله دم دره داداش باید بریم گفتم: _وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که. ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد: +اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم محمد با اشتیاق گفت: +خب؟ ببینم!! ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون داشت. یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های ریز داشت . قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد تقریبا تو مایه های کارت عروسی خودمون بود. یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید و خیلی خوشگل بود.* ادامـہ‌دارد... ✍️نویسنده 🧡 💚 ❌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m