eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - دچار!
ࢪفقا... یکۍ از اعضاۍ کاناݪ جزء خوانی داشتن الان چندتا جزء مونده کہ خونده نشده یاࢪۍ کنید این چندتام تموم شہ✋🏻🙂 هࢪکسۍ کہ میتونہ بخونه بیاد پۍ وۍ @ayee_h ♧ 6 ♧ 7 ✅ ♧ 8 ✅ ♧ 9 ♧ 10 ♧ 11 ♧ 12 ♧ 13 ♧ 14
هم‌اکنون‌محفل‌مجازۍ‌مونو‌ازدست‌ندید⇩👌🏼🌸' https://eitaa.com/joinchat/4280352838C3e5182c0dc
ازدست‌ندید‌بافضاۍِ‌رسانھِ‌اۍ‌آشنا‌بشید⇧ راحت‌فریب‌نخورید✋🏿 . .
°•💚•°🌴°• اگر نمی توانید پرواز کنید پس بدوید🏃‍♂️ اگر نمی توانید بدوید پس راه بروید🚶‍♂️ اگر نمی توانید پیاده روی کنید بخزید🏊‍♀️ و اگر نمی توانید بخزید هر کاری انجام دهید تا به جلو حرکت کنید💪 ➣|🍭 @dochar_m
°•💛•°🐣°• خواهرمن...! مگہ‌قرارنشدچادرکہ‌سرمیکنین واسہ‌این‌باشہ‌کہ ‌زینتاتونو✨ازنامحرم‌بپوشونید؟!🧐 پس‌فݪسفہ‌این‌عکسا📸 باچادراےپرزر‌وبرق😑 وسہ‌کیݪوآرایش‌‌چیہ...؟! وقتےنتونین‌میݪ‌دیده‌شدنو‌کنترݪ‌کنین باپوشیہ‌هم‌خودنمایےمیکنین...!😑 ...؟!🚶🏾‍♂ ....؟! ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 با ویلچرش طرف آشپزخونه رفت از اپن گرفت و به سختی بلند شد. نگران شدم وگفتم: –مواظب باشید. شنیده بودم از خواهرش زهرا خانم که کم،کم می تواندراه برود. ولی جلو من تا حالا این کاررا نکرده بود. کتابی روی اپن بود همان کتابی که هردویمان خیلی دوستش داشتیم. آن رابرداشت و نگاهی از روی محبت به من انداخت و گفت: –این کتاب رو دلم می خواد بدمش به شما،ودودستی کتاب روطرفم گرفت. بازاین معلم زندگی ام مراشرمنده کرد. کتاب راگرفتم و گفتم: –ولی شما خودتون... حرفم راقطع کرد. –پیش شما باشه بهتره. نگاهم را از روی کتاب به چشمهایش سر دادم، اوهم نگاهم می کرد، ولی سریع این گره نگاهمان را باز کرد. بالبخندگفتم: –البته به نظرمن شما نیازی به این کتاب ندارید، چون خودتون شبیهه یکی از شخصیت های این کتاب هستید. –اغراق اونم دراین حد؟ ممکنه فشارم روببره بالاها. –خب این نظرمنه، برای همین میگم نیازی بهش ندارید. آهی کشیدوگفت: –اینجا نباشه بهتره...وقتی می بینمش دل تنگی خفه ام می کنه. انگار هر چی غم عالم بود تو این جمله اش بود. خیلی دلم می خواست بپرسم دل تنگ کی؟ ولی ترسیدم بپرسم. ازجوابش ترسیدم. خیلی آرام به طرف اتاقش رفت.و من کتاب رادر بغلم فشردم و آرزو کردم کاش آرش اعتقادات این مرد را داشت. با صدای گریه ی ریحانه طرف اتاقش رفتم، دستم را روی سرش گذاشتم، تبش قطع شده بود. بغلش کردم و غذایی که عمه اش برایش درست کرده بودو همیشه درظرف مخصوصش می گذاشت از یخچال برداشتم وگرم کردم و دادم خورد. ریحانه سرحال شده بود،چند تا اسباب بازی مقابلش ریختم تا بازی کند. کتابی را که آقای معصومی داده بود را باز کردم تا نگاهش کنم. متوجه یک برگه شدم که لای کتاب بود، با خط خوش خودش این شعر را با قلم ریزخطاطی کرده بود. به جز غم تو که با جان من هم‌آغوشست مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست چراغ خانه چشم منی نمی‌دانی که بی تو چشم من و صحن خانه خاموشست وقتی خواندمش تپش قلب گرفتم، همین جوربه نوشته خیره مانده بودم شاید مدت طولانی. حالا فهمیدم منظورش از دل تنگی خفه ام می کند یعنی چی. آنقدرحجب و حیا داشت که اصلا فکر نکنم من رادرست دیده باشد چطوری... با این فکر لبخندی روی لبهایم امد و نمیدانم چرا تصویر عصبانیه مامانم جلوی چشم هایم ظاهرشد. بیچاره مدام می گفت تو نروآنجا، سعی کن بچه رااینجابیاوری، من خودم نگهش میدارم. ولی آقای معصومی اجازه نمیداد خوب حقم داشت. بیچاره مامانم از این که اینجا می آمدم همیشه ناراضی بود و سفارش می کرد مواظب همه چی باشم. ولی من آنقدرازاین معلم سربه زیرم تعریف می کردم که کم‌کم‌ مامان اعتمادکرد. می گفتم مامان تا وقتی من آنجاهستم او زیاد بیرون نمی آید، بیرون هم بیاید زیاد اهل حرف زدن نیست، به جزدرمواقع ضروری. آنجا مثل ادارس اودراتاق خودش کارش را انجام میدهد من هم این ور، گاهی که شاگردهایش برای آموزش خطاطی می آیند، از من می خواهدکه ازاتاق ریحانه بیرون نیایم. حتی برای بازکردن درهم خودش می رود. این حرفها خیال مامانم را راحت می کرد بااین حال سفارش کرده بود به کسی نگویماینجاکارمی کنم. به جز خانواده خودمان و خاله ام کسی ازاینجاکارکردنم خبرنداشت.
🌸 🌸 مادرم وقتی خیلی جوان بود و من و خواهرم کوچک بودیم بیوه می شود. پدرم بر اثرتصادف ضربه مغزی می شود ودر جا فوت می کند. مادرم تمام زندگیش را پای ما ریخته است و همیشه میگوید دلم می خواهد مثل پدرتان بنده ی خدا باشید. تنها نصیحتی که از بچگی از اوشنیده ام همین است... «بنده باش»... اوایل نمی فهمیدم منظورش چیست؟ ولی هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم چقدر سخت است بنده بودن و چقدر حرف تو در دو کلمه است. چقدر می شود در موردش کتاب نوشت وحرف زدو بازبه قول عطار اندر خم یک کوچه ماند. صدای گریه ی ریحانه که آویزان پاهایم شده بود، من را از اقیانوس فکرهایم بیرون آورد. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک اذان بود. همیشه پیش ریحانه نمازرا می خواندم بعد به خانه می رفتم. ریحانه را بغل کردم تا آرامش کنم. نمی دانستم چه کنم، ریحانه بی قراری می کردو از من جدا نمیشد. اذان گفته بودومن هنوز بچه به بغل فکرمی کردم چطورراضی اش کنم که روی زمین بنشیندوآرام باشد. آقای معصومی ازاتاقش بیرون آمدتاوضوبگیرد. نمی خواستم ببینمش خجالت می کشیدم. یادشعری که برایم نوشته بودافتادم وسرم راپایین انداختم. –خانم رحمانی بچه رو بدید من نگه دارم، اذانه شما نمازتون رو بخونید، من بعدا می خونم. امروز حالش خوب نیست اذیتتون می کنه. اصلا رویم نشد حرفی بزنم. بدون این که نگاهش کنم بچه رادرآعوشش گذاشتم و برای وضوگرفتن به سرویس رفتم. وقتی بیرون آمدم نبود بچه راداخل اتاقش برده بود. بعد از نماز لباس پوشیدم که بروم. چند تا تقه به در زدم از همان پشت اتاق گفتم: –آقای معصومی با اجارتون من دارم میرم، فقط اگه دوباره تب کرد داروش رو بهش بدید. خواستم بروم که دراتاقش راباز کردو گفت: –دستتون درد نکنه. زحمت کشیدید، دیدم بچه در بغلش بی قراری می کند. گفتم: –من بچه رو نگه می دارم تا شماهم نمازتون رو بخونید بعد میرم. ــ نه شما برید ما با هم کنار میاییم. ــ بی توجه به حرفش دستهایم را دراز کردم برای گرفتنش، که خود ریحانه مشتاقانه خودش را دربغلم انداخت و نگذاشت پدرش تعارف کند. بعد از تمام شدن نمازش، تشکر کردو گفت: –صبر کنید زنگ بزنم آژانس. –نه با مترو راحت ترم. بلند شدم تاخداحافظی کنم دیدم به کتاب روی اپن، خیره شده، با سرش اشاره کرد به کتاب و گفت: –نمی برینش؟ ــ روز آخر که خواستم برم با بقیه ی وسایل هام می برم. یکم سنگینه. (چون چند تا لباس و چادر نمازو کتاب و غیره آورده بودم اینجا.) با بستن در خروجی و وارد شدن به کوچه، دنیایی از افکاربه ذهنم هجوم آوردند، غرق در افکارم بودم که با صدای سلامی به خودم امدم. با دیدن آرش که دست به سینه ایستاده بودوبه ماشینش تکیه داده بود شوکه شدم.به نظر یک خشم پنهانی هم داشت که نمی توانست خوب مهارش کند.
🌸 🌸 –خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم.
🌸 🌸 ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟
°•🧡•°🍂°• • . • 🌿•°عده‌اے جوانان از علامه حسن‌ زاده‌آملے درخــواست نصیحت ڪردنـد، ایشـان فرمودنـد: سعی ڪنید ڪه با نامحــــرم رابطــه نداشتـــه باشیــد! چـــه زن باشـد چــه مـــــرد! گفتنــد: آقا مگر مـرد هــم نامحـرم میشـود؟! علامـه فرمودند: هــر ڪس بـا خــدا رابطه ندارد نامحـرم است.✨✌️🏽 ➣|🍭 @dochar_m
°•💙•°🦋°• 🔔 { } 🌼〖 آدم از رفیق بد تاثیرمیگیره! مثل بادےڪه از زباله‌دونےرد بشه اونم‌بوی‌بدمیگیره چه‌بخواد چه‌نخواد... ؟! .🌱 •°.〗🕊 ➣|🍭 @dochar_m
°•💚•°🌴°• شـرط گمنآمۍ سڪوٺ‌اسٺ نه فریـادخوبیھآ ...ツ」❤️🕊 ➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•💚•°🌴°• خدا هر چه پسر بر او بیارد🎈 حسین اسم علی را می گذارد (ع)🌺 ➣|🍭 @dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
• • امروزه‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادوخاطره‌شهدا کمتراز'شهادت'نیست:)! . . .🌱 _شهید‌ابو‌مھدۍ 🤗🌤
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
°•🧡•°🍂°• [ 🦋] ‌•.•• +🌻‌ - وقتی‌همه‌چی‌دست‌خداست نگرانی‌برای‌چی!💙🌱 ➣|🍭 @dochar_m
°•💙•°🦋°• ⭕️ جوونی یعنی؛ بهارِ زندگی بچه‌ها تا جوونید جوونه بزنید 👤 حسین یکتا ➣|🍭 @dochar_m
°•💚•°🌴°• ✨| 🍃اگر مواظب دلتان باشید و [غیرخدا] را در آن راه ندهید آنچه را دیگران نمی‌بینند، می‌بینید آنچه را دیگران نمی‌شنوند، می‌شنوید....🖇 👤|شیخ‌رجبعلی‌خیاط ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎➣|🍭 @dochar_m
4_5965333730145863197.mp3
12.06M
●━━━━━━────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ↻ حاج‌مهدی‌رسولی|👤🎤 •●○🎈🎀○●• اۍ‌جوون‌حسین‌منوصداکن اۍ‌جوون‌حسین‌منو‌نگاه‌کن.. ای‌جوون‌حسین‌برای‌اینکه یارمہدۍبشم‌منودعاکن.. :)🦋⚡️ 🤩🎈 °•|"●🌹🎉●"|•° ➣|🍭 @dochar_m
°•🧡•°🍂°• 🙃↯ بہ‌روایټ‌پرسټارجنگ🎤🖇 میگفټ↯ یکےازمجروحاروآوردن‌...🥀 خونریزےشدیدداشټ😢🤭 وارداټاق‌عمݪ‌شدیم...🚶🏾‍♀ دکټراشاره‌کرد،چادرمودربیارم کہ‌راحټ‌ټربتونیم‌‌مجروح‌روجابہ‌جاکنیم😕 گوشہ‌چادرموگرفټ... وبریده‌،بریده‌گفټ من‌دارم‌میمیرم🥀 🖐🏾 همونجورےکہ‌چادرم‌ټودستش‌بود ...😞🕊) ➣|🍭 @dochar_m
°•💙•°🦋°• 🌼🌱 ••• [عِندَما أَتَذكَّر أَن كُلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى🧡🌱] "وقتى‌يادم‌ميفته‌كه‌ همه‌چيزدست‌خداست قلبم آروم ميگيره"🦋🕊 ➣|🍭 @dochar_m
°•💚•°🌴°• 『 🌸͜͡🌱』 🔵- 🌱‌'همه‌فکرمی‌کنندچون گرفتارندبه‌خـُـدانمی‌رسند؛ اماچون‌به‌خـُـدانمی‌رسندگرفتارند💛»! 🌱 -| | 🌈🕊 ➣|🍭 @dochar_m