eitaa logo
- دچار!
10.8هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 بعداز آخرین کلاس باید پیش ریخانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزهاکلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم. در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت: –به به سلام راحیل جان. ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟بهتر شده؟ همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت: ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده. سبدرخت هاروبغل گرفت و به طرف در خروجی رفت. –دیگه من برم، الان آقامون میاد. اشاره کردم به سبد دستش. –لباسشویی که اینجا هست. ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم. ــ دستتون درد نکنه. ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده. ــ چشم. لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم. غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم. چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم. چند تقه به در اتاق زدم. ــ بفرمایید. ــ سلام. به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد. از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم: –شرمنده نکنید بفرمایید. آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم. سینی رو روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بودویهگک کامپیوتر رویش باکلی چیزهای مختلف، مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد. شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود. یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند. پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود. نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت: –صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم. ــ از این حرفش تعجب کردم. تا حالا بااوسریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم. ــ نه من نمی خورم. ــ چرا مگه ناهار خوردید؟ کمی این پاو آن پا کردم و گفتم: نه ــ اگه با من سختتونه پس... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم: نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم: – آخه من روزه ام. ــ دوباره لبخندی زدو گفت: –قبول باشه اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه... ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم. سرکی توی اتاق کشیدم.ریحانه هنوز خواب بود، آشپزخانه نامرتب بود، احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند. شروع به تمیز کردن کردم. بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم. در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد. ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید. ــ زحمتی نیست. خم شدم سینی را بردارم چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود. چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود. دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت یک موی ندانست ولی موی شکافـت اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی. با صدایش به خودم امدم، – می دونید شعرش از کیه؟ ــ با دست پاچگی گفتم: –نه ــ ازابو علی سیناست. با تعجب گفتم: –مگه شاعرم بوده. ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن. باحسرت گفتم: –واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه. ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم. یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده. نچ نچی کردم و گفتم: –آدم میمونه تو کار این بزرگان.یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس... با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم: – با اجازه من برم.
🌸 🌸 ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن. محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود. اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم. بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم. چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کم‌کم خوشش امدو آرام گرفت. همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کم‌کم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید. بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن. بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد. –ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم. آقای معصومی کم‌کم باعصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت. با تعجب گفتم: –اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم. لبخندی زدوگفت: –یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کم‌کم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود. بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش. طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم. نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم. باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد. –راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید. چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود. سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند. روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره... شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟ با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته. وقتی تعجب من را دید گفت: –می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید. بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم: –کار شماست؟ ــ با اشاره سر تایید کرد. –خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم. ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا... حرفم را قطع کرد. –وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه. ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه. ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست. با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم. وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود. خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم. با صدایش از افکارم بیرون امدم. ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت. فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ ــ بله.به خاطر ضررش نمی خورم. فنجان راکناردستم گذاشت. –دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟ ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم. البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند. ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت: –چه همتی! ــ وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست. همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت: –ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه. بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش. مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده. ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟ ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه... بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود. ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه. لبخند زد. – خدارو شکر که خوشتون امد. بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد. بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم. بعد از تموم شدن کارم گفتم: –من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید.
⇠[🕊🌿] بہ‌ یکے از دوستاش‌ گفتم: جملہ‌اۍ‌از شهید‌ بہ‌ یاد دارید؟! گفت: یکبار کہ‌ جلوۍ دوستانم‌ قیافہ‌ گرفتہ‌ بودم ابراهیم‌ کنارم‌ آمد و آرام‌ گفت: نعمتے‌ کہ‌ خداوند‌ بہ‌ تو‌ داده بہ‌ رخ‌ دیگران‌ نکش...‼️ 🌿 ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ـ ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
! رفیق‌یه‌سوال... خدایی‌شب‌هاتاساعت‌چندبیداری؟ دوسه‌شایدم‌چهار... حقیقتاچیکارمیکنی؟! حتما باگوشی‌کارمیکنی‌؛اونوقت... ‌دنبال‌چی‌هستی؟ این‌همه‌ساعت‌بیداری خب‌بنده‌خدایك‌ربع‌فقط‌یك‌ربع‌وقت‌بزار نمازشب‌بخوون... دنبال‌هرچی‌هم‌هستی‌بهش‌میرسی ازبرکت‌ورحمت‌تاآرامش‌واخلاص‌وشهادت ازهمین‌امشب‌شرو؏‌کن‌:/ ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
•°~🖇♥️ 🌙🌱 نگاه‌به‌نامحرم‌خنجر‌به‌ایمانتان‌میزند و‌چیزی‌جزگناه‌به‌زندگی‌تان‌اضافه‌نمیڪند. این‌همه‌نگاه‌خوب‌وجود‌دارد‌مثل:⇩ نگاه‌به‌چهره‌پدرومادر، عالم‌ربانے، قرآن، ونگاه‌محبت‌به‌زن‌و‌بچه‌ که‌همه‌این‌ها‌عبـادت‌است...!🌱 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
سلام مولای من سلام بر روزی که جرعه های هدایت را بر همه خلق مینوشانی رخ بنما که بی تو راهمان را گم کردیم تویی تنها راه نجاتمان....🌱 💚 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
🚶‍♂ طرف کارش گیر میفته؛سریع گوشیشو بر میداره یه استوری آماده میکنه! مینویسه🖊 ( خدایا مشکلمو حل کن ) آخه مشتی!! مگه خدا تو اینستاس!! مگه تو واتساپه!! مگه تو روبیکاست!! یعنی چی همه چی ما شده فضای مجازی! ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
⇜📲❣ ↝ تَقْــ💎ــوا یَعنـے ایݩ ڪہ... اگر اَز ڪارْهایَت بِہ مُدَت یکــــ هَفتِہ فیلـ{🎥}ـم‌بَردارے ڪردَند وآن‌رادَرتِلویزیوݩ‌پخْش‌کردَند..:} توناراحَٺ‌وشَـرمَنْدِه‌نَشَـوے...😇 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
🧡:) وقت دنیااااارو میگیری با این جـدی بودنت😕😂 🤓 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ |🍭@dochar_m
!❗ کاش‌.. جمله‌ۍ"دروغگو‌دشمن‌خداست‌" ورد‌زبونمون‌نمیشد! لااقل‌‌وقتی‌که‌واسه‌اولین‌بار‌میشنیدیم که‌بادروغ‌گفتن‌دشمن‌خدامیشیم یه‌تکونی‌به‌خودمون‌میدادیم ویك‌تصمیم‌هایی‌ راجع‌به‌خودمون‌وحرفامون‌و...میگرفتیم\: ...🚶🏿‍♂ ➣|🍭 @dochar_m
⚠️ ❤️ ✨آدرس‌امام‌زمان«عج»✨ ⚜از علامه‌حسن‌زاده‌آملی پرسیدند: آدرس‌امام‌زمان‌ڪجاست؟🤔 ڪجا‌مۍشودحضرت‌راپیداڪرد؟🤔 💡ایشان‌فرمودند: آدرس‌حضرت‌در‌قرآن‌ڪریم‌ آیه‌ۍآخر‌سوره"قمر"استــ‌🙃❤️ ڪه‌مۍفرماید: [فۍمقعدصدق‌عندملیڪ‌مقتدر] هرجاڪه‌" صدق‌و‌درستی"باشد،😉 هرجا‌ڪه‌ دغل‌ڪارۍوفریب‌ڪارۍ نباشد، هرجاڪه‌" یادوذڪرپروردگارمتعال"باشد، امام‌زمان‌آنجا‌تشریف‌دارند...√❤️ ➣|🍭 @dochar_m
🌱⃢♥️ ✍ • . إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی✨ خدایا جود تو آرزویم را گسترده ساخت، و عفوت از عمل من برتر است🌻 📙مناجات شعبانیھ🍃 ➣|🍭 @dochar_m
[💣] عاشقِ♥ بااسرائیݪ‌هستند.. "امام‌خامنہ‌اۍ‌حفظ‌اللہ"✋🏼 ----------------------- /وَجاھدوا‌فی‌سَبیل‌ِاللّٰھ/ -🎈🍃 ➣|🍭 @dochar_m
:⇣ یادتـ بآشه ها اول امام زمآن {؏ـج} یآد تو میکنھ، بعد تو یاد امآم زمآن{؏ـج} مي‌افتی!(:💔 |🍭@dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 -شھیدعلۍخلیلۍ-🌿' «بھ‌ عشق لبخند حضرت آقا جلو رفتم...» انقلابی(: |🍭@dochar_m
گردش‌خون‌ دررگ‌هاےزندگے شیرین‌اسٺ❣ اماریختن‌آن‌ درپاے‌محبوب شیرین‌تر‌اسٺ و‌نگو‌شیرین‌تر✨ بگو:‌ بسیاربسیارشیرین‌تر‌اسٺ...!❤️ ✍🏻شہیدآوینے ✨ 🕊 |🍭@dochar_m
Panahian-Clip-HaletChetore(1).mp3
2.34M
🎵حالت چطوره؟ ➕پیشنهادی برای دید و بازدیدهای عید نوروز |🍭@dochar_m
♡•• 🌸بسپارش بہ خُـــــــــدا خُــــــــــدا قشنگترش میڪنہ...✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ JᎧᎥN↷ 💛『❥@dochar_m
💡 اللهُّمَ کُن لِوَلیڪ... نجوایی است٬ بر زبان ما! اما قلبمان،به ستون های دنیا، زنجیرشده است دعایمان،بوی بی دردی میدهد؛ که به اجابت نمی رسد...ッ ➣|🍭 @dochar_m
🌸 چــادر میـپوشند🙃 چون ترجیح میدهند..☝️🏻 پا بہ حرف ِ خـــــدا باشـند❤️ وچہ لذتـــ دارد اینڪہ خاص او باشند😍 نہ اینڪہ..! مطیع دستـــ شیطان👿 ➣|🍭 @dochar_m
ادمین‌تب‌ویوریپی‌بالای1کامیشم•✅• ادمین‌پست‌ساخت‌عکسنوشته؛‌میشم‌بالاۍ1کا•✅• آیدۍِ‌بندھِ⇩ ↶ | @ganamfadayerahbarm
هدایت شده از نیـٰاز !∞
آدم خوبا اگہ بوداشتن بوۍ میدادن نیـٰاز !∞🍅
لطفا ࢪگباࢪۍ کپۍ نکنید دیگہ😕
یاحداقل یہ فوࢪواࢪدم بࢪید اون وسط
کل مطاݪب کاناݪ ࢪو یہ جا میذاࢪید یجوࢪی نیست؟🤯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 آرش*** با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم. اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد. گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کند، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند، که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر... با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم. غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام. کلی فکر کردم که چه بنویسم. نوشتم: –سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم. فرستادم. گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم. دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود. مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم. به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم. نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود. پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم. با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد. ــ سلام،لطفا پیام ندید. زود نوشتم. چرا؟ اوهم زود جواب داد: –چون دلیلی نداره. ــ همکلاسی که هستیم. ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟ پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم. خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم. حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم: –ولی من نیت بدی ندارم. ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه. ــ ولی من نیتم ازدواج. بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد. ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود. با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست. یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم. گفت : –آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم: –عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت: – عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره. واقعا انگار همین طوره. شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت: – کجایی پسرم؟ لبخندی زدم و گفتم: –همینجام. مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت: – بشین برات میوه بیارم. ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام... شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت: –ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟ کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد.