『 🧡 •°°🌱』
.
یاصاحبالزمان،
عجلعلیظھورك
وفرجنابھم!(:
خوشبهـحالِزمان،کهـتوصاحبششدی :))💚
#اللھمعجللولیکالفرج...
#نیمه_شعبان !
.➣|🍭 @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
انتظار یعنۍ..🤔
دانلودبراۍآرزومندانسربازۍِ امامزمان پیشنهادمیشود🌿-
#نیمه_شعبان
|🍭@dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت33 🌸
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محلش هم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت34 🌸
آرش**
دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا.
به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد.
هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد.
با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد.
صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود.
با اشتیاق خواندم.
نوشته بود:
–آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم.
بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری...
واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خالهاش زندان نرود؟
الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خالهاش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد.
دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر...
نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم.
راحیل**
یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم.
–سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم.
سعیده لبخندی زدو گفت:
–دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید.
–پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم.
دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
–اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت:
– خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟
با خستگی چشم هایم را باز کردم.
–آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم.
حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟
سعیده اعتراض گونه گفت:
–چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت:
–توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه.
مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت:
–خیلی خب، بگیرید بخوابید.
خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد.
چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم.
ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم.
اسرا خندیدو گفت:
–خب منم خواستم بترسید دیگه.
سعیده معترضانه گفت:
– پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ...
اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت:
–کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه.
هرسه از این حرف خندیدیم.
سعیده پوفی کردو گفت:
– راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه.
بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد.
به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده.
چشم های من هم کمکم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ پیام دادی؟
ــ آره.
ــ جواب داد؟
ــ نه هنوز.
هم زمان صدای پیام گوشیام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم:
– فکر کنم خودشه.
– زود باز کن ببینم چی نوشته.
گوشیام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم.
نوشته:
– سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه.
سعیده ذوق زده گفت:
– وااای چه مودب.
با اشاره با اسرا گفتم:
–هیس، بیدار میشه ها...
زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت:
–بدو سریع بنویس منم همین طور.
اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم.
ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده.
نچ نچی کردم.
–سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟
بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود.
سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت:
–یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا.
گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم:
–بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت35 🌸
آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم.
کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم.
وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند.
کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند.
به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم.
نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکراز فکرم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم.
با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم.
بی معطلی گفت:
–کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
–همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم.
ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم.
از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم.
انگار خودش هم متوجه شد و گفت:
–ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه.
به رو به روم خیره شدم و گفتم:
–ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟
احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت:
–خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش رو آروم تر گفت و شمرده تر.
نگاهش کردم.
–خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟
اخم ریزی کرد.
– خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره.
باز هم سکوت کردم، نگاه سنگینش را احساس می کردم.
سکوت را شکست.
– نمی خواهید چیزی بگید؟
سرم را بلند کردم و نگاهم به نگاهش افتاد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود، نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست.
حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم.
ــ حتما، بفرمایید.
ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد.
اونم این که...
–که چی بشه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–یعنی چی؟
فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟
پوزخندی زدو گفت:
–هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم.
مایوسانه نگاهش کردم و گفتم:
–همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟
ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟
چشمهایش گرد شد.
–اینقدر بد بین نباشید.
ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت36 🌸
سرش را پایین انداخت و قیافه ی متفکری به خودش گرفت.
سکوت بینمون طولانی شد.
می خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم.
آهی کشید و گفت:
– میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید.
ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه.
دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید:
– شما چی؟
ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست.
من بیشتر افکار آدم ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه.
سرش را با ناامیدی بلند کردو گفت:
– شما با افکار من آشنایی دارید؟
برام سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم باید منظورم را متوجه می شد.آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
–خب تا حدودی از رفتاروطرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد.
قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم.
حتی ترم های پیش.
راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من...
من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها...
ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم.شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید.
اگر ایناروهم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بودو این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی.
نگاهش را به روبه رو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید.
سرش را به طرفم چرخواند و عمیق نگاهم کرد، تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود.
نفسش را بیرون دادو گفت:
–خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست...
نگذاشتم حرفش را تموم کند گفتم:
– اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یک آقا تو یه اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره.
دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند، قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما...
این بار او حرفم را قطع کردو گفت:
– من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده.
از این حرفش عصبانی شدم، انگار حسودیم هم شده بود با پوزخندی گفتم:
–این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگی...
زل زد بهم و گفت:
–لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید.
از اعتراف ناگهانیش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم:
– متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید.
بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ.
راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند.
پا تند کردم به طرف ایستگاه مترو.
صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم.
نزدیکم شدو پرسید:
–مگه شما قبول می کنید که کارتون درست نبوده؟
با غضب نگاهش کردم و گفتم:
– من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند.
💯✅اهميت مثبت اندیش بودن :
♨️ رفقا هرگز به خودمون نگیم :
❌”من نمیتونم یار امام زمان(عج) بشم“😥
❌”من نمیتونم روابط حرام رو ترک کنم😔“
❌”من نمیتونم زندگی خوبی داشته باشم😢“
❌”من نمیتونم غیبت نکنم😕“
📡ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ MIT آمریکا، مطاﻟﻌﺎﺗﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻃﯽ ﺁﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ :
✅ اگه ﺷﻤﺎ ﺑﻪﺧﻮﺩﺗوﻥ ﻓﻘﻂ 1 ﺑﺎﺭ بگین :
💢من نمیتونم فلان کار رو انجام بدم💢
ﺑﺎﯾﺪ یه ﻧﻔﺮ دیگه، 17 ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ بگه :
" تو میتونی اون ﮐﺎﺭو ﺍﻧﺠﺎﻡ بدی"
ﺗﺎ ﺍﺛﺮ همون یبار ﺧﻨﺜﯽ بشه❕😳
⚡️ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﻼﻡ ﺑﺮﺍﯼ خودت ﻫﻔﺪﻩ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕ ﮐﻼﻡ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ خودت قویتره
ﭘﺲ ﻣﺜﺒﺖ ﻓﮑﺮ کن‼️
🔰به آﻫﺴﺘﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ،
"ﻭﺍﮔﻮﯾﻪ" میگن؛
✅ﻭﺍﮔﻮﯾﻪ ﻫﺎ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺩ ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ داره؛(حتما انجامش بدین)
🔘 مثبت اندیش باش و سعی و تلاشتو بکن؛ توکلت به #خدا باشه اگه شکست خوردی، حتما یه جای کار میلنگه؛ اونجا رو تقویت کن و با قدرت بیشتر به جنگ هوای نفس و شیطان برو😉😎
#با_خودت_حرف_بزن
#بگووووو_تو_میتونی✊
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
JᎧᎥN↷
💛『❥@dochar_m 』
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
#حدیث_تایم⏰
✍️ امیرالمؤمنین عليه السلام:
🔹ضاعَ مَن كانَ لَهُ مَقصَدٌ غَيرُ اللّهِ
🔖كسى كه مقصدى غیر خدا داشته باشد، گم شود
📚غررالحكم | حدیث5907
|🍭@dochar_m
وَلَقَدْ نَعْلَمُ
أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ
بِمَا يَقُولُونَ🙂
#بههمیݩقشنگیـ❤️
|🍭@dochar_m
#دوخط_منبر 🌱
مےفرمایند:
استادم آقاے قاضے را
درخواب دیدمـ
بہ او گفتم:
چہ چیزے حسرت شُما
در دنیاست که انجام نداده اید؟!
فرمودند:
حسرت میخورم چـ ـرا
در دنیا فقط روزی یڪبار
#زیارت_عاشورا مےخواندم!
#آیت_الله_بهجت
|🍭@dochar_m
بهار پیش از آن که حادثهای در طبیعت باشد، حادثهای است در قلب آدمی و پیش از آن که در طبیعت محسوس باشد در حسی انسانی وقوع مییابد.
#نادر_ابراهیمی
📕 یک عاشقانه آرام
|🍭@dochar_m
#بدون_تعارف [🖐🏻]
بعضیا مذهبے هستن، اسماً
هیئتۍ هستن ظاهراً☝️🏻"!
چفیھ میپوشن و انقلابۍ هم هستن! ظاهراً
ولۍ اهل گناھ... اهل چٺ با نامحرم
اهل سرکارگذاشتن دختر شیعه مردم...
اهل لذت طلبے و فحشاء 😏💔"
و تصور میکنن شب جمعہ تو هیئت
اشک بریزن، سایر کارا؎ ایام هفتهشون رو،
میشوره میبرھ😐••
عجبا که شیطون گاهے از همین
توجیهاٺ وارد میشھ حذر کنید...
#مذهبی_نما_نباشیم!🚶🏿♂🙂"!
|🍭@dochar_m
4_5992096667799651835.mp3
1.2M
💥خواسته ی خدا
👤 .•استاد رائفی پور•.
√فوق العاده دلچسب و ارامش بخش😌
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
|🍭@dochar_m