#بدون_تعارف [🖐🏻]
بعضیا مذهبے هستن، اسماً
هیئتۍ هستن ظاهراً☝️🏻"!
چفیھ میپوشن و انقلابۍ هم هستن! ظاهراً
ولۍ اهل گناھ... اهل چٺ با نامحرم
اهل سرکارگذاشتن دختر شیعه مردم...
اهل لذت طلبے و فحشاء 😏💔"
و تصور میکنن شب جمعہ تو هیئت
اشک بریزن، سایر کارا؎ ایام هفتهشون رو،
میشوره میبرھ😐••
عجبا که شیطون گاهے از همین
توجیهاٺ وارد میشھ حذر کنید...
#مذهبی_نما_نباشیم!🚶🏿♂🙂"!
|🍭@dochar_m
4_5992096667799651835.mp3
1.2M
💥خواسته ی خدا
👤 .•استاد رائفی پور•.
√فوق العاده دلچسب و ارامش بخش😌
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
|🍭@dochar_m
- دچار!
-مثلافککردینحریفمامیشین؟!🧐🤨 +معلومهکهنهداداش😐 مامثبعضیا... الکیوقتدنیارونمیگیریم✋🏼💣 #
#بیوتکاورجنگنرم✌🏼😎
°•|ماهماننسلجوانیمکهثابتکردیم..
دررهعشقجگردارترازصد
مردیم!(:‼️💪🏼|•°
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگـهزنـدگیسخـتهتقـصیـرماسـت💔
اگـهڪارمـونگیـره"همـت"ڪمه🌱☝️🏻
➣|🍭 @dochar_m
•『 #دوڪلامحرفحساب🌸』•
••
گفت:
مارو از چوبِ خدا ترسوندن
ولی به لبخندِ خدا امیدوارمون نکردن!.🌓🌱
➣|🍭 @dochar_m
💜🌸💜
#تلنگر
🔦⁉️|خودت رو آزمایشکن...
اگر خواستیم ببینیم👀
آیا با خدا♥️مأنوسیم🍃یا نه،
باید ببینیم از خواندن قرآن📖،
كه سخن💬خدا✨با ماست و
خواندن نماز📿،كه سخن🗣ما با خداست،
احساس ملال میكنیم😩 یا احساس نشاط.😇
❖|#آیتاللهجوادیآملی✨👌
#سـرباز_رهـبرم
➣|🍭 @dochar_m
عزیزان
اینم کاناݪۍ کہ توش پیاماتونو گذاشتم
هࢪکۍ دوست داشت میتونہ عضو شہ
https://eitaa.com/joinchat/3131179119Cb8d9f3ce78
『 #رزق_معنوی 🌸͜͡🌱』
[- هروقتگناهڪردیدوسپس توبہڪردید، اگردیدیدهنوزمحبٺحضرٺزهراسلاماللہعلیها درقلبتانهست، امیدوارباشید. 💫🌱]
|•° #آیتاللهشاهآبادۍ | 🌈🕊
➣|🍭 @dochar_m
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت37 🌸
*آرش*
با حرفم عصبانیش کرده بودم، بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شدیک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند، با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم، با دیدن این صحنه نمی دانم چرا به چشم هایم زل زدو ماتش بردوحلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.
ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب می دانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.
وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار یک چیزی در من فرو ریخت، اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.
وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.
دم دمای صبح بود که خوابم برد.
با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.
ــ بیدار شدی پسرم؟
ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟
ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت:
–حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:
– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.
برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.
می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود.
وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر،ترم پیشم جلوم سبز شدوسلام بلند بالایی کردو دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.
نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود.
تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:
– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.
جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:
– خوبین؟
احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.
جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.
از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت:
–بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.
سرش راروی ساعد دستش گذاشت.
وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:
–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت:
–نه خوبم. فقط خسته ام.
بلند شد که برود فوری گفتم:
–میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت:
–نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.
با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.
مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.
ــ باشه زودتر.
با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟
لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟
از لبخندش جون گرفتم و گفتم:
–بله خب همون.
ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.
چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.
این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
#ادامهدارد...