eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زاج(꧇
• . نشست تو ماشین . . . دستاش مےلرزید . . . بخارے رو روشن ڪردم، گفت: ماشین ِ تو بوے ِ دریا میده . . . گفتم: ماهے خریده بودم! گفت: ماهے ِ مرده ڪہ بوے دریا نمیده! گفتم: هر چیزے موقع مرگ بوے اونجایے رو میده ڪہ دلتنگش مےشده . . . گفت: یعنے منم بمیرم ، بوے حرمِ امام رضا میدم . . .🕊🖐🏽'! ‌ •|Γzaj|زاج
•♥️• بہ آیت‌الله‌بهجت عرض ڪردند:‌ در زندگےمان گره افتاده است،‌ یڪ دعاے مشڪل‌گشا بفرمایید.‌ آیت‌الله‌‌بهجت فرمودند:‌ زیاد و با اعتقاد ڪامل، استغفار ڪنید.🍃 "اَستَغفِرُ اللهَ رَبِّۍ وَ اَتُوبُ اِلَیهِ" ...😔 دُچـٰاࢪ
●🌹🌱● روزِ‌اول‌که‌نامَش‌را‌بردم ؛ دلم‌آرام‌گرفت‌وشیرین‌کام‌شدم ! جان‌و‌جهانَم .. روح‌وروانَم .. خلاصہ‌شددراو روزوشب ؛ شب‌وروز وگاه‌و‌بی‌گاهِ‌من .. شدعشق‌بازی‌بانامَش ' ومن‌یک‌رفیق‌دارم کہ‌بادنیا‌معامله‌اش‌نمیکنم .. نامش است(:♥️ ومن .. رفیق‌بازتَرازاوندیده‌ام !! دُچـٰاࢪ
『🌿』 در کولهـ‌بارم چیزی‌ندارم ؛ غیرازدلـے مستِ‌شوقِ‌شَـھادٺ..! دُچـٰاࢪ
اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى‌الاَْرْواحِ‌الَّتى‌حَلَّتْ‌بِفِناَّئِکَ (: ازعآقبتِ‌عشقِ‌تو‌اندیشہ‌نکردم دیوانہ؛دلِ‌عاقبت‌اندیش‌ندارد🌿 ابکےمن‌َفراق‌ِالحُسین💔! 🥀|•• دُچـٰاࢪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرتِ‌آقآمیگن: 「من‌نمیتونم‌اون‌نوشتہ‌هاے رودستتون‌روبخونم🙁!」 یڪۍازاون‌وسط‌دادزد:🗣 『نوشتیم‌جانم‌فداےرهبر♥✋🏼🤭』 آقآمیگن: ...😁‌ ➣|🍭 @dochar_m
[ 🌈☂•• ] • جمعہ‌آخر‌ماه‌شعبان‌است!🌙 دراین‌روزهاێ‌باقێ‌مانده.....📆 ڪوتاهێ‌هاێ‌گذشتمان‌راجبران‌ڪنیم!🍃 مباداامانتێ‌بر‌گردنمان‌بماند!❌ • ! 🌱˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
هدایت شده از - دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
آن‌ڪہ‌بہ‌خداپناه‌ببردآسوده‌ومحفوظ‌است . . !❤️🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باقدم‌هاۍڪوچیڪ‌ تغییرات‌بزرگ‌ایجادڪن..! 🕊🦋
°•🧡•°🍂°• 🙃↯ بہ‌روایټ‌پرسټارجنگ🎤🖇 میگفټ↯ یکےازمجروحاروآوردن‌...🥀 خونریزےشدیدداشټ😢🤭 وارداټاق‌عمݪ‌شدیم...🚶🏾‍♀ دکټراشاره‌کرد،چادرمودربیارم کہ‌راحټ‌ټربتونیم‌‌مجروح‌روجابہ‌جاکنیم😕 گوشہ‌چادرموگرفټ... وبریده‌،بریده‌گفټ من‌دارم‌میمیرم🥀 🖐🏾 همونجورےکہ‌چادرم‌ټودستش‌بود ...😞🕊)
میدونی ضعف یعنی چی؟؟ 🧐 یعنی منِ مذهبی هنوز در خود گیر کرده باشم..😔😔.
یه چیزی این بین یادمون نرھ⇩ اون‌دنیا‌چون‌کہ‌پروفایلت‌عکس‌شھید‌بود یا‌براےِ‌روز‌تولد‌یا‌شھادت‌‌کل‌استوریات‌شد راجب‌شھید! شفاعت‌نمیشے‌ها ... یھ‌کارے‌کن‌کہ‌ با اعمالت خوشحالش‌کنے...💔"••)
. اگر گناه کردی ولی‌هنوز محبت‌صدیقه‌طاهره(س) در قلبت‌جای داشت، بدان آب از سرت نگذشته است ...
کاشکی ...😪 وقتی گناه می کردیم صورتمون سیاه میشد👺 یا ...🚶‍♀ وقتی غیبت می کردیم دهنمون بوی میداد🗣 یا ...🚶‍♂ وقتی دروغ می گفتیم دماغ مون دراز می شد 👃 یا ...🚶‍♀ وقتی به فکر گناه بودیم سر درد می گرفتیم 🤦‍♂ یا ...🚶‍♂ یا وقتی به نامحرم نگاه می کردیم چشمامون قرمز می شد 👀 میدونید چیه ؟؟؟ اگه این اتفاق می افتاد دیگع گناه نمی کردیم😔😭 حداقل برای ظاهرمون😔 اما خدا این کارو نکرد 🙂 چون میدونست بندهاش گناه نمی کنن 💔😔
🌹 دیدند و باهاش حرف زدند ، ولی نفهمیدند که برادرشون یوسفه❗️ شاید ماهم بارها دیده باشیم و حتی باهاشون حرف هم زده باشیم ، ولی متوجه نشدیم امام زمانمونه(: ! 💙🌹}
[ 🌈☂️•• ] • °🌱 چھ‌خوش‌است‌ انتظارشھرالله...🧡•• :) . 🌙🌸•
ࢪفقاے مهࢪبون✌️🏻 میخوام یہ لیست از همسایہ ها دࢪست کنم 🙂 هࢪکسۍ کہ با ما همسایہ س یا دوست داࢪه همسایہ بشہ با دچاࢪ تگ کاناݪش ࢪو بفࢪستہ پۍ وۍ من🖐🏻 تا ان شاءاللہ هم حمایت بشہ هم همسایہ هامون ࢪو بشناسیم و همسایہ جدید پیدا کنیم😅🌱 🍂 @ayee_h
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 سرش راپایین انداخت و آهی کشیدوگفت: – اون دیگه دستش از دنیا کوتاهه. لزومی نداره در موردش حرفی زده بشه. خیلی کنجکاوتر شدم و گفتم: –اگه ناراحت میشید خب نگید ولی دوست داشتم بدونم چه جور طرز فکری داشت. پوزخندی زدو گفت: – فکر خیلی چیز خوبیه. بعد به روبه روش زل زدو گفت: – من توی آموزشگاه باهاش آشنا شدم. شاگردم بود. اون اولش یه دخترمتین وچادری بود. بعد از مدتی اونطور که خودش می گفت احساساتش در گیر شده بودو ازم خواست که یک روز بیرون از آموزشگاه با هم حرف بزنیم. می گفت خیلی مهمه و حتما باید با من مشورت کنه. راستش اولش قبول نکردم ولی اصرارهاش رو که دیدم گفتم باشه، پس من می رسونمت توی مسیر حرفت رو هم بزن. وقتی توی ماشین شروع به حرف زدن از علاقش نسبت به من کرد، خشکم زد. اونقدر پیش رفت که گفت اگه قبول نکنم خودش رو میکشه، حالابگذریم که چقدر کشمکش بینمون شد، تا بالاخره این ازدواج سر گرفت. خانواده اش مذهبی بودند ولی از نوع متعصبش، هنوز یک ماه از ازدواجمون نگذشته بود که کم‌کم تیپش تغییر پیدا کرد. وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم گفت: –خانواده ام من رو مجبور کرده بودند به چادر سر کردن، وگرنه خواست خودم نیست. منم کاری بهش نداشتم می گفتم حجاب که فقط چادر نیست تو نباید مجبور باشی باید خودت انتخاب کنی، باید فکر پشت کارات باشه. تیپ جدیدش که با توجه به مد روز همش تغییر می کرد همه رو شوک زده می کرد. خب منم واقعا اذیت می شدم، ولی هیچ چیز زوری نمیشه. من فقط به روشهای مختلف راهنماییش می کردم... با تعجب پرسیدم: ــ اونوقت این راهنماییتون تاثیرم داشت؟ انگشتهایش را در هم گره زدو گفت: –بی تاثیرم نبود، البته اجل مهلتش نداد. وقت زیادی لازم بود. خیلی مهمه که آدم هااهل فکر باشند. زیادم نباید زوم کنیم روی اعتقاداتشون. البته خوبه هر دو رو داشته باشند. شاید ما رفتار ظاهری یک شخص رو ببینیم و بگیم چقدر با اعتقاده. ولی ممکنه مثل همسر من از روی اجبارتوی مقطعی از زندگیش باید اون رفتارو داشته باشه. آهی کشیدو گفت: – شناختن آدم ها کار ساده ایی نیست، بخصوص توی این دوره زمونه که بعضیهاآفتاب پرست ونون به نرخ روز خور هستند. ــ پس یعنی شما هم دوران سختی رو با همسرتون گذروندید؟ ــ سخت نمیشه گفت، همیشه برای داشتن روزهای خوش توی خانواده باید صبور بود، باید از بعضی خواسته هات بگذری. وقتی همسرت حاضر نشه بگذره. این میوفته رو شونه ی خودت واونوقته باید از وجودت معدن معدن "صبر"استخراج کنی. وقتی از خواستت بگذری به خاطر خدا، خدا هم برات کم نمیزاره، خدارو شکرمن و همسرم روزهای خوب هم زیاد داشتیم. وقتی از بالا به زندگی خودم نگاه می کنم می بینم واقعا این ازدواج قسمتم بوده .شاید خدا از طریق همین ازدواج خیلی چیزها رو می خواسته به من بفهمونه و شاید یه فرصتی به من و همسرم برای درست فکر کردن داده. لبخندی زدم و گفتم: –چقدر جالبه دیدگاهتون. ــ به نظر من خدا مثل جور چین، زندگی همه ی آدم هارو چیده، فقط این پازل تیکه هاش به مرور زمان جلو راهمون قرار گرفته میشه. این دیگه اختیار خود ماست که درست انتخاب کنیم و هرکدوم روسرجاش بزاریم، تا به اون تصویر که هدف اصلی هستش برسیم. گاهی که انتخاب اشتباه می کنیم شاید سالها طول بکشه متوجه بشیم کجای پازل زندگیمون اشتباه کردیم. با شنیدن صدای اذان گفت: –ببخشید، سرتون رو درد آوردم. ــ شما ببخشید حالتون خوب نبود من به حرف گرفتمتون. همانطور که بلند میشد تا به طرف سرویس بره و وضو بگیره گفت: –اتفاقا حالم خیلی بهتر شد. چشم چرخواندم ریحانه نبود. در اتاقش شیشه به دست خوابیده بود، پتو را، رویش انداختم و به آشپزخانه رفتم ووضو گرفتم بعد به سعیده پیام دادم تا بیاید دنبالم. بعد از نمازم ظرف ها را شستم. سوپی که کمیل برایم ریخته بود. درقابلمه برگرداندم. این دودلی و استرس ها جلوی اشتهایم را گرفته بود. کارم که تموم شد آماده شدم و نشستم روی صندلی و گوشی‌ام رادستم گرفتم تا اگر سعیده تک زد متوجه بشوم. کمیل ازاتاقش بیرون امدوبادیدن من پرسید؟ می خواهید برید؟ ــ بله، کارم تموم شد. خدارو شکر، شماهم بهترید. ریحانه هم خوابه. فقط آخر شب، وقتی خواستید بخوابید، هم خودتون دوباره از اون دم نوشه بخورید هم توی شیشه ی ریحانه بریزید با عسل. نگاه قدرشناسانه ایی خرجم کرد و همانطور که به طرف آشپزخونه می رفت گفت: – بعضی آدم ها مثل فرشته ها هستند فکر می کنند وظیفشون فقط مهربونی کردنه، شما یکی از اون فرشته هایید. با خجالت گفتم: ــ من به خاطر خودم این کارو می کنم چون ریحانه رو دوست دارم، محبت بهش برام لذت داره. ــ به خاطر همه چیز ممنونم. میرم سوئچ رو بیارم... ✍ ...
🌸 🌸 –نه دخترخالم میاد. شما زحمت نکشید. ــ چرا به ایشون گفتید؟ مارو قابل نمی دونید؟ ــ این حرفها چیه؟آخه شما حالتون خوب نیست، ریحانه ام خوابه اذیت میشه. سعیده خودش بهم گفت می خواد بیاد دنبالم. با روشن شدن صفحه ی گوشیم و امدن اسم سعیده روی گوشی‌ام، گفتم: – امد، دیگه با اجازتون من برم. مامان در حال سبزی پاک کردن بود، با دیدن من پرسید: – چه خبر؟ ــ کنارش نشستم و گفتم: –با نسخه ی شما خیلی بهتر شدن. اونقدر که نطق بابای ریحانه باز شده بود. با تعجب گفت: –چطور؟ انگار منتظر همین سوالش بودم که سیر تا پیاز را برایش بگویم. حتی زنگ زدن های گاه و بیگاه آرش را هم از قلم نینداختم. حرف هایم غرق فکرش کرده بود. توی سکوت آخرین برگ های جعفری را از ساقه جدا می کرد. پرسیدم: –واسه آش فرداس؟ مامان جوابی نداد، انگار اصلا نشنید. نمی دانم چرا انقدربه فکررفته بود. سرم رابه بازویش تکیه دادم و گفتم: –مامان جان، اون فقط نظرش رو گفت: بالاخره هر کس هر جور که فکر میکنه زندکی میکنه دیگه. سرش رو به علامت تایید تکون دادو گفت: – تا تو لباس هاتو عوض کنی پاک کردن سبزیهام تموم میشه. بیا بشورو خردشون کن. ــ کاش خرد شده می گرفتید. ــ رفتم بگیرم نداشت. روزای تعطیل که اصلا سبزی پیدا نمیشه، اینم به خاطر فردا آورده بود. پاشو تنبلی نکن. باخودم فکرکردم امروز دستگاه سبزی خردکن شدم، ظهرسبزی سوپ، حالا هم سبزی آش باید خردکنم. ــ چشم مامانم. فقط اگه آرش دوباره زنگ زد جواب بدم؟ لبخندی زدو گفت: – جواب بده ببین حرف حسابش چیه؟ ــ آخه شاید بگه بیا بریم بیرون حرف بزنیم. ــ حالا فعلا تلفنی صحبت بکن باهاش ببین چی میگه. لباسهایم را عوض کردم و گوشی‌ام را از سایلنت در آوردم و همراه خودم به آشپزخانه بردم. موقع خرد کردن سبزیها دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. گردنم را چرخواندم تا ببینم کیه هم زمان دستم را بریدم. با گفتن آخ...مامانم هراسون به سمتم امد وپرسید: – بریدی؟ دستم رازیرشیر آب گرفتم و گفتم: – بد جور...احساس می کردم قلبم روی یک تاب نشسته و زنگ تلفن هم دستی است که هلش می دهد وهرلحظه محکم تر...مامان نگاه گذرایی به صفحه ی گوشی انداخت و لبخندمحوی زدوگفت: – تو برو یه کم زرد چوبه بریز روش ببندش، من خودم بقیه اش رو خرد می کنم. در حال بستن انگشتم بودم که صدای پیام گوشی‌ام باعث شدنیمه رهایش کنم. با دیدن اسمش، با خودم گفتم حتما دلخورشده وپیام داده. ولی وقتی بازش کردم، دیدم نوشته: – همین صدای بوق خوردن گوشیتم آرومم می کنه. درد انگشتم کلا یادم رفت و برای چند دقیقه بی حرکت فقط به پیامش نگاه می کردم. نوشتم: – موقعیتش نبود که جواب بدم. فوری جواب داد: – الان می تونید صحبت کنید؟ نوشتم: – اگه کوتاه باشه، بله. به ثانیه نکشید که گوشی‌ام زنگ خورد، از این همه سرعت جا خوردم. زل زده بودم به اسمش، که روی گوشیم افتاده بود. انگارتمام وجودم شده بود قلب و می تپید. ــالوو... آنقدر ذوق زده سلام کرد که یک لحظه خنده ام گرفت، ولی خودم را کنترل کردم و آرام جواب دادم. با همان ذوق گفت: –اگه بدونید چقدر نذرو نیاز کردم تا گوشیتون رو جواب بدید. توی دلم قند آب شد، ولی سعی کردم جدی باشم. – امرتون؟ احساس کردم تمام ذوقش کور شد، چون سکوتی کردو گفت: –فقط ازتون می خوام یه جلسه با هم حرف بزنیم. من با خانوادم صحبت کردم، اگه سختتونه بیرون دوتایی حرف بزنیم، اجازه بدید برای آشنایی بیاییم خدمتتون تا... حرفش را بریدم: –وقتی خودمون به نتیجه نرسیدیم چه کاریه خانواده هارو تو زحمت بندازیم؟ نفسش را محکم بیرون دادوگفت: –خب پس چیکار کنیم؟ شما بگید. بی معطلی گفتم: – صبر. اونم بی معطلی پرسید: – تاکی؟ ــ من باید فکر کنم. ــ یعنی حتی واسه با هم حرف زدنم باید فکر کنید؟ ــ خب تقریبا می تونم حدس بزنم چی می خواهید بگید. بعد ازچند لحظه سکوت گفتم: آقا آرش. ــ با ذوق گفت: –جانم این جانم گفتنش برای یک لحظه تکلم را ازم گرفت...برای این که لرزش صدایم لو نرود مجبور شدم سکوت کنم. ــ چی می خواستید بگید؟ گوشی را از دهانم فاصله دادم و نفس عمیقی کشیدم. – لطفا در مورد من دیگه با کسی حرف نزنید. کار درستی نبود با آقای معصومی در مورد من حرف زدید. من به یک شرط دوباره باهاتون حرف میزنم، که هر چی جوابم بود شما همون رو قبول کنید و دیگه از دیگران کمک نگیرید. جوابی نداد، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: –می تونید فکر کنید بعدا جواب بدید. ــ آخه اگه من با آقاکمیل حرف نزده بودم که شما الان جوابم رو نمی دادید. من خوشبختتون می کنم، شما نگران چی هستید؟ نگران این که خوشبختی از نظر شما اون چیزی نباشه که ... حرفم را بریدو گفت: –باشه، هر چی شما بگید، من راضیتون می کنم. هر کاری که لازمه و شما صلاح می دونید انجام میدیم. ــ حتی اگه به ضررتون باشه؟ ✍ ...