eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃
هدایت شده از - دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
- دچار!
قرارِصبح‌مون…(:🕊 بخونیم‌#دعآی‌فرج‌ رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌° هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)💛 🕊🌻🍃
『‌‌‌‌🌦』 💡 میفرمایند استغفار کن از دلت میره! اگر کردی و غم از دلت نرفت؛ یعنی داری خالی;بندی میکنی :) بگرد گناهتو پیدا کن و اعتراف کن بهش...! 🌹 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 🌱 اولین‌انتقام‌ایران‌ازاسرائیل؛ رای‌دادن به‌یه‌آدم‌انقلابی‌درانتخابات‌پیش‌رواست !! | ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 📱 محبت‌ڪن تاامام‌زمان‌بہت‌محبت‌ڪنہ توفڪࢪمیڪنےفقط‌دعاےندبہ‌بایدبخونے تاآقانگات‌ڪنہ فڪࢪمیڪنےحتمابایدبیاےحسینیہ _خیلےازماهاحسینیہ‌مون؛ مادࢪمونہ،بابامونہ،فقیࢪطایفہ‌مونہ، همسایہ‌غࢪیبمونہ.. حاج‌آقا 🌱 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 شهدا یجوࢪے دࢪس خوندن ڪھ نمࢪھ ے ایمان‌شون شد ۲۰🖇📒 اینجوریاس ڪھ شهید شدن💔 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 انسان‌اگر‌برای‌وقتش‌برنامه‌ریزی‌نکرد⏰ شیطان‌برایش‌برنامه‌ریزی‌میکند❗ غیبت‌ها‌،‌تهمت‌هاحرف‌های‌بیمزه‌ولهو همه‌این‌‌ها‌نتیجه‌بی‌برنامگی‌است. ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 پدرصورت‌پسر‌رابوسید‌‌گفت: تاکے‌میخاے‌برے‌جبهہ؟ پسر‌خندید‌وگفت: قول‌میدم‌این‌دفعہ‌آخرم‌باشہ‌بابا!❤ ... پسر‌ سر قولش"جان" داد🥺 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌‌‌‌🌦』 [ 🦋] ‌••• +🌻[میان هدف وآرزوی تو و معجزهٔ خداوند دیواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزویت برسی با تمام وجودت به خدا اعتماد کن!💚 . ].✨!🦋 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 🌱 " طبيب‌خودتان‌باشيد. " بهترين‌كسى‌ڪھ‌میتواندبيماریهاۍروحی راتشخيص‌دهد،خودمان‌هستيم . روۍكاغذبنويسيد حسد ، بخل ، بدخواهى ، تنبلى ، بدبینی و ... يكى‌يكى اينهارا رفع‌ڪنید . ♥` ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 هروقت‌‌‌خواستی‌گناه‌ڪنی این‌سوال‌‌رو‌از‌خودت‌‌بپرس مَّالَکُم‌لَا‌تَرْجُونَ‌لِله‌وَقَارَا...؟ شماراچه‌شده‌است‌‌که‌برای‌‌خدا شأن‌ومقام‌وارزشی‌قائل‌نیستید..؟ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 عقب موندگی قشنگھ!! وقتی مردم پیشرفٺ رو توۍ گناھ کردن میبینن(:🙂 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
『‌‌‌‌🌦』 هَرگِز بھ ڪَس و ناڪَــسے اٌرباب نَگفٺـیم زیرا فَقَط این لَفظ سِزاوارِ حُسین اَسٺ♥️ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 یک هفته گذشت، ولی خبری نشد. کلاس هارا هم یه خط در میان می‌آمد و احساس می کردم عجله دارد که زود برود. وقتی با مادر صحبت کردم و از نگرانیهایم گفتم، گفت: – می‌تونی باهاش صحبت کنی و دلیل کارهاش رو بپرسی. ولی یه وقت از روی عجز صحبت نکنی با غرور صحبت کن و تاکید کن که نگران شدم احساس کردم حالتون زیاد خوب نیست. اصلا هم به مسئله ی خواستگاری اشاره نکن. البته سعیده نظر دیگری داشت، می گفت: – توام خودت رو بیشتر از اون بگیر و اصلا ولش کن و بی خیالش بشو. ولی با نگرانی‌ام چه می‌کردم. یادم است، وقتی من دو روز دانشگاه نیامدم.او به هر طریقی که می توانست از من خبر گرفت، باورم نمیشد کسی که آنقدرحرف از دلتنگی می زد الان در این حد پر تحمل شده باشد. حتما اتفاقی افتاده است. از طرفی دلم ‌هم برایش خیلی تنگ شده بود. وقتی غمگین می دیدمش جگرم کباب می شد. گرچه از دستش ناراحت بودم ولی خودم را دلداری می‌دادم که حتما از طرف خانواده‌اش تحت فشاراست. وقتی در محوطه دیدمش درحال صحبت کردن با گوشی‌اش بود. اخم هایش در هم بودو انگار چیزی را توضیح می داد. اینجا نمیشد حرف بزنیم. گوشی‌ام را برداشتم و نوشتم: –سلام. میشه بعد از کلاس بیایید جای همیشگی حرف بزنیم. از دور نگاهش می کردم تا عکس العملش را ببینم. وقتی مکالمه‌اش تمام شد متوجه پیامم شد. بعد از خواندنش، دستش را عصبی داخل موهاش بُرد و نشست روی جدول کنار باغچه و چشم دوخت به گوشی‌اش. کارهایش نگران ترم می کرد. دیدم چیزی تایپ می کند. به دقیقه نکشید که پیامش امد. سلام. حالتون خوبه؟ واقعا شرمنده ام، میشه خواهش کنم بزارید برای بعد؟ با خواندن پیامش استرس گرفتم، کلی فکرو خیال، تا دندان مسلح به ذهنم هجوم آوردند. پس واقعا اتفاقی افتاده، چون آرش همیشه از خدا می خواست که با هم حرف بزنیم. یعنی چه شده است؟ فکرو خیال را با بلند شدنم خلع سلاح کردم. باید حرف می‌زدیم. مطمئن بودم ناراحتی‌اش به من مربوط می‌شود. دیگر کلاس برایم مهم نبود. نمی‌توانستم صبر کنم. به طرفش راه افتادم، قلبم تند تند میزد و پاهایم برای حرکت کردن سنگین شده بودند. همانجا نشسته بود. انگار او هم توان بلند شدن نداشت. سرش را تکیه داده بود به دست چپش که به صورت قائم روی زانویش قرار داشت و انگشتهایش داخل موهای پر پشت سرش محو شده بودند. گوشی‌اش دست راستش بودو انگار مطلبی رابالاو پایین می کردو می خواند. کفشهایم اسپرت بودندو متوجه صدای پایم نشد ولی به خاطر آفتابی بودن هوا، سا یه ی درازم جلوتر از خودم نمود پیدا کرد. سرش را بالا آورد تا ببیند سایه متعلق به کیست. با دیدنم جا خورد و بلند شدو سلام کردو سرش را پایین انداخت. آرام جواب سلامش را دادم و گفتم: – می خوام باهاتون حرف بزنم. با دست اشاره کردبه طرف سالن دانشگاه و گفت: – الان که کلاس... حرفش را بریدم و جدی گفتم: –اونقدر نگرانتون هستم که نمی تونم تا بعد از کلاس صبر کنم. کیفش را در دستهایش جابجا کردو گفت: –حالا بریم سر کلاس بعدا حرف می زنیم. بعدهم پا کج کرد به طرف سالن که برود. با دو انگشتم دستگیره ی کیفش را گرفتم طوری که با دستش تماس نداشته باشم. – لطفا الان. چون می ترسم بعد از کلاس مثل بقیه ی روزها زود بزارید برید. نگاهی به دستم انداخت و غمگین گفت: – باشه میام. شما جلوتر برید من میام. یه وقت براتون بد میشه بچه ها مارو با هم ببینند. از حرفش قلبم تکان خورد، نکند همه چیز تمام شده باشد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. دسته ی کیفش را رها کردم و عمیق نگاهش کردم. لبخندی زدو گفت: – مطمئن باشید میام. من زیر حرفم نمیزنم. از لبخندش جان گرفتم و گفتم: –اینم یه دلیل دیگه. چشم از چهره متعجبش برداشتم وبه طرف بوستان پشت دانشگاه راه افتادم. کمی طول کشید که بیاید با خودم فکر می کردم آدم اگر بخواهد می تواند خصلت های خوب دیگران را پیدا کند، پس زیاد هم سخت نیست. اینطوری شاید خصلت‌های بد دیگران برایمان کم رنگ‌تر ‌شود. با صدای خش دارش که برای من قشنگ ترین آهنگ بود به خودم امدم. –ببخشید که دیر کردم تلفنم زنگ خورد نمیشد جواب ندم و بعد با فاصله کنارم نشست. سرش پایین بود دیگر مثل قبل نگاهم نمی کرد. مدام نگاهش را می دزدید. آنقدر نگاهش کردم که بالاخره سرش را بالا آوردو گفت: – من از شما خیلی شرمنده ام باید زودتر براتون توضیح می دادم که نگران نشید. ولی هر روز با خودم می گفتم شاید فردا اوضاع درست بشه و نیازی نباشه از این مشکلات حرفی بزنم. ولی نشدو این فردا فردا کردنا تقریبا یه هفته طول کشید... از حرف هایش نگران تر شدم و گفتم: – میشه زودتر بگید چی شده؟ ــ راستش اون روز که از خونه شما امدیم مامانم به کیارش، برادرم و خانمش زنگ زد که بیان و باهاشون صحبت کنه. برادرم تقریبا تو جریان بود. ولی بازم بعد از این که با همسرش امد. مامان براشون همه چیز رو موبه مو تعریف کرد. ✍ ...
🌸 🌸 همین که حرف هایش تموم شد، کیارش پوزخندی زدواز مامان پرسید، شما چی گفتید؟ مامان جواب داد: –آرش قبول کرد. هردوتاشون دهنشون از تعجب باز موندو کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم. بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد: –بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم. جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستند که نشون میدن... بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت: –باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش. باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد: –آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان. اونم یقه ی من رو گرفت و گفت: –هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کردو درگیر شدیم. بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودندکه همش جیغ می زدند، بالاخره من کوتا امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد. کیارش وقتی حال مامان رو دیدمن رو ول کردو دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان. دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده. سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم: –ای خدا! البته بعد از "ام‌آر‌آی" و نوار قلب و وآزمایش هایی که انجام دادندگفتند: –گرفتگی عروق از قبل داشتن و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد. سرم را بالا آوردم و گفتم: –الان حالشون خوبه؟ –آره خدارو شکر. نفس راحتی کشیدم. – خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته. با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت: – آخه همش این نیست. با تعجب گفتم: – گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟ دوباره نشست و گفت: – هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم. نالیدم وگفتم: –کس دیگه ایی هم مریضه؟ انگشت هایش را در هم گره زدو گفت: –مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو. بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم. او هم زل زدبه من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدن، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کردواحساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد. با شنیدن صدایش که با مهربونی صدایم زد گُر گرفتم. –راحیل. چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت. برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم. سکوتم را که دید، ادامه داد: –من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بودو می گفت: –مامانت مهمتره یا عشقت؟ منم گفتم: –برای کیارش مامان مهم نیست؟ چراکوتا نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟ مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده. مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره. پرسیدم: – میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟ ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره وگفت: آبرومون میره. آرش سرش را تکان داد. – کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودند. –خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم. ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره. نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون. آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت. وقتی حرفش تمام شد. گفتم: –آقا آرش. نگاهم کردو گفت: – جانم. دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم و گفتم: –حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره. اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه. لطفا همین امروز برید آشتی کنید. با چشم هایی که به اندازه‌ی گردو شده بود. گفت: –ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام. ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس. شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره. دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم وگفت: – این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟ ✍ ...
🌸 🌸 خیلی خونسرد گفتم: – بگذرید. با صدای بلندی گفت: –چی؟ بگذرم؟ با همان خونسردی گفتم: – یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟ ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد. لبخندی زدم و گفتم: – حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما... از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت: – اینجوری نگاه می کنی، می ترسم. سرم را پایین انداختم و گفتم: –هیچ کس از آینده خبر نداره. نفسش را عمیق بیرون دادو گفت: – تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم. ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟ ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف می‌زنم. عموم رو واسطه قرار میدم. کلافه و عصبی ادامه داد: – اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت. –حداقل یه چیزی بگو آروم شم. نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم: –من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن. آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم. ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه. کمی جدی گفتم: –به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره. شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟ فکری کردو دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت: – اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم می‌شدم. سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد: – صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کم‌کم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم. لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: –انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس. ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت: –براتون میارم. از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانع‌اش شوم. شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم. دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم. ــ راحیل. ــ بله. ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم. با تعجب گفتم: – مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟ ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدیدو بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه. ــ چه خواسته ایی؟ ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد. –چه می دونم مثلا قهر کنید. ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم. اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟ لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امدکه مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید. لبخندی زدو گفت: – لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه. –نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست. یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم. اینم مجازات یک هفته نگران کردن من. با تعجب نگاهم کردو گفت: – پس اهل مجازاتم هستید؟ بی تفاوت به حرفش گفتم: –کیفم رو بدید از این به بعدرو تنها برم بهتره. دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت: –بفرمایید. کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: –ممنون. ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات. از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانواده‌اش بود که کلا راحت برخورد می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: – کاری نکردم. بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم. ✍ ...
🌸 🌸 وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچیکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی، هر کسی وقتی بدونه، چیزی رو همیشه داره، خیالش ازش راحت میشه و زیاد تلاش نمی کنه برای بدست آوردنش. همون که تو رو هر روز توی دانشگاه ببینه و گاهی باهات حرف بزنه راضیه...پس زندگی تو چی؟ اگه چند وقت دیگه یه خواستگار باب میلت امد چی؟ چرا باید به خاطر آرش، جواب رد به خواستگارت بدی؟ وقتی هیچ تعهدی در قبالش نداری، چرا باید منتظرش بمونی؟ حرف مادر را قبول داشتم ولی قولم را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. باید قبل از این که حرفی میزدم نظر مادر را می پرسیدم. دوباره اشتباه کرده بودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: – می خواهید بهش بگم ... صدای تلفن باعث شد حرفم را ادامه ندهم. مادر همانجور که سمت تلفن می‌رفت. گفت: –فعلا نمی خواد حرفی بهش بزنی حالا یه مدت صبرکن، ببینیم چی میشه. باشه ایی گفتم و به حرف های مادر با شخص آن طرف سیم تلفن گوش سپردم. از رسمی حرف زدن مادر و به زبان آوردن اسم ریحانه فهمیدم کیست. چقدر دلم برای عروسک بامزه ام تنگ شده بود. مادر گفت: –آخی، مگه چی خورده؟ با اشاره از مادر پرسیدم: – چی شده؟ مادر همانطور که برای پدر ریحانه توضیح میداد که به دخترش چه بدهد رو به من گفت: –بچه گرمیش کرده. نفس راحتی کشیدم و با اشاره به مامان گفتم: –منم می خوام صحبت کنم. دلم برای لپ گلی خودم تنگ شده. سرش را به علامت این که متوجه حرفم شده تکان داد. ایستادم تا حرف های مادر تمام شود. از آخرین باری که با آقای معصومی حرف زده بودیم دیگر خبری از او نداشتم. او هم نه پیامی داده بودو نه تلفنی زده بود، من هم آنقدر درگیر مسائل خودم بودم که اصلا سراغی از ریحانه نگرفتم. وقتی مادربالاخره نسخه دادنهایش تمام شد. گفت: – لطفا تو سردی دادنم بهش زیاده روی نکنید. گوشی دستتون راحیل می خواد حال ریحانه رو بپرسه. وقتی گوشی را گرفتم و سلام و احوالپرسی کردم، آنقدر سرد جواب داد، که جا خوردم. با خودم گفتم ; شاید به خاطر این که ریحانه مریض شده دل و دماغ ندارد. پرسیدم: –ریحانه چطوره؟ خیلی آرام گفت: – چیز مهمی نیست روی پوستش یه دونه هایی زده، وقتی واسه مادرتون توضیح دادم چیا خورده، گفتن گرمیش کرده. وقتی گفتم دلم واسه ریحانه تنگ شده، مثل همیشه نگفت، ما هم دل تنگیم و یه قرار بزاره بیرون یا توی خونه دعوت کنه که ببینمش، فقط گفت: – لطف دارید شما. دلم می خواست ریحانه را ببینم، پس گفتم: –شاید بیام یه سری بهش بزنم. گفت: – نه، زحمت نکشید. از حرف هایش تعجب کرده بودم، و این سردی کلامش باعث شد دیگر حرفی نزنم و اصرار به دیدن ریحانه نکنم. یعنی از دست من ناراحت بود. شاید برای همین این بار به مادر زنگ زده بود. حرف هایی که در آخرین دیدارمان زدیم را مرور کردم، حرف ها در مورد آرش و زندگی خودش بود. با صدای مادر به خودم آمدم. ــ چیه راحیل؟ – چیزی نیست؟ ــ نکنه به خاطر ریحانه نگرانی؟ اصلا چیز مهمی نیست، خوب میشه. الانم پاشو برو اتاق من، اون بساط خیاطیت رو یاجمع و جورش کن، یا بقیه ی کارت رو انجام بده. منم برم یه سر به خالت بزنم. باهاش کار دارم. زیرلب چشمی گفتم و راه افتادم. همین که وارد اتاق شدم چشمم به پوسترهای یکی از نامزدهای انتخاباتی افتاد که سعیده توی ستاد انتخاباتیش بود. با صدای بلند از مادر پرسیدم. –مامان اینارو کی آورده اینجا؟ مامان وارد اتاق شد و همانطور که به طرف کمد می رفت تا آماده شود گفت: –مال سعیدس، گفت میاد میبره. –وا؟ خب ببره خونه ی خودشون. –مثل این که خالت بهش اجازه نداده، آورده اینجا. –مگه چقدر پول می گیره که حرف خاله رو زمین انداخته؟ از این اخلاقا نداشت. مادر سری تکان داد. –سعیدس دیگه. با تعجب پوسترها را که عکسهایش بسیار شیک و آتلیه ایی بود را وارسی کردم. کاغذهای بسیار ضخیم و مرغوبی به کار برده بودند. بعد از این که عکسها را سرجایش گذاشتم، برای این که فکرم را زیاد درگیر نکنم، شروع به دوختن کردم. چه کار لذت بخشی است. از پارچه ایی که دوست داری، لباسی را بسازی که باب میلت است. بلافاصله بعد از رفتن مامان دوباره صدای گوشی خانه در آمد و من تا از پشت چرخ خیاطی بلند شوم و جواب دهم قطع شد. بعد از آن موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم اقای معصومی با تعجب وصلش کردم. بعد از سلام گفت: – ببخشیدخانم رحمانی که مزاحم شدم، از این که اسم فامیلی‌ام را گفت، شاخ هایم چیزی نمانده بود به سقف برسد، چون خیلی وقت بود که دیگر اسم کوچکم را با پسوند خانم صدا میزد. ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... ✍
ࢪفقا بعضے از اعضا گفتہ بودند محفݪ بیشتࢪ بذاࢪ میخوام نظࢪاتتونو بدونم پس ݪطفا توے نظࢪسنجے زیࢪ شࢪکت کنید⇩ https://EitaaBot.ir/poll/8xiu
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا