خودپسندے موجب میشہ انسان نقطہ هاے مثبت خودش ࢪو بزࢪگتࢪ از اون چیزے کہ ببینہ
و نقطہ های ضعف خودش ࢪو اصلا نبینہ یا کمتࢪ از اون چیزے کہ هست ببینہ
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
_سلام
یکی که شکسته
یکی که از خدا خیلی فاصله گرفته
چجوری باید خودشو نزدیک کنه؟
کسی که هر دفعه رفته سمتش شکست خورده
کسی که حس میکنم خدا خیلی وقته کاری به کارش نداره
🌿🌿🌿🌿
+سلام
رفیق میدونی بزرگترین گناه ناامیدیه؟
چرا ناامیدی؟ 🙂
چرا فکر میکنی کسی که از پدر مادرمون هم ما رو بیشتر دوست داره باید کاری ب کارمون نداشته باشه؟
اگه یه جاهایی جواب نمیده بهت
چون دلش برات تنگ شده
میخواد بیشتر صداش بزنی
بیشتر براش دلبری کنی
بهش بگی دلت تنگه خسته ای
یه یاعلی بگو
ناامیدیم بذار کنار
برو دو رکعت نماز عشق بخون با خدا حرف بزن
از دلت بگو و بخواه کمکت کنه
میتونی ۴٠ روز هم دعای توسل بخونی و ب ائمه توسل کنی🖐🏻☺️
خدا اگه ولت کرده بود الان یادت نمی افتاد ازش دوری
منتظرته 👌🏻🙂
حࢪفے سخنے ࢪفیق🖐🏻☺️
منتظࢪ حࢪفاتون هستم↯
payamenashenas.ir/Ayee
کانال جواب هاتون👌🏻
@nshns_dochar
~🕊
#حرف_حساب🌱
ٺخریبچی در میدان جنگ،
اول نفس خود را تخریب میڪرد
بعد مین را. . !(((:♥️
#شاید_تلنگر💥
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
●{🧡}●
دلتنگۍدردسختوعجیبۍست!
دردۍڪہنمیتوانۍآنرا
براۍهیچڪستعریفڪنۍ . .؛
اِلاهمانۍڪہدلتنگتساختہاست-!
🕊|↫#امامحسینم...
💔|↫#دلتنگڪربلآ…
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
•|ࢪوز مࢪد نداشتند...؛
ݪیڪن ࢪوز ها ࢪا مࢪدانھ ساختند✌️🏻
تنھا جوࢪابشان سوࢪاخ نبود؛
ڪھ پیڪࢪے سوࢪاخ شدھ از گݪوݪھ و تࢪڪش داشتند|•
تولدت مباࢪك مرد بزرگ🕊✨🌱
#شهید_عباس_دانشگر
#سالروز_ولادت
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#پارت183
دستش رو بوسیدم و گفتم:
ــ جون دلم.
ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد.
من هم کمربندم را باز کردم.
ــ خب واسه ایمنی خودمون.
نگاهم کرد.
ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد.
خندیدم.
– چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدیاش را دیدم خندهام جمع شد و ادامه دادم:
ــ قانونه، مگه دلبخواهیه.
ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟
ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه...
با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت:
–حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه.
–عه، این چه حرفیه راحیل...
با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد.
فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم:
ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم.
دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
–منم منظورم تو نبودی آقا.
وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم.
ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم:
–ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟
ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است.
من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم:
–راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو.
حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیرهی روسریاش گیر کرد و روسریاش باز شد. تکهایی از موهایش بیرون آمد.
قبل از این که روسریاش را درست کند، دستهی موهایش را گرفتم و بوییدم.
–راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟
روسریاش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسریاش نشانم دادو گفت:
–به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده.
همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم:
–پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟
–آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه.
همانطور که موهایش را نگاه میکردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت184
*راحیل*
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زدو گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم.
همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا.
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت:
–میگی یا گازت بگیرم؟
از کارش خجالت کشیدم.
–آرش زشته، یکی می بینه.
–پس زودتر بگو.
–باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–حالا...
شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی.
ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم.
فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟»
خنده ام گرفته بود.
چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکهایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کردو گفت:
–نیازی نیست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت185
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت186
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
حضرت امام صادق (ع) میفرمایند:
قالَ لُقمانُ يا بُنَيَّ إيّاكَ وَ الضَّجرَ و سوءَ الخُلُقِ و قِلَّةَ الصَّبرِ فَلا يَستَقيمُ عَلى هذِهِ الخِصالِ صاحِبٌ
لقمان به فرزندش گفت : فرزندم! بپرهيز از گرفتگی و بدخُلقی و ناشكيبایی؛ چرا كه با اين خصلتها، هیچ دوستی برای تو نمیماند.
بحارالأنوار، ج 13، ص 419
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
☆∞🦋∞☆
#تلنگـــــر
حاج اسماعیل دولابـے:
⚠️ #بزرگترین "آزمون ایمان"
زمانے استـــــ ڪه چیزے را
میخواهید و به دستـــــ نمےآورید❕...
✔️با این حال #قادر باشید ڪه بگویید :
« خدایا شڪرتـــــ»
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
‹ کل غماتو بریز تو شیشه بده دریا ببره‹ ˘.˘🌊🌈
کانال دوم اعضاش نره بالا؟ 🙂🖐🏻
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
_سلام..
از خدا گفتیم...
از نمازهم بگیم؟؟
من میترسم از خوندنش..
میترسم از پسش بر نیام..
انگار نمیشه ..یه مدت میخونم یه مدت نه..چطوری ثابتش کنم
؟؟چطوری تا اخر عممر نمازم و نگه دارم..
چطور شروع کنم..
سه روزه چادر سرم میکنم..وااااقعا راضیم..ولی نماز..
نه....
میشه کمک کنید همیشه نماز خون شم؟
میشه بگید چطوریی شروعش کنم؟
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
گفتید که تو نماز نمیتونید ثابت باشید خسته میشید.
خب یه راه کار بگم اول خودم تجربه کردم واقعا موثره.
شما یک ماه ، بیست روز ، هرچی یه زمانی ؛
اول اینکه نمازتون اول وقت باشه حتما ، حتما اول وقت باشه
و دوم حتی به زور هم شده پاشید وضو بگیرید نماز رو بخونید.
شما یک ماه این کار رو بکنید من قول میدم دیگه صدای اذان شنیدید خودتون پاشید برا نماز یعنی یه جوری میشه نمازتون دیر بشه حالتون بده.
تو این سی روزی که شما به زور حتی نماز میخونید
-یک مبارزه با نفسه
-دوخود به خود عاشق خدا میشید.
واقعا وابسته ی نماز میشید.
شاید یک ماه به ظاهر زیاد باشه ولی به مدتش توجه نکنید بستگی به فرد داره ممکنه یکی تو یک هفته عاشق خدا بشه یکی یک ماه.
قبل نماز اینو بگید همیشه تودلتون
(خدایا من برا تو میخونما!منو میبینی؟! فقط برا خودت الله اکبر)
ببینید چه لذتی داره
چه کیفی داره واقعا:)
شما اول باید تصمیم واقعی و جدی بگیرید برا نماز..!
واقعا میخوام نمازم اول وقت باشه
دو بسپارید به خدا
خودش کمک میکنه.
تو طول این مدت این کم کم لذت نماز رو میبینید انرژی و اون لذته رو درک میکنید.
بعد دیگه نزدیک اذان میشه حس میکنید یه چیزی تون کمه یه چیزی کم دارید.
اون نمازه حرف زدن با خداست.
کم کم تو این مدت عاشق خدا میشید.
من به شخصه اینو تجربه کردم
و واقعا اگر که این مدت نماز اول وقتتون ترک نشه حتی به زور دیگه خودتون مشتاق نماز میشید
کم کم تو نماز به چیزا یی که میگید دقت کنید درسته عربیه برید معانی رو بخونید حفظ کنید بعد کم کم
همین جور که میخونید ببینید چی داری به خد میگی!
این میشه نماز با توجه تو نماز فقط به خدا فکر کن فقط!
میگی الله اکبر یعنی خدا من دو دقیقه میخوام فقط به تو فکر کنم فقط با تو حرف بزنم
بعد تاثیرشم ببینید.
عاشق خدا که شدی نماز برات مثل یه دیدار با معشوقت میشه
تصور کن چه حس خوبیه..!
از نماز خوندن هم نترسید نماز میخونی که چی رو بگی؟!
بگی خدایا تو این بیست و چهار ساعت دنیا یک ساعتشو میخوام خرج تو کنم (کل نماز ها)
بیست و سه ساعت دیگه وقت دارم. یک ساعت برا تو
خدا فقط میخواد بنده هاش بدونن یه خدایی هم هست یه خالقی هم هست:)
انشاءالله این کار رو انجام بدید
اول تصمیم واقعی دوم بسپارید به خدا.
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کلیپ🙂🌸