eitaa logo
- دچار!
10.9هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
72 فایل
『﷽』 میگمادقت‌ڪردین همونجاڪہ‌قراره‌پروانہ‌بشین[←🦋 شیطون‌میادسراغٺون؟ مأوا ﴿بخـٰوان از شࢪوطؕ﴾ 📝➺ @ma_vaa پناھ‌ حرفاتونہ﴿نٰاشناسۜ بگو﴾ 🐾➺ @pa_nahh آنچہ گذشت﴿مباحث کاناݪ﴾ 📜➺ @anche_gozasht تہش‌ کہ حرمہ﴿کاناݪ‌دیگمونہ﴾ 📿 ➺ @t_haram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
گفتید که تو نماز نمیتونید ثابت باشید خسته میشید. خب یه راه کار بگم اول خودم تجربه کردم واقعا موثره. شما یک ماه ، بیست روز ، هرچی یه زمانی ؛ اول اینکه نمازتون اول وقت باشه حتما ، حتما اول وقت باشه و دوم حتی به زور هم شده پاشید وضو بگیرید نماز رو بخونید. شما یک ماه این کار رو بکنید من قول میدم دیگه صدای اذان شنیدید خودتون پاشید برا نماز یعنی یه جوری میشه نمازتون دیر بشه حالتون بده. تو این سی روزی که شما به زور حتی نماز میخونید -یک مبارزه با نفسه -دوخود به خود عاشق خدا میشید. واقعا وابسته ی نماز میشید. شاید یک ماه به ظاهر زیاد باشه ولی به مدتش توجه نکنید بستگی به فرد داره ممکنه یکی تو یک هفته عاشق خدا بشه یکی یک ماه. قبل نماز اینو بگید همیشه تودلتون (خدایا من برا تو میخونما!منو میبینی؟! فقط برا خودت الله اکبر) ببینید چه لذتی داره چه کیفی داره واقعا:) شما اول باید تصمیم واقعی و جدی بگیرید برا نماز..! واقعا میخوام نمازم اول وقت باشه دو بسپارید به خدا خودش کمک میکنه. تو طول این مدت این کم کم لذت نماز رو میبینید انرژی و اون لذته رو درک میکنید. بعد دیگه نزدیک اذان میشه حس میکنید یه چیزی تون کمه یه چیزی کم دارید. اون نمازه حرف زدن با خداست. کم کم تو این مدت عاشق خدا میشید. من به شخصه اینو تجربه کردم و واقعا اگر که این مدت نماز اول وقتتون ترک نشه حتی به زور دیگه خودتون مشتاق نماز میشید کم کم تو نماز به چیزا یی که میگید دقت کنید درسته عربیه برید معانی رو بخونید حفظ کنید بعد کم کم همین جور که میخونید ببینید چی داری به خد میگی! این میشه نماز با توجه تو نماز فقط به خدا فکر کن فقط! میگی الله اکبر یعنی خدا من دو دقیقه میخوام فقط به تو فکر کنم فقط با تو حرف بزنم بعد تاثیرشم ببینید. عاشق خدا که شدی نماز برات مثل یه دیدار با معشوقت میشه تصور کن چه حس خوبیه..! از نماز خوندن هم نترسید نماز میخونی که چی رو بگی؟! بگی خدایا تو این بیست و چهار ساعت دنیا یک ساعتشو میخوام خرج تو کنم (کل نماز ها) بیست و سه ساعت دیگه وقت دارم. یک ساعت برا تو خدا فقط میخواد بنده هاش بدونن یه خدایی هم هست یه خالقی هم هست:) انشاءالله این کار رو انجام بدید اول تصمیم واقعی دوم بسپارید به خدا.
هدایت شده از 『 پنـٰاھ حرفاتونہ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم کلیپ🙂🌸
- دچار!
گفتید که تو نماز نمیتونید ثابت باشید خسته میشید. خب یه راه کار بگم اول خودم تجربه کردم واقعا موثره.
این برای اون دوستمون ک راجع به نماز پرسیدن و دوستانی که خیلی درباره نماز دغدغه دارن🌿🖐🏻
هدایت شده از ڪوثـَرِ ثـٰانٖـے
"لیست همسایھ ها": کانال [❥گـُـرْدانــْ فـٰـاطِـمـیونـْ❥] "@gordanefatemioon" کانال [ا♡﴿؏شق‌ یعنے...﴾♡] . @eshghyani کانال [﴿هݩࢪڪــ🌸ــده شادێ﴾] @Honarkadehshadi کانال [جۅاڼاݧ ڰاݩډۅ😎✌️] @javanan_gandoo کانال [🚫توقف ممنوع🚫] @tavaghofmamnoo کانال [تَنَفُــــس|ᴛᴀɴᴀғᴏs] @tanafoss کانال [بارانِ تفاوت . .] @baran_t_85 کانال [[بسیـجیانـ زهرایـیـم]] @basighanzahra کانال [آݪـا'🌿'] @my_ala کانال [ دُچـٰاࢪ] @dochar_m کانال [؏ِۡــشۡقۡ آۡسۡمۡآۡݩۡےۡ] @eshghe_asemani_313 کانال [اقیانوس] @karan_be_karan 🌹خودمون🌹 @kosarsany315 و همسایه هایی که قلم قادر به نوشتن نبود):
هدایت شده از لبیڪ یا مهدی(عج)
⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛ سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان و اعضای محترم 🤚 آرزوی صحت و سلامتی برای همه ی اعضای کانال لبیک یا مهدی دارم. الان که دارم این پیام رو تایپ میکنم خیلی ناراحتم😔 هم من و هم همه ی ادمین های عزیز کانال. به این دلیل که یکی از ادمین ها فوت کردند🖤 . ایشون خیلی برای کانال زحمت کشیدن و حتی ایشون واسطه شدن که بیشتر شما عزیزان به کانال حضرت مهدی بیاین و مطالب جدید بخونید و با حضرت آشنا بشید . لذا ایشون در ثواب شما شریک هست . پس مسبب ثواب کردن های خودتون رو خیلی دعا کنید. یه فاتحه با ده تا صلوات هم ختم کنید😔. ⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛
هدایت شده از لبیڪ یا مهدی(عج)
فاتحه آنلاین https://fatehe-online.ir/81145 فاتحه برای ادمین کانال لبیک یا مهدی ⬛️ ممنونیم از شما 🙏 پخش کنید
یہ ذࢪه بیشتࢪ حواسمون بہ کاࢪامون،حࢪفامون،رفتاࢪامون باشہ... هیچکدوممون از یہ لحظہ بعدمون خبࢪ نداࢪیم... شاید یہ دقیقہ دیگہ نباشیم💔🖐🏻
واقعا بخاطࢪ یہ دنیاۍ پوچ کہ هࢪ لحظہ ممکنہ تموم بشہ چقدࢪ شࢪمنده امام زمان شدیم؟😓
چقدࢪ دلش ࢪو شکوندیم....💔
آبࢪوۍ خودمون ࢪو جݪوۍ خدا بࢪدیم😅💔
کݪا زدیم نابود کࢪدیم🖐🏻😓
بچہ ها یہ لحظہ ها بہش فکࢪ کنید
واقعا تࢪس داࢪه😞
تࢪس داࢪه کہ سࢪ هیچ و پوچ بمیࢪیم.... اونم وقتۍ کہ یہ سࢪیا دقیقا مثݪ ما تونستن شہید بشن....💔
حواسمون بہ دنیا پࢪت شده...
یہ تݪنگࢪۍ بہ خودمون بزنیم...🖐🏻
شاید فࢪدا نبودیما🙂🖐🏻
ناشنـٰاس بگو بࢪام🖐🏻 payamenashenas.ir/Docharr پنٰاھ حࢪفاتون👌🏻↯ @nshns_dochar
یخورده ناشناس صحبت کنید🖐🏻 payamenashenas.ir/Ayee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستش‌درد‌نکنھ...😪 ...🚶‍♂ ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد. –ببخشید، من جواب بدم، میام. بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت: –دیدی گفتم یکی رو داره. –برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم: –نامزدشه. –چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن. –میگن به زودی. –بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم. خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود. آرش وقتی متوجه‌ی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنی‌اش را برداشت و بیرون رفت. بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم: –دعواتون شد؟ همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت: –میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم. حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی. اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم. حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید: –واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟ با لبخند گفتم: –چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه. آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم. –حساسیت نشون نده، البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن. –غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون. –کلافه گفت: –ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست. از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید. کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –خب مگه دروغ می گم. به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم: –اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم. –چطوری؟ –با مکر زنانه، فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد. –غیر مستقیم عذر خواهی کرده. –نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه. فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت. –راحیل. –هوم. قاشقی از بستنی‌اش در دهانش گذاشت و گفت: –یه چیزی بگم، نخندیا. دوباره خنده ام گرفت و گفتم: –نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟ –عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من. –چشم، بفرمایید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم. فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود. رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت می‌توانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهنده‌ی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است. دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجایی؟ بگو چیکار کنم؟ لبخند زدم و گفتم‌ –به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیه‌ی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن. با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنی‌اش را تمام کرده بود و به صندلی‌اش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد. گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لب زد: –مژگانه. –بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: –بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه. فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد. وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد. خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد. نمی‌شنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شده‌ی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمی‌گوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد. مژگان لحظه ایی مردد ایستاد. بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کرد و رفت. آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد.
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها" البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود. یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش می‌آمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی. بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود. همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندی‌اش تا بالای زانویش می‌رسید. "حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم." برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشه‌ی ماشین چرخاند. فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم. برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود. تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت: –آرش اینجاست پاساژه. آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت: – الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن. مژگان هم دیگر حرفی نزد. هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند. بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد. دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد. هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم می‌افتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت. باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است. زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شده‌ام. بعد با کمی مِن و مِن گفت: –راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم. فکری کردم و گفتم: –منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم. –یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن می‌گردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه. زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه می‌گشت. وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت: –به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده می‌آمد. بنابراین گفتم‌‌: –یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشاره‌ایی به موهای خودش کردم. –تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره. –نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون. از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت. بعد از چند دقیقه من هم به بهانه‌ایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشی‌اش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید. کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم: –از دست من ناراحتی؟ حرفی نزد. دوباره پرسیدم: –آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟ نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانی‌اش کرده بود. –میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ... دیگر حرفش را ادامه نداد. تعجب زده گفتم: –یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم. ✍ ...
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت: –به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن. اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود. وقتی تعجب مرا دید ادامه داد: – اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید. نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت. –از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه. بعد با حرص بیشتری ادامه داد: –تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟ الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن. با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چه‌کار کرده‌ام که مژگان در موردم این‌طور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم. –باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم. نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت: –پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن. اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه. همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت: –راحیل جان یه دقیقه بیا. با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم: –الان برمی گردم. فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم. –چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟ –هیچی بابا، دردو دل می‌کرد. –راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت. –باشه چند دقیقه دیگه میام. همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت. چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند. سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده‌اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت: –دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن. «چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا» به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت: –چرا اینجوری نگاهت کرد؟ به آرامی گفتم: –آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه. فاطمه پوزخندی زد و گفت: –واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانم‌های ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت: –با یه مَن ریش اونجا بود و می‌خواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد: –اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره. مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت: –ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید. آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد. دوباره فاطمه زیر گوشم گفت: –منظورش به ما بود؟ –نه بابا، داعشی‌ها رو میگه. فاطمه خندید و گفت: –حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت. کی؟ –همون یارو که ریش داشته دیگه. –لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ... فاطمه اشاره‌ایی به کیارش و مژگان کردو گفت: اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادن، چه فاجعه‌ایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه. جمله‌ی آخرش را کمی بلند گفت. سکوتی جمع را فرا گرفت. آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت: –حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها. زمزمه‌وار پرسیدم: –توام؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. نفسم را بیرون دادم. –باید خوش بین بود. ان‌شالله که همه چی درست میشه. ✍‌لیلا‌‌فتحی‌پور
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود. کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛ –بیابریم توی اتاق. همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم. –فاطمه، مادر حاضرشوکم‌کم بریم. –چشم. فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد. –چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد. –نمی دونم چیکار کنم. فهمیدم با چادرش درگیر است. –با نامزدت درموردش صحبت کردی؟ –اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه. –یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟ –نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم. –خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده‌اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه. چادر را روی تخت پرت کرد. – باید بهش عادت کنم. چاره‌ایی ندارم. –نه فاطمه جان این کار رو نکن. –پس چیکار کنم؟ – به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجه‌ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست. –ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه. –خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کم‌کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه... با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق. –می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟ –آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم. همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی می‌کرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت: –راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگی‌اش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود. مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت: –دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده. از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر می‌کرد. بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت: –عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما. نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد. –چشم عمه، مزاحم می شیم. آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم. بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم. احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن می‌توانم پیدا کنم. –دنبال چی می گردی؟ تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست. آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: –ولش کن بریم آب معدنی بگیریم. در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد. –ایناهاش، توام می‌خوری؟ –حالا تو بخور. لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم. دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم. آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد. –چرا نمی خوری؟ –از سالن بریم بیرون می خورم. زیر چشمی کنترلم می‌کرد. از سالن که خارج شدیم گفت: –بخور دیگه. نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم. –راحیل چه فکری تو سرته؟ جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم. از پشت صدایم کرد. –راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی‌آمد، نکند فکرم را خوانده. ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید. صدای قدمهای بلندش می‌آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم. ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم. ✍
[ 🦋] ‌••• •||دربرابردنیایۍڪہ‌گرفتاریِ‌آن مانندخواب‌هاۍپریشانِ‌شب میگذرد، شڪیبا باش...!!!🌷🦋 {علیه‌السلام}💖 ᴊᴏɪɴ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ {🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد... بســمِ ••🍃