- دچار!
وقتی فهمیدی راه درست چیه ✅ واسه تغییر نکردن دنبال بهونه نباش 🚫 لجبازی نکن ! وگرنه هدایت نمیشی ⚠️ توب
از این به یعد هرروز یه قسمت از این ها میذازم🙂بخش بخش
- دچار!
قرارِصبحمون…(:🕊 بخونیم#دعآیفرج رآ؟🙂📿 -اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ....
°◌💛❄️◌°
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲🏼
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)💛
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🕊🌻🍃
[🌿💚]
-
-
اون زمـان رزمنده ها با پاےجاماندھ و دست جدا شدھ نماز میخواندند🌱!
اول وقت و عاشقانہ 😍🕊..
اما الانッ
با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشہ 🖇!
اگر هـم قضا نشہ میزاࢪیمــ آخر وقت با عجلہ ...🙂
خدا ایناࢪو میبینہ مارو هم میبینہ...
-
-
🐚⃟🌱¦⇢ #تلنگرانه
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
- دچار!
وقتی فهمیدی راه درست چیه ✅ واسه تغییر نکردن دنبال بهونه نباش 🚫 لجبازی نکن ! وگرنه هدایت نمیشی ⚠️ توب
بهترین هدیه به امام زمان ! 💌
امام زمان : فاصله ی شیعیان از ما 🔎
به اندازه ی گناهانشان است. ⛔️
از همین لحظه ترک گناه رو شروع کن 🌸
تا عزیز دل امام زمان بشی... 😌
خوشا راهی که پایانش خدا باشد 🏅
انتهای مسیر پاکی و ترک گناه 🍃
رسیدن به خداست ✅
گر عاشق خدا هستی 💌
گناه را به شوقش کنار گذار 😉
شاه کلید ترک گناه ! 🔑
کنترل نگاه ؛ شاه کلید ترک گناهه 🌸
فقط به عشق امام زمان 🦋
هم در محیط حقیقی هم مجازی 💌
چشماتو کنترل کن... ✅
ادامهـ دارد...
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خیانت_به_امانت_مادر🥺💔
#حتما_بینید♨
ᴊᴏɪɴ↷
{🌦} @dochar_m
#پارت207
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت208
آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
–نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...