eitaa logo
اطلاعــات پزشکان قــــم📚
17.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
0 فایل
﷽ با آرزوی سلامتی این کانال برای رفاه حال بیماران و یافتن سریع مطب می باشد شماره تماس و آدرس پزشک های شاغل در قم و همچنین مطالب مهم از منابع پزشکی منتشر می شود 💥رزرو تبلیغات ارزان👇 @admine_drQom
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستان دختر باهوش ✍️روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده!! و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است... نگران هیچ چیز نباشید همیشه یک راه حل وجود دارد💎 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستانک غرور ✍️روزی دانشمندی که خود را بسیار عالم می‌دانست سوار کشتی شد. پس از حرکت نزد ناخدا رفت و به او گفت: در این سال‌ها که زندگی کرده‌ای آیا چیزی از علم ریاضی می‌دانی؟ ناخدا پاسخ داد: نه چیز زیادی نمی‌دانم، دانشمند گفت: پس نیمی از عمرت را از دست داده‌ای!! چند دقیقه‌ای بعد بار دیگر از ناخدا پرسید: ای ناخدا، آیا چیزی از علم صرف و نحو می‌دانی؟ ناخدا با شرمندگی جواب داد: به هیچ عنوان! دانشمند گفت: پس نیمی دیگر از عمرت را نیز از دست داده‌ای!! در بین راه باران و باد شدیدی شروع و کشتی در طوفان گرفتار شد، این بار ناخدا به دانشمند مغرور گفت: آیا شنا کردن بلدی؟ دانشمند جواب داد: نه، به هیچ عنوان!! ناخدا گفت: پس کل عمرت را از دست داده‌ای! چرا که کشتی در حال غرق شدن است!! "دانستن علم به تنهایی کافی نیست" علم بی عمل به چه ماند زنبور بی عسل👌 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 📚حکایت طمع کار ✍️روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیزی است که از همه چیزها، بدتر و نجس تر است؟ وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را می چرانید به چوپان گفت: من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم. اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی‌نیاز میکنم، بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد... چوپان گفت: ای وزیر قبل از اینکه جوابت را بدهم مژده‌اي برایت دارم.! بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده‌ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست. بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم، تو حاکم باش و من وزیرت.! وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت: عجله کن و گنج را نشان بده! چوپان گفت: یک شرط دارد.! وزیر گفت: بگو شرطت چیست؟! چوپان گفت: تو عمری وزیر بودی و من چوپان، برای اینکه بی‌حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی. وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت: راه بیوفت برویم سراغ گنج... چوپان گفت: قربان گنجی در کار نیست!! من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری و دورویی نیست!! 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستان زیبای نجات عشق❤️ ✍️روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: « آیا می توانم با تو همسفر شوم؟» ثروت گفت: « نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست. غرور گفت: « نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: « اجازه بده تا من باتو بیایم.» غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: « بیا عشق، من تو را خواهم برد.» عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟» 🕓 علم پاسخ داد: « زمان» عشق با تعجب گفت: « زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟» علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.» 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستانک شیمی ✍️‌سال سوم دانشگاه بودم چهار بار درس شیمی رو رد شده بودم، انقدری که از شیمی متنفر بودم از هیچ چیزی تو‌ دنیا متنفر نبودم اما به امید گرفتن یه نمره ی لب مرزی دوباره این درس لعنتی رو برداشتم تا از شرش خلاص شم. همون روزها بود که برای اولین بار عاشق شدم عاشق استادِ شیمی! به جرئت می تونم بگم اسطوره ی زیبایی و وقار بود تمام دانشکده عاشقش بودن، وقتی وارد کلاس می شد عطرش کل کلاس رو پر می کرد من از شیمی هیچ چیز نمی فهمیدم از کاتیون و آنیون سر در نمی آوردم اما برای کلاس شیمی لحظه شماری می کردم برای دیدنش، خب کاری هم به جز دیدنش نمی تونستم انجام بدم، سه هفته همین طور گذشت با خودم فکر کردم اینطوری نمی شه تصمیم گرفتم، توجه استاد رو به خودم جلب کنم. یک ماه تمام شیمی خوندم تمام فرمول ها، جدول ها، هر چیزی که به شیمی مربوط می شد رو حفظ شدم خلاصه زندگی من شده بود شیمی. موفق هم شدم تمام مسئله ها مقاله ها هر چی فکرش رو بکنی به بهترین شکل به استاد ارائه میدادم و کم کم رابطه من و استاد به بهانه تحقیق ها و هزار تا مسئله مزاحم بیشتر و بیشتر شد. گاهی فکر می کردم خود استاد هم بهم علاقه داره یک روز بهم گفت منم مثل تو عاشق شیمی ام تو دلم خندیدم و گفتم عشق به هر چیزی یه دلیلی داره... گفت عشق بی دلیل ترین چیز تو دنیاست! بهترین روزهای دانشجویی من هم گذشت و امتحان پایان ترم شیمی رو دادم و با نمره کامل این درس رو پاس شدم تصمیم خودمو گرفته بودم. حرف دلم رو بهش بزنم یه روز اتفاقی خودش بهم زنگ زد و با من قرار گذاشت و این قرار بهترین فرصت برای گفتن حرفم بود وقتی سر قرار رفتم چندتا کتاب قطور و کمیاب شیمی برام آورده بود. بهم گفت این کتابا برام خیلی با ارزشن برای همین میخوام اینا رو به تو بدم که قدرشو میدونی ‌ ‌ازش پرسیدم چرا برای خودتون نگه نمی دارین؟ گفت من و نامزدم داریم میریم خارج از کشور برای ادامه تحصیل این کتابا دیگه به کار من نمیاد از اون روز به بعد من دیگه از شیمی متنفر نبودم... انقدر با عشق ِبی دلیل شیمی خوندم تا استاد شیمی شدم گاهی به این فکر می کنم شاید استاد هم عاشق استاد شیمی اش بوده...‌ 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستانک حرف مردم ✍️مادرش میگفت: "دخترم! بگذار راحتت کنم، تمام زندگی آینده ات بستگی به همین چند دقیقه چای آوردن دارد. پایت را که از آشپزخانه گذاشتی بیرون، اول خوب همه جا را نگاه کن بعد سرت را پایین بنداز و با صدای آرام بگو سلام! نمیخواهم پشت سر دخترم حرف درست کنند، که چقدر خودخواه و بی تربیت بود. یک وقت هول نشی! رنگت عوض میشود با خودشان میگویند: "دختره آدم ندیده است" سینی چای را محکم بگیر مثل دفعه قبل نشود که دستت بلرزد و آقای داماد را شرمنده کنی. حواست جمع باشد اول بزرگتر. یک وقت نبینم که سینی را یکراست بردی جلوی آقای داماد فکر میکنند که حالا پسرشان چه آش دهان سوزی است. آرام و باحوصله راه برو، دوبار کمتر تعارف نکن سرت را بلند نکن آرام حرف بزن حتی اگر جک هم تعریف کردند نخند و گرنه از فردا رویت عیب میگذارند که دختره بی حیا و پر رو بود. عزیزم! میدانم که سخت است ولی چند دقیقه بیشتر نیست. تحمل کن از قدیم گفته اند: "در دروازه شهر را میشود بست ولی در دهان مردم را نه..." لحظه موعود فرا رسیده بود، دستورها را مو به مو اجرا میکرد سینی چای را دو دستی چسبیده بود سعی کرد به هیچ چیزی فکر نکند شانه هایش را پایین انداخت محکم و استوار قدم بر میداشت. همه چیز روبراه بود، چند قدم بیشتر راه نرفته بود، چشمش به مادر داماد افتاد که چادرش را جلو کشیده بود و در گوش دخترش پچ پچ میکرد ... گوشهایش را تیز کرد صدای مادر را شنید که میگفت : ماشاالله هزار ماشاالله، همچین چایی میاره که، انگار نسل اند نسل قهوه چی بوده اند ... 😬 ⭐️ واقعا در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نه.... برای خودتون زندگی کنید نه حرف مردم!!! 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید:" چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟" لقمان گفت: "راه برو." آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد:" مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟" لقمان گفت: "راه برو." آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت:" ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید." مرد گفت:" چرا اول نگفتی؟" لقمان گفت: "چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید." 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜 📚 حکایت این نیز بگذرد... ✍️در روزگاران قدیم، سرداری بود مهربان و با انصاف. او به دانشمندان و بزرگان، احترام خاصی میگذاشت و همیشه از حرفهایشان استفاده میکرد. روزی به عارفی گفت: « یه جمله ایی به من بگو که در غم و شادی، مرا تسکین دهد. نه از غمها ناراحت شوم و نه از شادیها، مغرور. » عارف، دو تکه کاغذ برداشت و چیزی نوشت و گفت: « این را در جیب چپت بگذار و این یکی را در جیب راستت. هنگام ناراحتی و شکست، چپت را ببین و موقع شادی و پیروزی، راستت را.» چندی بعد سردار ، در یکی از جنگها، شکست خورد. به لشکرش نگاهی انداخت و آهی کشید. به یاد حرف عارف افتاد. آن برگه را باز کرد و خواند :« این نیز ، بگذرد. » با خواندن نوشته روحیه گرفت و آرام شد و سپاه را جمع کرد و سر و سامانی داد و از پشت به دشمن حمله کرد و اینبار ، پیروز شد. در حالیکه خوشحال بود ، باز به یاد عارف افتاد. برگه دوم را باز کرد و خواند : در آن نوشته شده بود « این نیز ، بگذرد. 👌👌👌 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 💜💜💜💜💜💜💜 📚خوب بنگريم ✍️خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.» پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.» ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است. 🌹✨💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 💜💜💜💜💜💜💜 📚داستان آموزنده ✍️روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه اش فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی ببار می آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود بجای اینکه سر همسایه اش برود و شکایت کند سر قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. در محل قاضی هوشمندی داشتند. برای قاضی ماجرا را تعریف کرد. قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده و برای خودت یک دشمن خواهی ساخت. آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه شما باشد؟!! راه دیگری هم هست، اگر حرف هایی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای!! 👍 وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم. و به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش برداشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت، دیگه سگ من چکار کرده؟ دهقان در جواب، به شکارچی گفت: من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام، دو تا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم. شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده. با هم خداحافظی کردند وقتی‌ داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید. دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد. و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره ها لذت میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد. " از محبت خارها گل می شود" 🌹 ملایمت و ملاطفت، همیشه راهگشاست... 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 💜💜💜💜💜💜💜 📚 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند 👇 ✍️با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم ... از او داراى سه فرزند شدم ... ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛ روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانواده‌ى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش در یک تصادف فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ او هم دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند، روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .. از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت .. احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد! از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟! خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟! هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم، اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم. يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛ اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم ... اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود!!! همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم . چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند... خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم!!! اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده ی بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت. ✨ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت. ✨بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛ ✨بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . . 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom
💫🌟🌙 شـــــــــب 💜💜💜💜💜💜💜 "یخی که عاشق خورشید شد" زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای، خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت، نوری را دید با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید... من تا بحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟ خورشید گفت: سلام، اما… یخ با نگرانی گفت: اما چه؟ خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی، باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟ یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟! روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید... هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد، گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است… 🌹💫 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ 💟برای دوستان خود ارسال کنید 📚@doctor_qom