eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
معلومه همه از گوگل کمک گرفتند جواب ها مثل همه😁
راند سوم 🥳 تصویر بالا👆👆چه انیمیشنی را نشان می دهد؟!🤔 +اسم خوشکلتون😁 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
اسم دخملیا......🖇 🎀ماه کوچک🎀 ❤️مطهره❤️ 🎀یافاطمه🎀 ❤️فاطمه ۲❤️
راند چهارم🥳 نام دوازده امام راربه ترتیب بفرستید😊😉 +اسم خوشکلتون😁 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
اسم دخملیا......🖇 ❤️مطهره❤️✔️ 🎀یافاطمه🎀✔️ ❤️فاطمه ۲❤️✔️
راند آخر(پنجم)◇♡
راند پنجم🥳 اسم شخصیت بالا رو بگید🌸 +اسم خوشکلتون😁 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
هر کی از گوگل کمک بگیره اصلا قبول نمی کنم،مسابقه هست یکم فکر کنید😄
برنده کسی نیست جز........مطهره جان با ماسک بپر پیوی😷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا🖐🏻 بدون هیچ مقدمه ای می‌خوام یک کانال چادری و نظامی عالی را بهتون معرفی کنم🤩 🌸 کانال استوری نظامی دخترانه چریکی 🌸 بالای ___ نفر عضو داریم 🌈 فعالیت های روزانه مون هم از این قرارها(: هر روز تعداد زیادی فیلم های نظامی دخترانه چریکی می گذاریم🤩 ➕فیلم های چادری 🥰 ➕ فیلم های امام حسین و اهل بیت 😊😁 ➕ فیلم های درخواستی 😌 که قابل استوری هم هست ☑️ ➕مطلب در مورد ( امام زمان، تلنگرانه، چادرانه، سخن بزرگان، حدیث، طنز جبهه، و.......🤣😂😆😊😍😘 آموزش ساخت استیکر و تم و گیف هم داریم 🌈💕 و کلی فعالیت های دیگه که حد و اندازه ندارن 😎 و این را هم بگم که اصل فعالیت هامون استوری هست🌷💚😄 و....................... در کانال استوری نظامی دخترانه چریکی منتظرتون هستیم😎❤️🤗 لینک:::👇🏻 🌸_______⁦(✯ᴗ✯)⁩_______🌸 @dokhtaran_chiriki 🌸_______⁦(✯ᴗ✯)⁩_______🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند برسد آن روزی که من لباس نظامی بر تن کنم .....!!! وای به حال قاتلان فرمانده ام!!!! 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 چریک بی نقاب و اسلحه درّنده خوی خوب! مهربان مبارز صحنه نبرد از نوع عشق که می طلبی این دل مرا. خون آشام سرزمین صاف یکدست بی کلوخ! سنگر گرفته ام و تو رو دست می زنی نامردیت تمام دلم را گرفته است و تو از پشت، نیشتر می زنی؟!..... 🌹🌹☘☘☘🌹🌹☘☘☘🌹🌹 ✨بآنـو!!! شما دعوتـ شدهـ اید بهـ کانال خاص و تک ما✨ ❥ فیلم های نظامی و چریکی دخترانه ❥ فیلم های دخترانه چادری ❥رهبرانه، شهیدانه،تلنگرانه،حدیث و...... ❥ منبع استوری و کلیپ ❥ آموزش ساخت استیکر و تم و گیف و تم کیبورد ❥ وو...... ➕ هرچی که شما بخواهید🌸😘 حضور شما باعث افتخار و خوشحالی ماست👇🏻👇🏻👇🏻 🌸______⁦(✯ᴗ✯)⁩______🌸 @dokhtaran_chiriki 🌸______⁦⁦(✯ᴗ✯)⁩______🌸
ٺۅڪݪے ںرڴښ ݘھآࢪ: 『 🌿 』 ‌‌‌‌‌‌. • - شھیدآوینی‌می‌گفت : بالی‌نمی‌خواهم… این‌پوتین‌های‌کھنہ‌هم‌میتواند‌مرا بہ‌‌آسمانھاببرد :) ' من‌هم بالی‌نمی‌خواهم… بی‌شك‌با'چادرم'هم‌می‌توانم‌مسافرِ آسمانھاباشم :))🕊☁️  چادر‌ِمن‌،بآل‌ِپرواز‌مَن‌اسٺ .🌱 ـ 🌼 ‌‌‌‌. مطلب شهیدانه و کلی فیلم خفن و .... میخوای بکوب اینجا👇👇👇👇👇👇👇 • 🎈|@dokhtaranezahrayy
🎈دختـــــــــران آفتـــــــاب 🎈 سلامـ بهـ دختـــــــــران آفتـــــــاب خوش آمدید 🌻 فرمانده 🌻 @Shgvy0 ادمیـــــــــــــــــن ساجده @leidinavar ادمیـــــــــــــــــن فاطمه @z68dashti تولــــــــد 🎂کانالمـــــــونهـــــــــــــ🎈16\2\1400 https://eitaa.com/dufbbf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت........ کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و آرام و مطمئن گفت: ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین ــ نه کمیل نمیری ــ سمانه عزیزم ــ نه نه کمیل نمیری و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود. کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت: ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم سمانه با گریه اعتراض گونه گفت: ــ کمیل کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش را پاک کرد و گفت: ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند. کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و پیرمرد را دوره کرده بودند نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت: ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد: ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی ترسیده اند. یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت وگفت : ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو ماشینه خیلی نگرانته کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد. می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن سمانه عصبی فریاد زد: ــ برو تو ماشین سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده بود ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت........... با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو ماشین سریع اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت: ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند. کمیل با دیدن امیرعلی اسلحه اش را پایین آورد و بقیه چیزها را به آن ها سپرد،او فقط میخواست کمی حواسشان را پرت کند که نه به پیرمرد آسیبی برسانند و نیرو برسد. کمیل با یادآوری سمانه سریع به عقب برگشت و به سمت سمانه که زیر باران لرزان با ترس و چشمانی سرخ از اشک به او خیره شده بود قدم برداشت. کمیل روبه روی سمانه ایستاد،سمانه نگاه گریانش را به چشمان به رنگ شب کمیل دو خت و با بغض گفت: ــ کمیل کمیل فرصتی به ادامه صحبتش نداد و سر سمانه را در آغوش گرفت ،و همین بهانه ای شد برای سمانه که صدای هق هق اش قلب کمیل را برای هزارمین بار به درد بیاورد. کمیل سعی می کرد او را آرام کند ،زیر گوشش آرام زمزمه کرد : ــ آروم باش عزیز دلم ،همه چیز تموم شد،آروم باش سمانه از اوفاصله گرفت و گفت: ــ کمیل بازوت زخمی شد کمیل نگاه کوتاهی به بازوی زخمی اش انداخت و گفت: ــ نگران نباش چیزی نیست، زخمش سطحیه،الانم برو تو ماشین همه لباسات خیس شدند سمانه دستانش را محکم در دست گرفت و گفت: ــ نه نه من نمیرم ــ سمانه خانمی اتفاقی نمیفته من فقط به امیرعلی گزارش بدم بعد میریم خونه او را به سمت ماشین برد و بعد از اینکه سمانه سوار شد لبخندی به نگاه نگرانش زد و به سمت امیرعلی رفت. ــ شرمنده داداش دیر اومدیم بارون ترافیکچ سنگین کرده بود الانم از فرعیا اومدیم که رسیدیم ــ اشکال نداره،فقط من باید برم خونه تنها نیستم،گزارشو برات میفرستم،پروندشونو اماده کردی بفرست برای سرگرد حمیدی،یه چک هم بکن چرا این محله گشت نداره ــ باشه داداش خیالت راحت برو ــ خداحافظ ــ بسلامت امیرعلی به کمیل که سریع به سمت ماشین رفت نگاهی انداخت،می دانست کمیل نگران حضور همسرش هست،خوشحال بود از این وصلت چون می دید که کمیل این مدت سرحال تر شده بود ،و بعضی وقت ها مشغول صحبت با تلفن بود و هر از گاهی بلند میخندید،خوشحال بود کسی وارد زندگی کمیل شده است که کمی این مسئول مغرور و با جذبه را خوشحال کند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂