❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_هشت
با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید.
اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه .
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن .
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو
ــ اما.
ــ سمانه به حرفم گوش بده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_سی_نه
کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند.
آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد.
آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند.
یکی از آن ها با لکنت گفت:
ــ تو،تو زنده ای؟
کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد.
ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟
نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد.
عصبی غرید:
ــ با پا بفرستش اینور
وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید:
ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ
کمیل پوزخندی زد!
ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟
تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند.
آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر گذاشتند و بر زمین زانو زدند.
دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود.
یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت:
ــ تیمور دستگیر شد
کمیل ناباور گفت:
ــ چی ؟
ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_چهل
ــ باورم نمیشه
یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد.
ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟
ــ برام همه چیزو بگو
یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت:
ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند
#
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الام باید برگردیم وزارت
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
| #پروفایل🦋
| #دخترانه🌸
| #چادرانه✨
دختࢪ ها هم شهید میشوند
یا شهیدپرور می شوند
خواهرم تو مانده اے کہ دفاع کنی
از آنچه کہ شهدا برایش خون دادند
دفاع کنی از حجابت ...💕🌸
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••❀••
گفتناسمرهبرما لیاقتمیخواد...🦋♥️
بپا یہوق خفہ نشے😂🚶🏻♂
#کلیپ_استوری
#آسید_علے_جآنمون💛
#پیشنهاددانلود💡
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••❀•• گفتناسمرهبرما لیاقتمیخواد...🦋♥️ بپا یہوق خفہ نشے😂🚶🏻♂ #کلیپ_استوری #آسید_علے_جآنمون💛
شخصا هزار بار دیدم😂😂،،،،،،تو حق نداری با دهن کثیفت اسم رهبر ما رو به زبون بیاری👊💪
#چادرانھ💙•°
چوݩ جواهر زیر چآدر
دور بآش از دیده ها ...
میشود پآمالِ مردم
سنـگ ارزاݩ بیشتر ...
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
سلام به همه عزیزان🌺
می خوام یه خواهشی ازتون بکنم و دعوتتون کنم به یک کار خیر که انجامش بسیار ساده و راحت ولی آثار و برکاتش بسیار فراوان و عمیق هست....🌺
اما قبلش می خوام یه نکته ای رو بهتون بگم ؛
یادتون هست چند روز پیش توی برنامه "زندگی پس از زندگی" قسمت بیست و دوم جوانی بود به اسم آقای "حامد طهماسبی" که یکی از بهترین و تاثیرگذارترین قسمت های این برنامه بود
و یکی از آموزنده ترین بخش های صحبت هاشون اونجایی بود که تعریف میکردند زمانی که بچه بودند توی حسینیه، پیرمردی بود که موقع خروج کفش هایش را گم کرده بود و ایشون کفشهای پیرمرد رو پیدا میکنه و جلوی پاهاش جفت میکنه. پیرمرد خیلی خوشحال می شه و براش دعا میکنه و میگه که: " الهی پاهات بلا نبینه جوان"
و بعد در عالم بعد از مرگ بهش نشون داده بودند که ایشون در طول زندگی سه مرتبه با موتور تصادف کرده بوده و یک بار از بالای درخت افتاده بوده و یک بار هم که همون تصادف آخرش که منجر به تجربه مرگش میشه که دکتر ها بهش گفته بودند باید پاهات قطع میشد.....
اما توی هیچ کدوم از این حوادث هیچ وقت هیچ آسیبی به پاهاش نرسید و این در اثر همون دعای ساده و مختصری بود که این پیرمرد در حقش کرده بود و گفته بود که: "الهی پاهات بلا نبینه جوان"
حالا خواهشی که من ازتون داشتم همینه🙏 که بیایم از این به بعد همه مون به بهانه های مختلف بیشتر در حق همدیگه دعا کنیم و این دعا ها رو ساده نبینین و از اثرات دعا ها غافل نشیم....
مثلاً وقتی کسی برامون کاری انجام داد به جای این که بهش بگیم "مرسی" که یک واژه بیگانه هست و هیچ لطفی نداره
و حتی وقتی که میگیم خیلی ممنون، متشکرم ،لطف کردین ، در کنارش یه دعای کوچیک و قشنگ هم داشته باشیم مثلاً بگیم :
"خدا امواتت رو بیامرزه"
یا " انشاءالله زیارت بقیع نصیبت بشه"
یا " انشاءالله از از آب حوض کوثر بنوشی"
یا" انشاءالله همیشه جیبت پر از پول باشه"
یا " ان شاءالله خدا ازت راضی باشه "
و یه دعای خیلی مهم که بگیم:" ان شاءالله که هر کس حقی به گردنت داره ازت راضی بشه و هیچ حق الناسی به گردنت نمونه"
و یا مثلاً بگیم که:" انشاءالله شهید بشی"
و یا خیلی دعاهای مادی و معنوی زیبا و عمیقی که خود شما خیلی بهتر از من بلد هستید🌺
مطمئناً وقتی که ما صادقانه و خالصانه در حق کسی دعایی بکنیم خداوند هم که از ما بسیار بسیار مهربون تر و بخشنده تر هست همون دعاها رو در حق خود ما هم به اجابت میرسونه🌺
اگر که دوست داشتید این تقاضای من رو برای گروهها و دوستانتون بفرستید و مُبَلِغ این کار خیر باشید.🌺
ان شاءالله که خدا به همه مون توفیق بده که بتونیم قدمی کوچیک برای رضایت خاطر و شادی قلب آقامون امام زمانمون برداریم
و با همین دعاهای به ظاهر کوچک و ساده باعث رفع مشکلات و همینطور ایجاد خیرات و برکات مادی و معنوی بسیاری برای خودمون و دیگران باشیم و ان شاءالله که عاقبت همه مون ختم بخیر بشه🤲
التماس دعا 🤲
رفیق!
فکر کردے خدا تنھات میزاره؟!
+ خداے ما،خداے ابراهیمِ تو دل آتیشِ...
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
خــداجونم 💚✋🏻
خودتمحافظچادرمباش 🥀😌
نمیخواهمشهداراناراحتکنمازبےحجابیم🙃
چادرمودوستشدارمخـداجون 😻
خودتواسمتاابدروۍسرمنگهدار💖
#چادرانہ😇
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
#یااباعبـدلله♥️
فقط زِ درس الفـبـا
«ح،س،ی،ن»را بَلـدیم♡!
هـزارشڪر کہ
سطح سـوادِمان این اسـت✨🌱
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
-تمامِ انحرافاتِ مآ
از این است که
خدا را ناظر و شاهد
نمیبینیم..!
#آیتاللهبهجت
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🍂🍂
#تلنگر✋
هـر روز یک دقـیقه به صداے
تیک تاک ساعت گوش بدید
تا متوجه بشید که زمان
داره به سرعـت میگذره...
و اگه اعتیاد به گناه ترک نشه!!
چه بسا ممکنه قبل ترڪ گناه
مرگ فرا برسـه...
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🍂🍂
رفیق، بیا همین الان قول بدیم
وسط پستی و بلندیِ دنیا
وسط امتحانای خدا
گِله نکنیم،
داد نزنیم..
خودش گفته:
«بعد هر سختی آسونیه»
همه چیزو درست میکنه،
فقط کافیه بهش اعتماد کنیم،
همین..✨
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
💠 مردهای که بوی گلاب میداد👌
یکی از کارکنان غسال خانه بهشت زهرای تهران تعریف می کرد:
یک بار پیرمردی را آوردند که اصلا به مرده شبیه نبود، چهره روشن و بسیار تمیز و معطری داشت.
وقتی پتو را کنار زدم بوی گلاب می داد.
آنقدر تمیز و معطر بود که من از مسئول غسالخانه تقاضا کردم خودم شخصا این پیرمرد را بشورم و غسل بدهم، همه بوی گلاب را موقع شستشو و وقتی که آب روی تن این پیرمرد می ریختم حس می کردند.
وقتی که کار غسل و کفن تمام شد بی اختیار در نماز و تشییع این پیرمرد شرکت کردم، بیرون برای تشییع و خاکسپاری اش صحرای محشری به پا بود.
از بین ناله های فرزندانش شنیدم که گویا این پیرمرد هر روزش را با قرائت زیارت عاشورا شروع می کرد. از بستگانش دقیق تر پرسیدم، گویی این پیرمرد به این موضوع شهره بود،
آدمی که هر روزش با
زیارت عاشورا شروع می شد🌷
#آهایرفقابیاییدتصمیمبگیریمروزیپنج دقیقهوقتبزاریمبرایخواندنعاشورا👌
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط بگو کدوم هفته؟کدوم روز؟
کجا منتظر رسیدنت شم؟🥺
می خوام کاری بدم دست خودم که...
خودم بهونه ی اومدنت شم♥️
یا صاحب الزمان ، العجل
#استوری
#امام_زمانعج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💕
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
فقط بگو کدوم هفته؟کدوم روز؟ کجا منتظر رسیدنت شم؟🥺 می خوام کاری بدم دست خودم که... خودم بهونه ی اومدن
یکی از همين روزهای خیلی نزدیک ،
ناگهان اتفاقِ بهاری و معطرِ آمدنتان ،
تمامی حجم هوا را پر از پولکهای صورتیِ
نشاط می کند ...
ناگهان از آسمان ، شکوفه می بارد
و زمین با فرشی از بنفشه و یاسمن ،
بر گام های حیدری شما بوسه می زند ...
و ما غم را و بغض را و التهاب
را برای همیشه از یاد می بریم ...
#صاحبنآ...🌱🤲🥀🍂
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🍂🍂
اگه تو دنيا هيچی نداشته باشی مطمئن باش سه چيز هميشه مال توعه و همراهته:
«خدایِ مهربون، فکرایِ قشنگ، دعایِ خِیر👌🏻✨»
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🍂🍂
یکی از تصادف جانِ سالم به در بُرده بود و میگفت زندگیاش را مديونِ ماشين مدل بالايش است!
و خدا همچنان لبخند ميزد...🙂
#ایکاشخودخواهونمکنشناسنباشیم
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°﴾
﴾~ https://harfeto.timefriend.net/16209885868425 ~﴿
نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
یکی از ممبر های عزیز التماس دعا داشتن براشون یه صوات میفرستید؟!🙃
زندگی یک فهم است . .
فکر زنجیر کنی یا پرواز . . .
در همان خواهی ماند . . .
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|