‹🔗♥️›
-
-
إنَـہُعَلیـمّبِذَاتِالصُّـدُورِ
بِدرستۍڪِہخُدآوَنـدبِہآنچِـہدَرونِدِلهـآست، دآنآسـتシ••
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جــآٺ خیـلۍ خالیھ💔:)).!
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
ایـنروزاخیلـی
درگیـرزنـدگـیدنیاییـم :)💔
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
ایـنروزاخیلـی درگیـرزنـدگـیدنیاییـم :)💔 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــش
رفیقجـدیبرایڪیمیریهیئـت ؟!
خداوڪیلیاگهبراغیرامامحسینمیـری
نرودیگـه !!!✋🏻🚶♀
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
☁️⃟🌵
᷎᷎
🌿⃟🧚♂¦⇢#چــادرانہ
دَر میان قَبـر مَـن اَز مَـن چِـه میپُـرسـی مَلَـکـ ؟!..
ایـن لِـباسِ مِـشکیــه مَن مُهره عَفوه "زِینبـ️ـــــ" است•••♥️🌈
〖🐣•@dogtaranbehsti🐥〗
❥ . . 🍁כڂـ🌼ـٺـࢪٵن ݕــ🕊ــہـــ✨ـݜٺێ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^←🙂←📲 #استــــــوری 📽
^←😭←🎼 #محـــــــــــرم🌾
^←😥←💌 #یاابـاعبــــدالله❤
السلامعلیڪیااباعبداللھ🌱
عالمحسینهیحسیــعـــن✨
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^←🙂←📲 #استــــــوری 📽
^←😭←🎼 #محـــــــــــرم🌾
^←😥←💌 #یاابـاعبــــدالله❤
السلامعلیڪیااباعبداللھ🌱
عالمحسینهیحسیــعـــن✨
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
【عاشقۍرایجنبودعباسآنرابابڪرداو
دودستشراڪنارعلقمھنذرسراربابڪرد🌱°】
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
〖عالم همھ محو گلِ رُخسار حسین است(:
ذرات جھان در عجب کارِ حسین است☁️.〗
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
『﷽』
『↫اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ↬』
پرچم حسین(ع)
به دست عباس است و
بر سر زینب(س)🥲🖤
اینجاست ڪه ڪشف حجاب استراتژے دشمن مے شود!
آری!
چادر یعنے بیرق حسین(ع) ...
جنگ با چادر قدمتے دیرینه دارد...
مگر نشنیده اے در روضه ها ڪه چگونه چادر از سر اهل حرم میڪشند عصر عاشورا؟!🥺💔
پس بیا و درست
🤍‴پرچم دار این نهضت باش‴🤍
#چادرانه | #محرم🥀
#پروفایل ✨
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_وهفت
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.😊☝️
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😇😍
برای گرفتن عکس📸 به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.👀💓منم فقط نگاهش میکردم.🙈
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.😠😍☝️
لبخند زد...☺️قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.😅☺️
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.😎
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟😢
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟😢
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.😢☺️
وسط عکاسی بودیم که اذان✨ شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟😉
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!😁
-غر نزن دیگه.بیا بخون.☺️
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...☺️
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.😍👌
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.😍😍
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_وهشت
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم... ☺️👌
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.😍
-هر جایی؟!!😅
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟😍🌴
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟😍😳
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
😍🌴🕌😍
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... 😭🙏😭نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭👀به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉
فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................😭😓😭
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.😣😭
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍 صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟😊
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.☺️
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟😊
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟😅
-چند سالی هست.😊
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟😅
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!😳
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!😧😳
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.☺️
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_ونه
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
پدر و مادروحید و مامان و بابای خودم اصرار داشتن وقتی وحید نیست،خونه نمونم.حتی وحید هم گفته بود بهتره تنها نباشی ولی من دوست داشتم خونه خودم باشم.😊👌
دو روز اول خیلی برام سخت بود.خیلی با خودم فکر کردم.گفتم زندگی من اینه.وحید گاهی وقتها نیست.منکه نباید وقتی وحید نیست زندگی مو تعطیل کنم.☺️رفتم تو آشپزخونه و برای خودم قیمه درست کردم.😋
بعد از ازدواج وحید ازم خواست کلاس تیراندازی شرکت کنم...
خودم اصلا تمایلی نداشتم ولی وحید اصرار کرد.منم بخاطر وحید قبول کردم.خیلی پیگیر کلاس تیراندازی من بود.😍🏹
منم بخاطر وحید تلاش کردم بهترین باشم. طوری که وقتی کلاس تموم شد،من نفر اول دوره بودم.وحید هم بهم افتخار میکرد.☺️
مریم هم بهم پیشنهاد داد کلاس امداد و هلال احمر هم برم.⛑چون احتمال زخمی شدن وحید تو مأموریت هاش،زیاد بود.دوره های هلال احمر هم کامل رفتم...
سرمو شلوغ کرده بودم که نبودن وحید کمتر اذیتم کنه.هربار که وحید تماس میگرفت از کارهایی که در طول روز انجام میدادم براش میگفتم تا بدونه من زندگی میکنم و ناراحت من نباشه.👌حتی گاهی که میگفتم برا خودم غذا درست کردم،خوشمزه بود یا بی نمک شده بود یا ترش بود،😅میخندید و میگفت اینقدر نگو دهانم آب افتاد.😍😋
وقت های خالی هم به پدر و مادر خودم یا پدر و مادر وحید سر میزدم،خودمو ناهار یا شام دعوت میکردم خونه شون...😆😋
اونا هم خوشحال میشدن.خونه برادرهام هم میرفتم.😇گاهی نرگس سادات و نجمه سادات میومدن پیشم.☺️
با اینکه سرم شلوغ بود،دلم خیلی برای وحید تنگ میشد.💓😢
وقتی میومد خونه،روی مبل می نشست.براش چایی☕️ یا شربت🍺 میاوردم. همونجوری که وحید چایی یا شربتش رو میخورد من فقط نگاهش میکردم.😍
هرروزی که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. همیشه وقتی میرفت مأموریت اونقدر تنهایی گریه میکردم تا آروم بشم.😣😭دیگه روضه هایی که برای خودم میذاشتم با صدای وحید بود.وقتی مداحی میکرد صداشو ضبط میکردم. نمیدونست وگرنه از حافظه گوشیم پاک
میکرد.... 😍😅
شش ماه بعد متوجه شدم باردارم....
وحید عاشق بچه ها بود.مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه.از خوشحالی نمیدونست چی بگه.☺️😅
همون شب وحید گفت که باید مأموریت دو ماهه بره که شاید هم بیشتر طول بکشه.وحید رفت مأموریت.من بیشتر خونه بابا بودم.حالم خوب نبود....😣
خیلی دوست داشتم تو این شرایط وحید کنارم باشه ولی ناراضی نبودم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.😞💔
هرجوری بود دو ماه گذشت...
یک هفته به اومدن وحید مونده بود که گفت مأموریتش بیشتر طول میکشه و شاید تا دو ماه دیگه هم نیاد.حتی ممکنه دیگه نتونه تماس بگیره.متوجه شدم شرایط کارش سخت تر شده.😣برای اینکه نگران من نباشه هربار تماس میگرفت،سرحال و شاد صحبت میکردم.☺️😞
یک ماه دیگه هم به سختی گذشت...
یه روز که رفتم دکتر،دکتر گفت دو قلو هستن؛دو تا دختر.☺️👶🏻👶🏻
اونقدر خوشحال شدم که وقتی از مطب اومدم بیرون با وحید تماس گرفتم که بهش بگم.سریع جواب داد.خیلی با مهربونی و محبت صحبت میکرد.گفت دو روز دیگه میاد.از خوشحالی تو ماشین گریه کردم.😍😢
وقتی بهش گفتم خدا دو تا #رحمت بهمون داده،از ذوق و خوشحالی نمیدونست چی بگه و چکار کنه. 😍☺️
سه ماه بعد یه شب با وحید برگشتیم خونه.یه ماشینی جلو در پارک بود.دو تا سرنشین آقا داشت....
وحید با دیدن اون ماشین و سرنشینانش به من گفت:
_تو ماشین باش،الان میام.
رفت سمتشون.چند دقیقه ای با هم حرف زدن بعد اومد پیش من و گفت:
_تو برو بالا.من چند دقیقه دیگه میام.
گفتم:
_چیزی شده؟😟
-نه.از همکارام هستن.😊
داشتم با کلید درو باز میکردم که یکی از آقایون صدام کرد:
_خانم موحد.😔
برگشتم.آقای میانسالی بود....
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
لطفاوقتےرمانرومےخونیدنفرییهصلوات
بفرستید.باتشکر🙃
یـامـهـدی🖐🏽
شـفـیـعمـابـاش . . !
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#یااباعبدالله
ما ازتو ب غیر ازتو نداریم تمنا...
حلوابه...
کسیده...
کمحبتنچشیده...🖤🥀
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
#شهزادهقاسمبنالحسن²⁰¹
سُمّ مرڪب همہ جاے بدنت را لِہ ڪرد
بے سبب نیست اگر درهم شن ها شده اے
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی