‌ اگـه‌واقعـاڪارمیڪنـی ، بـرای‌آینده‌ات برنامـه‌ریزی‌میڪنی ، مـدام‌مسیـرپیشرفتتـو چـك‌میڪنی‌وبـاآدمای‌دوزاری‌نمیپری‌و وقتـتُ‌بـرای‌ڪاردرسـت‌میـزاری‌ومواظـب دایـره‌ی‌آدمای‌اطرافـت‌هستی تـولایـق‌پیشرفتای‌بزرگی تـولایق‌بھتریـن‌هـای‌ایـن‌جھانـی مھـم‌نیست‌چی‌میشـه‌فقـط‌ادامـه‌بـده چون‌آخرش‌تـوحتمامیرسی🛵💛 ‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

#حرف‌ناب🔗 بھ‌میدان‌گناھ‌ڪہ‌‌رسیدی‌ مردانہ‌قدم‌بردار !🏃‍♂ میخواهم‌زودتر‌ببینمٺ.. امضا: شهید‌گمنام :)💔 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

وقتۍ بهم میگن چـرا از گـروھ خانوادگۍ لفٺ دادۍ دلیلش:🖐🏽🙂🍃• 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

‌ اجازه‌نده‌اتفاقاتی‌ڪه‌اطرافت‌میفته روی‌تـواثـربـذاره✋🏻💕 ‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

حقایق جالب!~~☔️💿 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ▵ حتی اگه خواب باشین و یکی بهتون زل بزنه ذهن شما متوجه میشه•.•💘🍋 ▵ مردم اگه توی کیف پولی که پیداش میکنن عکس یه بچه ببینن بیشتر احتمال داره که برش گردونن👶🏻🍓 ▵ هفتاد درصد مردم وقتی متوجه حرف دیگران نمیشن الکی میخندن"|🤣🔪 - در سیاره زحل،مشتری باران الماس میبارد!🍃💎 - یه سری تحقیقات هستن که نشون میدن بز ها هم مثل ما انسانها لهجه دارند🧸🧁>< - استخوان های ما از جنسی خیس هستند♥️🌻 - یک اختاپوس سه عدد قلب دارد🐙🧿-.- 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

حاج آقا مجتهدی میفرمایند: اگه بابا ننه امام جماعت ازش راضی نباشه نمیشه بهش اقتدا کرد!

امروز یه کلاس داشتم در مورد ذهن آزاد خیلی جالب بود میگفت اگه فکر میکنی نمیتونی یه کاری رو بکنی یعنی ذهنت آزاد نیست! البته مثلا نمیشه گفت خدایا تو کی بوجود اومدی؟ من در این مورد تفکر بکنم! چون خدا میگه این از ظرفیت تو خارجه! ذهن تو نمیتونه این رو درک کنه! بحث اون جداست! ولی مثلا بگی منِ کوچولو چطور میتونم دشمنای گنده گنده رو سقط کنم؟ نمیتونم اگه جوابت باشه این غلطه اما اگه بری بگردی تحقیق کنی کاملا حرکت درستیه کاریه که خدا میپسنده

اگه شمام حرفی سخنی چیز جالبی که فکر کنید لازمه گفته بشه بگید بهمون!

📁🖤••! - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پَنـٰاھِ‌بَـرتـو‌کِه‌پَنـٰاھِ‌بِـۍپَنـٰاهـٰانـۍ اِمـٰام‌رِضـٰاجـٰانَـم...! -اللـهم‌الرزقـناحـرم..!ジ - 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

وایۍ این چـقد منھ🤦🏻‍♀🙄😂○| 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

آی نگو

[🕊💕] تا رفیقم‌ هست‌ تا‌ باهاش‌ درد‌ و دل‌ کنم مُسکن‌ میخوام‌ چیکار؟ ‌‹🌻🐣› 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

''🌸🎥'' دلم‌بـرای‌امـام‌رضـا یه‌ذره‌شـده💔 :) _______ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی

۱-درسته،چرا نزاشتید؟؟🧐 ۲-علیک،نمیدونم خبری ازش نیست🤧

داشتم غصه میخوردم😢 موتوش بود👧🏻 دیگه نخوردم 😄 مو تو غصه هاتون!😁♥️

گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت104 ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. ـــ اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهال خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. هیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. ـــ اهلل اڪبر... ـــ اهلل اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... ـــ باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را باال آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: ــــ کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد؟ سلام کرد. به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. ـــ کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. ـــ ببخشید آقا، کاغذ گالسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: ـــ زهرا... زهرا، سرش باال آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! ـــ عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی لینک پارت اول👇🏿🌱 https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365