4_5854757155705455079.mp3
4.58M
🌿🕊
#دعآ سحࢪ🎙
ⓙⓞⓘⓝ↯↻
➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩
≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}≈≈
➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧
🌿🕊
#دعآ سحࢪ🤲
﷽
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ بَهائِكَ بِأَبْهاهُ وَكُلُّ بَهائِكَ بَهِيٌّ ، اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِبَهائِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ جَمالِكَ بِأَجْمَلِهِ وَكُلُّ جَمالِكَ جَمِيلٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِجَمالِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ جَلالِكَ بِأَجَلِّهِ وَكُلُّ جَلالِكَ جَلِيلٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِجَلالِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ عَظَمَتِكَ بِأَعْظَمِها وَكُلُّ عَظَمَتِكَ عَظِيمَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِعَظَمَتِكَ كُلِّها .اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ نُورِكَ بِأَنْوَرِهِ وَكُلُّ نُورِكَ نَيِّرٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِنُورِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ رَحْمَتِكَ بِأَوْسَعِها وَكُلُّ رَحْمَتِكَ واسِعَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِرَحْمَتِكَ كُلِّها. اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ كَلِماتِكَ بِأَتَمِّها وَكُلُّ كَلِماتِكَ تامَّةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِكَلِماتِكَ كُلِّهااللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ كَمالِكَ بِأَكْمَلِهِ وَكُلُّ كَمالِكَ كامِلٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِكَمالِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ أَسْمائِكَ بِأَكْبَرِها وَكُلُّ أَسْمائِكَ كَبِيرَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِأَسْمائِكَ كُلِّها . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ عِزَّتِكَ بِأَعَزِّها وَكُلُّ عِزَّتِكَ عَزِيزَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِعِزَّتِكَ كُلِّها . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ مَشِيئَتِكَ بِأَمْضاها وَكُلُّ مَشِيئَتِكَ ماضِيَةٌ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمَشِيئَتِكَ كُلِّها .اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ قُدْرَتِكَ بِالْقُدْرَةِ الَّتِى اسْتَطَلْتَ بِها عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ وَكُلُّ قُدْرَتِكَ مُسْتَطِيلَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِقُدْرَتِكَ كُلِّها . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ عِلْمِكَ بِأَنْفَذِهِ وَكُلُّ عِلْمِكَ نافِذٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِعِلْمِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ قَوْلِكَ بِأَرْضاهُ وَكُلُّ قَوْ لِكَ رَضِيٌّ ، اللّٰهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِقَوْلِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ مَسائِلِكَ بِأَحَبِّها إِلَيْكَ وَكُلُّهٰا إِلَيْكَ حَبِيبَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمَسائِلِكَ كُلِّها؛اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ شَرَفِكَ بِأَشْرَفِهِ وَكُلُّ شَرَفِكَ شَرِيفٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِشَرَفِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ سُلْطانِكَ بِأَدْوَمِهِ وَكُلُّ سُلْطانِكَ دَائِمٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِسُلْطانِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ مُلْكِكَ بِأَ فْخَرِهِ وَكُلُّ مُلْكِكَ فاخِرٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمُلْكِكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ عُلُوِّكَ بِأَعْلاهُ وَكُلُّ عُلُوِّكَ عالٍ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِعُلُوِّكَ كُلِّهِ .اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ مَنِّكَ بِأَ قْدَمِهِ وَكُلُّ مَنِّكَ قَدِيمٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِمَنِّكَ كُلِّهِ . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ مِنْ آياتِكَ بِأَكْرَمِها وَكُلُّ آياتِكَ كَرِيمَةٌ ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بآياتِكَ كُلِّها . اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِما أَنْتَ فِيهِ مِنَ الشَّأْنِ وَالْجَبَرُوتِ وَأَسْأَلُكَ بِكُلِّ شَأْنٍ وَحْدَهُ وَجَبَرُوتٍ وَحْدَها ، اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِما تُجِيبُنِى بِهِ حِينَ أَسْأَلُكَ فَأَجِبْنِى يَا اللّٰهُ.
ⓙⓞⓘⓝ↯↻
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
○●∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩ ●○
○● ≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}≈≈ ●○
○●∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧ ●○
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
🌿🕊
#قࢪآݩ🤲
#صفحـــــھ بیستـــــ و هفتــم💫
📿بہ نیټ تعجیݪـــــ دࢪ فࢪج آقـــــآ صآحݕ اݪزمآݩ﴿عج﴾ ۅ نآبۅدیہ ۅیࢪۅس منحۅســـــ ڪࢪۅنـــــآ📿
ⓙⓞⓘⓝ↯↻
➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩
≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}≈≈
➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧
2403767.mp3
5.13M
🌿🕊
#قࢪآݩ🎙
#صفحـــــھ بیستـــــ و هفتــم💫
📿بہ نیټ تعجیݪـــــ دࢪ فࢪج آقـــــآ صآحݕ اݪزمآݩ﴿عج﴾ ۅ نآبۅدیہ ۅیࢪۅس منحۅســـــ ڪࢪۅنـــــآ📿
ⓙⓞⓘⓝ↯↻
➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩∞➣⇩
≈≈{°•@dogtaranbehsti•°}≈≈
➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧∞➣⇧
دعای_فرج📜
ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم...
🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ
🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ
♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ
🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ
🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى
♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ
🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ
♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ
🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً
🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا
♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ
🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى
🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ
♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى
🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی
🌸الساعه الساعه الساعه
♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین
(خواندن دعای فرج
به نیت سلامتی و
~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون)
.
.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸🌱
رفتی ای ماه خدا ماه جلی
ماه مهمانی حق ماه علی
مه عشق و مه شور و مه نور
مه دلدادگی و ماه سرور
مه عفو و مه غفران گناه
ماه دلبستگی دل به الاه
با نوایی همه لبریز دعا
داشتم در دل شب با تو صفا
همنوا با دل زارم بودی
چلچراغ شب تارم بودی
همه شب با دل پر از غم و آه
خجل از معصیت و بار گناه
می زدم توبه به هر شعله نفس
رو به درگاه تو می کردم و بس
اینکه سرمست ز صهبای توام
عاشق خلوت شب های توام
می روی ای مه پر قدر و بها
ای صفا بخش دل و دیده ما
اشک ما بدرقه راهت باد
نرود خاطره هایت از یاد
بشود گر ز من این عمر تمام
می خورم حسرتت ای ماه صیام
تا شوم بار دگر مهمانت
ز کرم ریزه خور احسانت
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
#صلی_الله_علیک_یاعلی_بن_موسی_الرضا(علیه السلام) 💚
من دوش به دربار تو ای شاه رسیدم
بشکسته دل افسرده به سوی تو دویدم
در طوس تویی مظهر الطاف الهی
ای آیت حق با تو چه گویم که چه دیدم
بودند پراکنده ملائک به حریمت
از همهمه عرش نای تو شنیدم
بودند ثناگوی تو حوران بهشتی
یک لحظه به خود آمدم و هیچ ندیدم
با دست تهی بار گنه آمدهام من
عمری به فنا لذت معنا نچشیدم
ای جوهر سیال ولایت کرمی کن
من مرغ ضعیفم که ز بامت نپریدم
هر لحظه خیالم به ولای تو مصفاست
جز بارگهت جای دگر برنگزیدم
تو باب جوادی پسر موسی جعفر
ای کان کرم سد منما راه امیدم
تو ضامن آهو و ملقب به رضایی
من مهر شما طایفه ارزان نخردیم
ای شافع زوار بیا شافع من شو
من کهنه گدایم ز درت پا نکشیدم
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
من امشب با خدای خود؛ مناجاتی دگر دارم…
نیایش ها به درگاهش؛ ازین شور وُ شرر دارم
ز لطفِ بی کرانِ او؛ تشکرها کن
امّا… شکایت ها به درگاهش؛ ز سودای بشر دارم
نمی ترسم؛ از فتنه ی طوفان
دلی؛ چون دریای خزر دارم
به بی تابی قلبِ عاشقان
پیامی؛ از شمس تا قمر دارم
دلا؛ امشب سفر دارم
چه سودایی، به سر دارم
حکایت های پر شرر دارم؛ چه بزمی با تو، تا سحر دارم!
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
عالمٖ همه مست از گل رخسار حسین است
ذرات جهان در عجب از کار حسین است
دانی که چرا خانه حق گشته سیهپوش؟
زیـرا که خدای تو عزادار حسین است
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
رفتم که بخوانم و بسازم وطنم را
خون کرد کتابم و شکستند قلمم را
#دشت_برچی
#مدرسه_سید_الشهدا
#دختران_افغان
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
🥀افغانستان در خون🥀
آنقـــدر که زخـــــمی شده افغانستــــان
بایـــد که به آن بگــــویَم افخـــونستان
ای مــــدعی حـــــل معــمـــا به زبــــــان
تحلیــــــل گــر مســــــائل روز جــــهــان
این دختـــرکانی که پریــــــشان شده اند
هم سفره و مهمــــان شهیــــدان شده اند
این ها مــــگر از بشــــر نــدارند نشـــان؟
خون میچکد از حقوق خط خورده شـان
این منطق شان رفته به آن سوی جـــنون
حالا تو چرا باز گرفتـــی خـــفه خـــــون؟
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
عالمٖ همه مست از گل رخسار حسین است
ذرات جهان در عجب از کار حسین است
دانی که چرا خانه حق گشته سیهپوش؟
زیـرا که خدای تو عزادار حسین است
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
#حضرت_ارباب🌱
نوکران در رمضان کرب و بلا ميگيرند
من بی عرضه شکستم دل اربابم را ..😔
#لاادرے
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
زلف همهی خلق گرفتار حسین است
حال همه آشفته و بیمار حسین است
هرگز به کس و ناکسی «ارباب» نگفتیم
زیرا فقط این لفظ سزاوار حسین است
هر خانه که گهگاه در آن روضه بگیرند
همسایه دیوار به دیوار حسین است
در روز جزا کار کسی نیست شفاعت
در روز جزا کار فقط کار حسین است
لبخَندِ خُدا بَسته به لَبخَندِ حُسین است
پَس باش پیِ آنچه خوشایَندِ حُسین است
تَعریفِ مَن از عشْق هـَمان بود که گُفتَم
در بَندِ کَسی باش که دَر بَندِ حُسین است
دَر مَعرکه اَز سَنگدلان حُرّ بِتَراشَد
این ویژگیِ چَشمِ هـُنَرمَندِ حُسین است
شیرین تَر اَز این شور نَدیدیم هـَمه عُمْر
شوری که خُدا دَر دلَم اَفکَندہ حُسین است
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
حسین جان
جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده
عشاق با معامله های گِران خوشند...
🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
سلام
من ادمین رمانم
لطفا توی چالش حرف ناشناس نخواین که سحر ها هم پارت بزارم
من فقط ظهر ها و شب ها پارت میزارم
و پارت هایی که دیشب گذاشتم تکراری نبود
من ظهرش پارت گذاشتم ولی بعد از چند ساعت انگار کسی حذفشون کرد
برای همین شبش 10 پارت گذاشتم 5 پارت ظهر رو دوباره گذاشتم
5 پارت شب رو هم جدید گذاشتم
و دوباره میگم که من سحر ها پارت نمیزارم
فقط ظهر ها و شب ها
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
سلام من ادمین رمانم لطفا توی چالش حرف ناشناس نخواین که سحر ها هم پارت بزارم من فقط ظهر ها و شب ها
از حالا هم ساعت ۱۲ ظهر 5 پارت میزارم
و ساعت 9 شب هم 5 پارت میزارم
اگر روزی هم پارت نذاشتم خواهش میکنم صبر کنید خودم یا صبح روز بعدش یا اصلا با چند ساعت تاخیر پارت ها رو میزارم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت...........
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت.........
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا
#
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت..........
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند،
صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندی
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت........
سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت :
ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید
ــ ایش ترسو
سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت:
ــ سلام خدا قوت خانوما
صغری سلامی کرد و گفت:
ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم
سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد.
ــ خوبی حاج خانم
سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ خوبم حاجی شما خوبید؟
کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند.
کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند.
به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم
سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد:
ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار
کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت.
سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت:
ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم
لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت.
با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند،
کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد
ــ ببر برا کمیل
ــ خاله غذا اماده است؟
ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه
ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است
ــ قربونت برم،باشه فدات
سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد.
ــ راحت باش
ــ نه دیگه بریم شام
سمانه لیوان را به طرفش گرفت
ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب
ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه
سمانه اخمی کرد و گفت:
ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی
کمیل لبخند خسته ای زد
ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب
ــ چشم خانومی
ــ چشمت روشن
سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت:
ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری.
کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت...........
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
ــ من برم کمیلو بیدار کنم
ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز می کرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.
***
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیونه
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باش...
کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ نگران نباش سمانه من هستم
سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂